ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_بیستودوم جمع هم جواب سلامش را داد
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_بیستوسوم
دوباره حالم گرفته شد...
لبخند معنادار روی لبهای نرگس هم کلافه ترم میکرد...
هنوز حرفهایش تمام نشده بود:
_...فرمانده گردان حاج آقا سید نعیمی هستن که اینجا حضور دارن...
آن روحانی دستی روی سینه گذاشت و با سر به جمعیت سلامی کرد...
او هم ادامه داد:
_...حرف حاج آقا حرف بنده است بنده هم خادم شمام از شما هم خواهش میکنم با حاج آقا هماهنگ باشید...
عرض دیگه ای ندارم وقتتونو بیشتر از این نمیگیرم التماس دعای ویژه دارم سحرهاتون حقیر رو فراموش نکنید ویژه برای پیروزی سربازان آقا صاحبالزمان و طول عمر امام دعا کنید...
یاعلی خدا نگه دارتون باشه...
جمع با همهمه از جا بلند شد و پشت شلوغی گمش کردم...
ناکام و ناچار بلند شدم و همراه بچه ها بیرون رفتیم...
در حال پوشیدن پوتینهایم بودم که از چادر بیرون آمد و همانطور که مشغول صحبت با چند نفر من جمله آن روحانی و آقا رضا بود از کنارمان رد شدند...
هیچ توجهی به من نکرد...
بعد از اتفاقی که آن روز افتاد، انتظار داشتم حداقل در خاطرش مانده باشم...
نه اینکه دلیل خاصی داشته باشد فقط فکر میکردم به یادش مانده باشم...
چقدر ساده بودم... انگار مشغله اش بیش از این بود که مرا به خاطر بسپارد...
یا شاید هم آن اتفاق برایش آنقدرها اهمیت نداشته...
پس چرا برای من اینقدر مهم شده بود!...
کنار سنگرمان که رسیدیم عقب تر ایستادم تا بچهها داخل بروند و خودم به دنبالش چشم چرخاندم...
پای ماشین ایستاده بود و آخرین توصیه ها را به آقا رضا می کرد...
از رفتنش دلم گرفت...
لحظهای از خودم متنفر میشدم که آنقدر ذلیل شدهام که حال و احوالم را به بود و نبود چون اویی گره زدهام...
و لحظه ای از فکر کردن به تک تک رفتارهایش، اخلاقش، تواضع و شجاعتش، غیرتش، و خودش...خودِ کاملش غرق لذت میشدم و غرورم را دور میریختم...
اصلا متوجه من نبود پس با خیال راحت رفتنش را تماشا کردم...
تا جایی که ماشین محو شد و گرد و خاکش به جا ماند...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕