ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت927 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت928
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۲۸
یک عمر علی گفت و در این دار مکافات
با عشق علی شاه ولایت به جنان رفت
صدای مداح در فضای قبرستان می پیچد و دردهای عالم را به دلم سرازیر می کند
من هستم و عزیز جان بر سر مزار مردی که اهالی یک روستا برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره اش در اولین سالگرد عروجش به دیار باقی گرداگرد ما جمع شده اند
او ذکر حسین داشت به دل در همه احوال
با عشق حسین ابن علی او ز جهان رفت
عزیز جان گریه می کند در حالی که چادر تا نصف صورتش را پوشانده و من با خودم فکر می کنم عزای کسی که دختر ندارد چه سوت و کور است ، درست مثل زنده بودنش !
می خواهم همچنان خود دار و محکم باشم ولی سوز نوای مداح جگرم را به آتش می کشد و مقاومتم هیچ می شود
شانه هایم که می لرزد دستم روی چشمانم قرار گرفته و دست کاظم روی شانه ام
برادر بود این مرد بی نهایت مهربان
نمی دانم اگر او نبود جای خالی نداشته هایم را چگونه پر می کردم ؟
مداح که آخرین مرثیه را می خواند صدای کاظم کنار گوشم بلند می شود
- کمک کن بی بی بلند شه
مردا فاتحه بخونن بعدش با هم می مونیم تا پیرزن بار دل سبک کنه
سر تکان می دهم و می خواهم همین کار را انجام دهم ولی مثل بسیاری از اوقات خدیجه و مادرش کار مرا آسان کرده و چنین می کنند
لحظه ای در دلم می گذرد ؛ اگر امروز قمر کنار عزیز جان بود اینقدر تنهایی اش به چشم نمی آمد
گوشی داخل جیبم می لرزد
نگاهم روی صفحه و نام مخاطب متوقف می شود
دوباره آن را داخل جیبم بر می گردانم بی آنکه پاسخی برای مخاطب داشته باشم
حلال زاده !
قمر بود که در طول یک ساعت گذشته برای سومین بار تماس گرفته و من در این حال و احوال جواب ندادن را برگزیده بودم
امروز آخرین امتحانش را داده و حدس می زدم می خواهد ذوق خواهرانه اش را به پای برادرش بریزد
تا شب حتماً با او تماس خواهم گرفت
اینجا نه جای حرف زدن بود و الان نه وقت زنگ زدن
جمعیت فاتحه می خوانند و باز سر سلامتی داده هر کس خودش را به قبر عزیزی که داشت و در این قبرستان آرمیده بود می رساند
پیش بینی کاظم درست تر از من در آمد
گفته بود این آخرین روزهای تابستان حتماً مراسم شلوغ خواهد بود گرچه همگی ماسک زده بودند ولی آمدن را به نیامدن و در خانه ماندن ترجیح داده ما را همراهی کرده بودند
صندلی تاشویی که مخصوص عزیز جان تهیه کرده بودم پایین پای سد بابا می گذارم و پیرزن روی آن می نشیند
بغض دارد ، اشک می ریزد
داغ در دل و درد بر جان دارد
- بسم الله !
الله لا اله الا هو الحی القیوم ....
کاظم آیة الکرسی را در حالی بلند می خواند که روی دوپا کنار قبر سد بابا می نشیند
رسم داشت انگاری
بلند می خواند تا هر کس حفظ نبود در دل یا بر لب همراهی اش کند
درست مثل آقا ابراهیم که زیارت عاشورا می خواند بلند و رسا
این خاندان آداب طلب خیر کردنشان برای درگذشتگان هم با دیگران فرق می کرد
نیم ساعتی می گذرد
هنوز نزدیک ترین عزیزانمان هستند و من در عجبم چطور زنی که روز خاکسپاری سد بابا ادعای خواهری اش را می کرد امروز اینجا نیست ؟!
چه دل خوشی داشت عزیز جان که گمان می کرد وصلت بین ما و آنها تاثیر دارد در ترمیم این رابطه ی منهدم شده !
- آخر خودشو رسوند
یک دنده !
صدای کاظم دوباره هوشیارم می کند و سمتی که می رود خیره می شوم
عجب !
این دختر تا آخرین روز دنیا مطیع و فرمانبردار همسر نمی شد
سوگل بود که دیروز از زور بدحالی نتوانست مادر شوهرش را تا پیش عزیز جان همراهی کند ولی حالا خودش را به قبرستان رسانده گرچه همه او را منع کرده بودند
کاظم را از همین فاصله می بینم که به او می رسد و مثل بیشتر اوقات جای تحکم و اقتدار مردانه شروع به نازکشی از دردانه اش می کند
زن ذلیل !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂