💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_شانزده
عطیه نفس عمیقی کشید و گوشه چشمهایش را از نم اشک پاک کرد:
_نامزدیمون بخاطر قضیه سجاد و نرگس خیلی طولانی شد تقریبا سه سال...
ولی الان هفت ساله که ازدواج کردیم...
سوالی که در چشمان زهرا میچرخید اما به زبان نمی آورد را عطیه خیلی ساده پاسخ داد:
_ولی هنوز خدا بچهای بهمون نداده...
زهرا که دیگر میترسید سوالی بپرسد و جواب تلختری بگیرد تنها به جمله إنشاءالله خدا روزیتون کنه بسنده کرد و به بهانه دوختن جیب بارانی اش گوشه ای خزید...
بقیه هم هر یک به کاری مشغول شدند اما من هنوز در بهت مانده بودم...
عطیه هم این را فهمیده بود که دستش را پشتم گذاشت و خودش را نزدیک کرد:
_نرگس هیچوقت درباره اون قضیه حرفی نمیزنه... ما هم هیچ وقت در این باره باهاش حرف نمیزنیم... بخاطر همینه که به تو هم چیزی نگفتیم...
یعنی اصلا راجعبهش حتی با همم خیلی حرف نمیزنیم باور کن...
اصلا دوست نداره از اون ماجرا حرف بزنه نميدونم امشب چی شد یهو به حرف اومد...
بدون هیچ حرفی دستش را فشردم و از جا بلند شدم...
از اتاق بیرون زدم و بعد هم از ساختمان بهداری. محوطه نسبتا بزرگ بهداری در تاریکی شب با آسمان بالای سرش مرزی نداشت و بی انتها به نظر می آمد. در این تاریکی یکدست پیدا کردن یک نقطه خاکی رنگ متحرک کار سختی نبود. با قدمهای بلند به طرفش رفتم. در حال قدم زدن و زمزمه بود. زمزمه ای که به وضوح نمی شنیدم...
قصد کردم برگردم و خلوتش را بهم نزنم ولی نتوانستم. نزدیک رفتم و از پشت دست روی شانه اش گذاشتم...بعد از چند تلاش ناموفق!...
برگشت... مثل همیشه لبخندی زد که فقط کمجانی اش ناآشنا بود:
_برای چی اومدی بیرون هوا خیلی سرده...
_من خیلی متاسفم نرگس بابت... نامزدت...
دوباره نگاهش را به روبرو داد و با آرامش خاصی گفت:
_شوهرم بود نه نامزدم... ما عقد کرده بودیم...
_متاسفم بابت همسرت... ولی چرا به من نگفتی؟!
_نه دردی از تو دوا میکرد نه از من... نخواستم ناراحتت کنم ولی اگر از نگفتنم ناراحت شدی معذرت میخوام...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕