23.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_یازدهم
#بخش_1
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
23.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_یازدهم
#بخش_2
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
25.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_یازدهم
#بخش_3
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_دهم _من؟ _بله همه...الانم بهونه ش جو
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_یازدهم
آرام و بدون خشم و عتاب حرف میزد
دلسوزی و نگرانی در لحن و صدایش به وضوح حس میشد
چشمان سیاه و محجوبش از پوتینهای خاکی ام بالاتر نمی آمد و با چهره ای مضطرب اما آرام منتظر واکنش من بود
پیشتر ندیده بودم کسی حتی در حال اضطراب آرام باشد!
یعنی گمان میکردم این دو حس با هم درتضادند اما انگار لایه ای از آرامش حتی بر اضطراب این جوان خسته هم کشیده شده بود
نمیدانم چرا اما تمام خشمی که از او داشتم شبیه پوسته ای شیشه ای و شکننده از دور افکارم شکست و فرو ریخت
ناخواسته یکبار دیگر اتفاقات دیشب تا صبح امروز را مرور کردم و حالا که دیگر خشمی نبود ناچار بودم بپذیرم لجاجت و بی منطق شدنم را...
بپذیرم ظن غلط و حدس اشتباهم را. انگار واقعا دروغ و دشمنی درکار نبود و خطر حقیقت داشت.
فوری گفتم:
_لطفا بلند شید...
اسلحهاش را عصا کرد و فوری بلند شد:
پس بفرمایید
ناچار گفتم:
باشه من میرم ولی قول بدید اینجا رو پس بگیرید و امن کنید تا این بیمارستان برای مجروحا بمونه و ما بتونیم برگردیم...
_چشم... شما خیالتون راحت باشه
این جاده باید حفظ بشه اگرم خدای نکرده سقوط کنه زود آزاد میشه... باید بشه... بخاطر این بیمارستان...
خیلی زود برمیگردید همینجا مشغول میشید...
کسی با حضور شما اینجا مشکلی نداره وقتی امن باشه...
فقط الان زودتر برید...
رضا جان پاشو یاعلی خودت ببرشون بچه ها همه مشغول جابه جایی ان مجروح آوردیم باز...
با این حرفش بدون کلامی بیرون رفتم و به طرف بیمارستان دفن شده نگاهی انداختم...
برانکاردها در مسیر ورود به آن دهلیز زیرزمینی صف کشیده بودند.
آقا رضا از چادر خارج شد و به طرف ماشین راه افتاد:
_تشریف بیارید خواهر...
_خداحافظتون...
جانشین فرمانده آرام این را گفت و به طرف بیمارستان دوید... فرصت نشد جوابش را بدهم... تنها رفتنش را دنبال کردم...
به طرف سنگر راه افتادم تا وسایلم را بردارم...
دائم خودم را سرزنش میکردم که بچه ها را هم با خودم به دردسر انداخته بودم...
آتش روی جاده هر لحظه سنگین تر میشد...
آخرین لحظه قبل از سوار شدن یک بار دیگر نگاهی به بیمارستان انداختم...
چادری که برای شهدا بنا کرده بودیم حالا دیگر پر شده بود...
قطره اشکی که از چشمم روی خاک افتاد تنها جامانده من بود... از بن دل آرزو کردم دوباره برگردم و ناچار سوار لندیور خاکمالی که معطل من شده بود شدم...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕