♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#38
***
ضربه ای به در سرویس خورده شد و بعد صدای بم ژانت از پشت در رسید:
بجمب دیگه دیر شد الان شروع میشه!!
_دارم وضو میگیرم
الان میام
در رو باز کردم و خارج شدم
ژانت آماده و منتظر روی تک مبل نشسته بود: بجمب دیگه!
لبخندی زدم: باشه بابا
امشب مراسم طولانی تره نگران نباش
نگاهش رو به تصویرم توی آینه داد و با حسرت گفت: واقعا امشب شب آخره؟!
_امشب شب عاشوراست
یعنی شب شهادت
و فردا روز عاشورا
احتمالا مسجد فردا شب رو هم مراسم بگیره ولی بعدش رو دیگه بعید میدونم
سری تکون داد و رو به کتایون که غرق سکوت و تفکر با سوییچش بازی میکرد دست تکون داد: کتی
میشنوی؟!
امشب شب آخره ها!
مطمئنی نمیای؟
با یک دم عمیق سر بلند کرد:
ها؟! چی گفتی؟!
ژانت با گردن کج دوباره جملاتش رو تکرار کرد
سری به نشانه نمیدانم تکان داد: بدم نمیاد بیام ببینم اونجا چکار میکنن!
به قول تو تجربه اس دیگه
اگر حجاب اجباری نبود می اومدم
دوباره با اشاره به ژانت فهماندم اصرار نکنه و گفتم: خب بریم؟!
از جاش بلند شد: آره بریم
قبل از اینکه از در خارج بشیم دل ژانت طاقت نیاورد و یکبار دیگه خواهش کرد:
حالا اگر یه شب روسری سرت کنی مگه چی میشه؟!
دلم میخواد امشب با ما بیای
کتایون که انگار کنجکاوی امانش رو بریده بود و دنبال جایی میگشت تا بار تصمیمش رو زمین بگذاره فوری گفت:
فقط بخاطر تو ژانت!
بعد رو به من گفت:
حتما باید روسری باشه؟! نمیشه کلاه سر کنم؟!
نگاهی به پالتوی چرم قهوه ای نسبتا بلند و شالوار جینش انداختم انداختم:
کلاه که... نه...
البته بخاطر خودت میگم زیادی متفاوت باشی اذیت میشی
میخوای یه شال بهت بدم همینجوری سر کن
سر تکون داد: آره از روسری بهتره
دوباره به اتاق برگشتم و شال مشکی بافتی براش آوردم
شال رو دور گردنش انداخت و از در بیرون رفت
...
ماشین رو همون جای همیشگی پارک کرد و اینبار هر سه پیاده شدیم
با اکراه شال رو روی سرش کشید و به طرف در ورودی راه افتادیم
همین که از در رد شدیم بوی اسپند به مشاممون خورد و ژانت با بهت گفت: چقدرررر امشب شلوغه!
_امشب مهمترین شبه
حیاط مسجد پر از آدمهایی بود که همه با لباس یک دست مشکی دسته دسته به کارهای مختلف مشغول بودن
صحنه جالبی بود
اینکه محبت به یک نفر اینهمه انسان رو روزها درگیر خودش کنه تا برای کسانی که نمیشناسن، غذا آماده کنن و به خدمت مشغول باشن
کمی جلوتر قدم برداشتم و جلوی تکیه چای ایستادم
دو لیوان چای با لیوان کاغذی برداشتم و به طرفشون برگشتم
هر دو چای رو گرفتن و یکی هم برای خودم برداشتم
تشکری از جوان کم سن و سالی که چای میریخت کردم و به قدم زدن به سمت داخل ساختمان مسجد ادامه دادیم
نگاه ژانت روی کتیبه های دیوار میچرخید که چشمش به پرده بزرگ و جدیدی خورد که قبلا ندیده بود و مثل همیشه پرسید: روی اون چی نوشته؟!
_نوشته "هل من ناصرٍ ینصرنی؟!"
_خب یعنی چی؟!
_این جمله امام حسینه
یعنی "آیا کسی هست که مرا یاری کند؟!"
این جمله رو امام رو به تاریخ گفته
_خب ما چطور میتونیم بهش کمک کنیم؟!
_ما الان داریم بهش کمک میکنیم در حد توانمون
چشمهاش گرد شد و من باز توضیح دادم:
_عزاداری برای امام یه کمکیه که از ما برمیاد
چون هدفی که ایشون داشت برای ما محقق میشه؛
یادته که گفتم امام حسین یک مکتب انسان سازی بنا کرده با این حرکت
که انسانها رو رشد بده
خب ما الان وارد این مکتب شدیم
و از طرفی با پیوستن به این خیل عزاداران در ایجاد اون موج خبری اجتماعی که منجر به افزایش آگاهی عمومی میشه هم سهیم میشیم به زعم خودمون
اینکه آدمها از خودشون بپرسن اینا برای چی اینجا جمع شدن و چیکار میکنن؟
و بعد بیان و ببینن و بشناسن
همونطور که برای خودت جالب شد
لبخندی زد: چه جالب!
وارد قسمت بانوان مسجد شدیم و جایی کنج دیوار سه نفره به ردیف نشستیم
ژانت دستی به ریشه های کتیبه ای که بالای سرش نصب بود کشید و گفت:
اینو خیلی دوست دارم خیلی خوشرنگه
نگاهی بهش انداختم: این پرچم روی قبر امامه
با تعجب نگاهش بین من و پرچم چرخید
توضیح دادم:
_چون شرایط زیارت برای همه فراهم نیست
هر ساله پرچمی که روی سنگ قبر ائمه در حرمشون کشیده میشه رو تعویض میکنن و پرچم قبلی رو به جاهای مختلف میبرن یا هدیه میدن
این پرچمم اومده اینجا
نگاهش دوباره روی پرچم ثابت موند:
یعنی این قبلا روی قبر امام حسین بوده؟
توی کربلا؟!
_آره
کتایون لبخند محوی زد و آهسته گفت: خیلی عجیبه این کارتون واقعا
حالا یه پرچم قبلا یه جایی بوده مگه چیزی از اونجا با خودش حمل میکنه که زیارتش میکنید؟!
اونم بعد چند سال!!
_یادگاری میدونی چیه؟
وقتی کسی رو دوست داری هر چیزی که از اون بهت برسه رو هم دوست داری
حتی اگر یک قرابت هرچقدر کوچیک داشته باشه
مهم نیس سنگ مزار چی داره یا این پرچم الان از اون سنگ چی به همراه داره مهم اینه که من عاشق حسینم و این پرچم منسوب به اونه