eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
507 عکس
454 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۶ مستقیم به آشپزخانه می روم شوخی پسر عمو بیشتر به دلم چسبیده تا مرا ناراحت کرده باشد هندوانه را داخل سینی گذاشته و برش می زنم در این خانه کسی میوه ی یخچالی نمی خورد ، به خصوص هندوانه ! حالا دیگر می دانستم پسر عمو دوست داشت برش هندوانه را کامل برایش ببرم یک چهارم هندوانه را داخل بشقاب گذاشته و برش می زنم هم چاقو ، هم چنگال و هم قاشق برای تراشیدن پوست هندوانه کنارش قرار می دهم برای خودم و سادات جان هم چند برش هندوانه داخل میوه خوری گذاشته همراه بشقاب ها به پذیرایی می برم - دست شما درد نکنه زحمت کشیدی - نوش جان بفرمایید ! کنار سادات جان می نشینم ظرف هندوانه را پیش رویش گذاشته و چشم به دهان مادربزرگ و نوه می دوزم تا بفهمم این مرد قانون این ساعت از روز اینجا چه می کند ؟ - خیر باشه مادر این وقت روز سر زدی به ما مصطفی جان - الخیر فی ما وقع ! هر چی که پیش میاد خیره سادات جان حتی اگه به رضایت من نباشه با تعجب نگاهم را به او دوخته ام تکه ای هندوانه در دهان گذاشته و همین طور که سر به زیر انداخته بود سراغ حاج بابا را می گیرد انگار بازی اش گرفته بود ، اصلاً لذت می برد از گذاشتن آدم ها در خماری ! - حاج بابا کجاست ؟ - رفته مسجد امروز جلسه ی هیات امنا بود ، زودتر رفت نمازشو بخونه میاد - خوبه ، پس تا من هستم میاد شما هم خیلی هندونه نخور دختر عمو جان تو جاده گرفتار میشیم ! به سرعت هندوانه ی داخل دهانم را قورت می دهم او چه گفت ؟ جاده ؟ با ذوق بر می خیزم و رو به او سوال می کنم - میریم ؟ با لبخند سر تکان می دهد و من از شادی سادات جان را بغل می کنم چقدر این آدم غیر قابل پیش بینی بود با همان آرامش ذاتی ادامه می دهد - ول کن سادات جانو برو ساکتو ببند فقط امیدوارم حوصله ی فاطمه رو داخل ماشین هم داشته باشی چون نگه داشتنش با خودته ! - معلومه که دارم ! می گویم و سمت اتاق می روم شادی این لحظه ام قابل وصف نبود بعد از چند ماه می خواستم به دیدار سوگل بروم گوشی را بر می دارم تا به او خبر داده خوشحالش کنم شماره گیری می کنم ولی قبل از خوردن بوق قطع می کنم شاید بهتر بود سرزده به او سر می زدم ، هیجان بیشتری هم داشت ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان پارت رد کرد😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت906 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۷ - شکر خدا تا وقتی رفیق جنابعالی ما رو حرص میده چرا خوب نباشیم ؟ چی شد راستی ؟ نیومدی ! گمونم رفیق ما از تو خوش قول تر بوده ! - رفیق ؟ نگید که بی بی اومده روستا ؟! - اومده ! باید دیگه رسیده باشن حیدر عصری خبر داد راه افتادن دیگه زنگش نزدم گفتم فردا میاد اینجا دیگه - وای چه خوب ! پس من میرم پیش بی بی جون صبح با هم میایم دیدن سوگل جون - چه عالی ، حتماً خوشحال میشه چیزی نمی‌گم تا پروژه ی غافلگیری به سرانجام برسه - خوب کاری می کنید پس فعلاً خداحافظ ! با کاظم آقا خداحافظی می کنم در حالی که خنده روی لبم جا خوش کرده خدایا شکرت چقدر دلم برای بی بی تنگ شده بود - آدرس عوض شد ؟ چه با هوش بود این پسر عموی دوست داشتنی - بله زحمت بکشید بریم منزل سدبابا خدابیامرز ، بلدید دیگه ؟ - بله خانوم معلومه که بلدم سر ماشین را سمت منزل سد بابا کج کرده و پنج دقیقه بعد می رسیم به خانه ای که هنوز هم خانه ی امید من است - وایسا با هم پیاده شیم تاریکه هوا ! جیران که تازه فاطمه را در آغوش گرفته بود بعد از پسر عمو پیاده می شود و من هم به دنبالش منتظر نمی مانم و خودم زنگ را فشار می دهم دل توی دلم نبود برای دیدن قیافه ی متعجب اهل خانه در حیاط باز می شود و من برای اولین بار حاج حیدر آقا را با این قیافه و چشم های متعجب می بینم دستمالی به سرش بسته بود و جارو خاک انداز را با دست دیگر گرفته به من نگاه می کرد - سلام ! خوبید ؟ - علیک سلام حنا خانوم الحق که استاد غافلگیری خودتی این بود پسر عمو منو نمیاره ؟ با کی اومدی پس ؟ رنگ نگاهش با دیدن پسر عمو مصطفی که از تاریکی پشت سرم رخ نمایان می کند حرکات بعدی حاج حیدر را تحت تاثیر قرار می دهد دستمال را از روی سرش برداشته همراه جارو و خاک انداز روی راه پله ی منتهی به بالاخانه می گذارد و با لبخند به استقبال میهمانانش می آید - سلام آقا مصطفی ! خیلی خوش آمدید سلام خانوم بفرمایید ، بفرمایید - سلام قربان احوال شما مزاحم شدیم قدم به درون حیاط می گذارم و سیلی از خاطرات به ذهنم هجوم می آورد این خانه لبریز از شیرینی های زندگی بخش و تلخی های تا ابد ماندگار بود برایم - تویی عزیزکم ؟ بیا ببینم دردت به سرم گفتم بوی بهشت اومد ! - بی بی جونم ! با یک دنیا عشق و حجم عظیمی از بغض به آغوشش پناه می برم و او چه زیبا مادرانه هایش را با بهترین کلام برایم به حراج می گذارد - الهی که دورت بگردم دلتنگت بودم امانت خدا ! - منم همینطور بی بی جون نمی دونید چقدر اصرار کردم تا پسرعمو راضی شد منو بیاره •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۸ - زیرآب منو پیش حاج خانوم نزن دختر عمو جان سلام حاج خانوم ، عرض ادب ! با شنیدن صدای پسر عمو از بغل بی بی جان بیرون می آیم جای اشک را لبخند می گیرد امشب چه حس خوبی داشتم از بودن در کنار عزیزانم - چه خبره اینجا ! حاج حیدر آقا ؛ بمب ترکیده ؟ - نخیر خانوم خانوما کلید کولرو یهویی زدم خونه رو خاک گرفت - پس بگو چرا ژست نظافت چی به خودتون گرفته بودید شما یه زحمت بکشید مهمونا رو ببرید اتاق من خودم اینجا رو تمیز می کنم ، هنر شما قبلاً به من ثابت شده ! دستی پشت گردنش کشیده و با لبخند سر تکان می دهد به حرفی که زدم عمل می کند در حالی که من صدای نفس راحتی که از سینه بیرون داد را می شنوم بی شک امشب بابت سرزده از راه رسیدنم یک سجده ی شکر به جا می آورد ! به سرعت چهار لبه ی فرش را بر می گردانم زیر فرش را جارو می کشم ، طاقچه ها را دستمال به سرعت روی فرش را هم جارو می کشم خوب شد ، حالا اتاق می توانست میزبان میهمان های امشب باشد - حاج حیدر آقا ! مهمونا رو دعوت کنید اتاق بی بی تا من واسه شام یه چیزی بزارم - چشم حنا خانوم ! چشم آبجی خانوم ! به خدا که امشب خدا تو رو از غیب رسوند مونده بودم شامو چیکار کنم ، سبد غذا رو جا گذاشتیم تو حیاط - گمونم تا همین جا بی بی کنایه زده و شما گوش کردید - اینم هست ولی خب حق داشت البته بیشتر تعریف تو رو کرد که اگه بودی حواست به همه چیز بود و از این چیزا حاج حیدر آقا که همراه من تا آشپزخانه آمده بود این ها را می گوید و من در ذهنم دنبال غذایی می گردم که به سرعت آماده شود - چی بزارم به نظرتون ؟ - نمی دونم والا بزار ببینم داخل فریزر چی داریم ! - خوبید شما ؟ کدوم فریزر ؟ با کف دست روی پیشانی اش می زند و با یادآوری من به خاطر می آورد اینجا خبری از یخچال نیست ، یخچال همراه قسمتی از وسایل به تهران منتقل شده بود - حالا وقتشه کدبانوگری خودتو نشون بدی خانوم برنج هست ، چی میپزی ؟ نگاهی به دور و برم انداخته داخل کابینت هم سرک می کشم برنج داریم ، حبوبات داریم ، پیاز هم شکر خدا هست .... - فهمیدم ! شما برید پیش مهمونا ، من یه غذا درست می کنم که حداقل حفظ آبرو کرده باشیم اگر نه پسر عمو و خانومش بیشتر از اونچه فکر کنید خاکی و افتاده هستن - ببینم چه می کنی ! ابرو بالا انداخته ، با ذوق این را می گوید و با اعتمادی برادرانه آشپزخانه را به من می سپارد برنج خیس می کنم و عدس را بار می گذارم سراغ پیاز ها رفته و خلالی نازک ریز می کنم با شعله ی کم که تفت داده شود هم برشته می شود و هم خوش عطر کاشکی سیب زمینی داشتیم تا لااقل با ته دیگ آن رخی به غذا می دادم بی خیال شده و کمی نان خشک که همیشه در خانه موجود بود برای ته دیگ بر میدارم ، مقداری کنجد ته دیگ را زیبا و خوش عطر و خوش طعم می کرد تا جوش آمدن آب برنج داخل کابینت ها دنبال چاشنی غذا می گردم ، ماست هم نداریم کلا هر خوراکی که نیاز به یخچال داشته باشد نداریم ! ترشی بادمجان شکم پر هست ، رب انار هم داریم به به ، از این ترشی سبزیجات که بی بی درست کرده حتماً استقبال خواهند کرد بالاخره برنج را دم می کنم در حالی که عدس را لابه لا کرده ام کشمش پیازداغ هم آماده شده ، کمی زردچوبه و دارچین پایان ماجراست تا دم کشیدن پلو فرصت کافی برای آماده کردن ظرف ها و کشیدن ترشی و رب انار دارم درست یک ساعت و ده دقیقه طول می کشد تا دیس عدس پلو را که با کشمش پیازداغ تزئین شده به دست حاج حیدر آقا داده و از آشپزخانه خارج می شوم - ایول ، باریکلا آبرومونو خریدی کدبانو خانوم عمری باشه جبران کنیم او می گوید و می خندد تا خنده ای که روی لبم نشسته خستگی را از تنم بیرون کند .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان پارت رد کرد😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت908 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۹ شام در فضایی دوستانه صرف می شود چای می گذارم و با شیرینی هایی که سوغات آورده بودیم کام صاحب خانه و مهمان هر دو شیرین می شود آخر سر بعد از گپی دوستانه با از راه رسیدن ساعات پایانی شب همگی برای خواب آماده می شویم پسر عمو و همسر و دخترش به اتاق کناری هدایت می شوند که مثلاً سر شب حاج حیدر آقا تمیزکاری کرده بود ولی به دل من یکی نمی نشست بی بی داخل اتاق خودش به خواب می رود من به قصد تجدید خاطرات اتاق خودم را انتخاب می کنم و حاج حیدر به بالاخانه می رود امشب خواب با چشمانم بیگانه شده هجوم خاطرات تلخ و شیرین جوری مرا بی خواب می کند که یک ساعت بعد از اعلام خاموشی به حیاط پناه می برم صندلی فلزی که روزی جای سد بابا بود و روی آن می نشست تا موهای سرش را اصلاح کنند کنار باغچه می گذارم و اینبار من روی آن می نشینم خیره به خاک باغچه می شوم که زیر نور مهتاب میشد حرکت چند مورچه را روی خاکش تشخیص داد معلوم بود کاظم آقا که خانه را به دستش سپرده بودند در حق گیاهان بی زبان کم لطفی نکرده که حالا درخت های باغچه سر حال بودند - اینجا نشستی چیکار ؟ - وای !!!! دستم روی قلبم می نشیند و با شتاب از روی صندلی بر می خیزم خودش به سرعت خم می شود تا از افتادن صندلی فلزی جلوگیری کند این یکی با صدایش هر دو نفرمان را رسوا می کرد - تو رو قرآن اینجوری نکنید حاج حیدر آقا آخرش منو سکته میدید شما - من ؟ نترس ، در این مورد خاص تو حکم همون بادمجون بم رو داری هیچ معلومه کجایی ؟ اصلاً متوجه نشدی از پله ها اومدم پایین خوبه خونه رو به تو بسپرن ، خوش به حال آقا دزده میشه چشم هایم را برایش در کاسه می چرخانم و روی صندلی دست به سینه می نشینم این پسر مراعات حالم را که نمی کرد هیچ ، طلب هم داشت انگاری - حالا چرا ترش می کنی ؟ بعد از یک ماه و نیم اومدی دیدار تازه کنی یا منو محکوم به بی فکری ؟ بزار اینجا بشینم ببینم خواهر گلم مشکل اصلیش چیه که اعصاب نداره ؟! زیر انداز روی تخت را برداشته کنارم روی موزاییک های حیاط پهن کرده و می نشیند از حالتی که داشتم راضی نیستم او پایین باشد و من بالا ؟ نه ! صندلی را رها می کنم و گوشه ی زیر انداز می نشینم حالا بهتر شد ، در یک سطح هستیم - چی شده ؟ اونجا .... بهت سخت میگذره ؟ با مهربانی می پرسد و من باید که صادقانه جوابش را می دادم - نه ! راستش من هر چی تو خونه ی نادر نداشتم اینجا دارم ، درست مثل وقتی پیش شما و بی بی جونم بودم از خورد و خوراک و پوشاک گرفته تا رعایت ادب و احترام و .... فقط .... فقط من نمی تونم اسیر باشم حاج حیدر آقا احساس می کنم ، احساس می کنم شدم یه پرنده که توی قفس طلا گرفتاره ! - هیچ معلومه چی میگی ؟ اگه خودم از نزدیک خانواده تو ندیده و نشناخته بودم شاید باور می کردم ولی ... منظورت از آزادی چیه ؟ تو پیش من و بی بی هم که بودی یه محدودیت هایی داشتی ، نداشتی ؟ سر تکان می دهم به معنای تایید حرفش ولی درد من این ها نبود من در خانه ی بی بی جانم سنگ صبور محرمی داشتم بنام حاج حیدر آقا او بی آنکه من بدانم سیر تا پیاز زندگی ام را می دانست چیزی که نه پسر عمو و نه خانواده ام هیچ کدام به طور کامل نمی دانستند •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت909 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۰ - من .... من دلم بی بی رو می خواد ! سادات جان و حاج بابا خیلی مهربونن ، خیلی خوب و فهمیده ولی من .... من انگار بی بی رو یه جور دیگه مادرم می دونم دلم تنگه ، می فهمید ؟ شب که میشه با بغض می خوابم صبح که میشه با حسرت شنیدن صداش بیدار میشم - عادت ! یک سال و نیم نفس به نفس عزیز جون بودی عجیب نیست به حضورش عادت کرده باشی سخت نگیر هر روز یه برگ تازه توی دفتر زندگی آدما ورق می خوره تو دیروز اولین سطر یه برگ از دفتر زندگی عزیز جون من بودی شاید فردا یکی دیگه سطر اولو به خودش اختصاص بده در مورد خودتم همین طوره فردا و فرداهای دیگه آدمایی وارد زندگیت میشن که جای من و عزیز جون و حتی سوگل رو واست می گیرن این رسم روزگاره دختر خوب ! - چه راحت حرف می زنید من ... به آخر دنیا هم که برسم هیچ کس جای بی بی رو واسم پر نمیکنه - چرا ! پر می کنه ایشالا چند صباح دیگه که با مساعدت و همراهی پدربزرگ مادربزرگت رفتی پیش مادر خودت اون جای همه ی ما رو توی دلت پر می کنه یا یه ازدواج موفق ! مهر و محبت همسرت قلبتو تسخیر می کنه میبینی ! زندگی همینه ، یه گردونه که دائم می چرخه ! نگاهم لحظه ای تا آسمان تاریک بالای سرم کشیده می شود ماه هست ، ستاره ها هم هستند ولی چرا چشمان من تار می بیند ؟ نفس عمیقی می کشم تا نم اشک را پس بزنم امشب چقدر حاج حیدر واقع بین شده بود و شنیدن این واقعیت های تلخ چه دردی داشت من چگونه باید از او و مهربان مادربزرگش می گذشتم ؟ مگر اینکه نسیان و فراموشی دائمی بگیرم تا این دو عزیز مهربان را از صندوقچه ی خاطراتم بیرون انداخته یا حذف کنم سکوتم به او این فرصت را می دهد تا آخرین اخبار را در اختیارم قرار دهد که ای کاش چنین نمی کرد - عزیز جون پیشنهاد داده .... زن بگیرم ! با شتاب سرم را به سمت او می چرخانم که نگاهش سمت اتاق بی بی جان بود آنچه از آن می ترسیدم داشت اتفاق می افتاد آنکه بعنوان همسر حاج حیدر قدم به حریم بی بی بگذارد بی شک جای مرا خواهد گرفت انگار من محکوم بودم به پذیرش نقشم در قالب یک خواهر ،آنکه روزی زیر آوار مانده و حالا مدتی حاج حیدر مرا جایگزینی کرده بود تا خود طعم خواهر داشتن را بچشد چرا در این دنیای بی رحم کسی به فکر دل من نبود ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت910 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۰ -
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۱ بغض و هر پژواکی که باید تبدیل به صدا می شد و در جواب او از حنجره ام بیرون می آمد سنگ شده اند انگاری نفسم به سختی بالا می آید این مرد کی اینقدر نامهربان شد ؟ اصلاً کی فرصت پیدا کرد تا نقاب بی رحمی روی صورتش بزند ؟ به زور خودم را کنترل می کنم تا زیر گریه نزنم با صدایی خفه که انگار از ته چاه بیرون می آمد پاسخش را می دهم در حالی که مانند بی بی دست به زانو زده و قصد بر خاستن دارم این مرد با حرفی که زد مرا از پا انداخته بود انگاری - به سلامتی ایشالا که خوشبختی شما رو ببینه شب بخیر می گویم و منتظر دیدن واکنش او نمی مانم از این لحظه به بعد او حتی در رویا هم حاج حیدر آقای من نبود بلکه به زودی با تدبیری که بی بی جان اندیشیده مرد زندگی دختر خوشبختی میشد که قطعاً من یکی نبودم ! قدم به درون غار تنهایی ام گذاشته و سدی که پشت پلک هایم در برابر ریزش اشک ها ساخته بودم به سرعت می شکند پشت به در ایستاده ام حتی دلم نمی خواهد او را از گوشه ی پرده زیر نظر بگیرم هر آنچه لازم بود بدانم فهمیده بودم مهم ترین واقعیت را که مثل پتک بر سرم کوبیده شد من در شأن او و خانواده ی با آبرویش نبودم چطور احمقانه تلاش می کردم تا خودم را به او و بی بی جان وصل کنم ؟ اصلاً با چه اعتماد به نفسی در ذهنم با او و در کنارش رویا سازی می کردم ؟ زیاده خواهی همین بود دیگر ! سمت رختخواب می روم روزی این اتاق خوابگاه و استراحتگاه و کارگاهم بود ! آه پر حسرتی می کشم حیف که به جبر روزگار قالیچه را به او فروختم شاید روزی دسترنج انگشتان بارها بریده شده ام را پیشکش همسر جانش می کرد ! آنقدر در رختخواب این پهلو و آن پهلو می شوم آنقدر اشک می ریزم آنقدر حسرت هایم را ردیف کرده در قاب ناکامی می چینم تا نمی فهمم کی و چطور به خواب می روم صدای خروس بی بی پلک هایم را وادار به باز شدن می کند همان که الان میهمان دلیله خانم و خانواده اش بود بر می خیزم و رختخواب را جمع می کنم به نیت وضو گرفتن قصد خروج از اتاق را دارم که از پشت پرده پسر عمو را می بینم زودتر از ما بیدار شده همان پشت در روی پله می نشینم چند دقیقه ای می گذرد اول صدای پایین آمدن از پله ها و بعد صدای احوالپرسی و سلام صبح بخیر گفتن دو مرد این خانه به گوشم می رسد حاج حیدر که از پله ها بالا می رود من هم از اتاق بیرون می زنم به گمانم تدبیر پسر عمو و خانواده ام عاقلانه ترین بود باید از حاج حیدر و بی بی دوری می کردم هر چه بین ما بود تمام شده از امروز باید مسیر رویاهایم را از جاده ای دیگر هدایت می کردم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۲ بعد از صبحانه و بازگشت از مزار ، پسر عمو حاج حیدر را برای سرکشی به باغ همراهی می کند من و بی بی هم به اتفاق جیران و دخترش سمت خانه ی خاله حلیمه می رویم کاظم آقا خبر داده بود سوگل چند روزی هست که میهمان مادرش شده البته برای فرار از نصیحت های مریم خانوم و چیزی که نامش را گذاشته بود سخت گیری از سوی همسر ! پشت در خانه می رسیم و دستم روی زنگ می نشیند امروزم را با گفتن بزرگترین دروغ به خودم شروع کردم حال من خوبست ! هیچ غمی در سینه ام نیست ! و .... رنگ رخساره ام به درستی گواهی می دهد از سر درونم ! - کیه ؟ - باز کن مادر مهمون سرزده ! صدای خدیجه می آید و پشت بندش بی بی جان جوابش را می دهد در باز و چهره ی خندان خدیجه پیش رویم ظاهر می شود با محبت آغوش به روی بی بی جان باز می کند و بعد من و در آخر جیران را عزیز می دارد - خیلی خوش اومدید اگه بدونید چقدر خوشحال شدم همیشه از این کارا می کنید ! - خب مهربونی که یک سر نمیشه مادر چی میشه تو و آقا رضات یه سر به ما بزنید ؟ پایین پله ها بودیم که بی بی جان این سوال را می پرسد و یا علی گویان قدم روی اولین پله می گذارد سوالش سوال نبود بیشتر خواهشی بود برای تجدید دیدار با عزیزانش ولی نمی دانم چرا حس کردم با نام بردن از رضا غمی در چهره ی خدیجه می نشیند این دختر آنقدر صبور بود که نه تنها هیچ وقت ندیده بودم شکایتی از روزگار داشته باشد بلکه غم خوار اهل خانه هم بود حالا این غم در چهره اش چه می گفت ؟ الله اعلم ! - صابخونه ! مهمون نمی خوای ؟ - بفرمایید بی بی قدم رنجه ! خیلی خوش اومدید خاله حلیمه به سرعت خودش را به ما رسانده و احوالپرسی می کند مثل همیشه مهربانی پیشه کرده و انگار که با دیدن ما خدا دنیا را به او می دهد - خانوم خوش اومدید - سلامت باشید مزاحم شدیم - اختیار دارید تعارفات بیشتر بین جیران و خاله حلیمه بود اگرنه من که اینجا را خانه ی خودم می دانستم نگاهی به خدیجه می اندازم و با اشاره ی سر و دنبال کردن مسیر نگاهش می فهمم سوگل داخل اتاق سمت چپ پناه گرفته خدیجه کف هر دو دست را به یکدیگر چسبانده زیر گوشش می گذارد و این یعنی مامان کوچولوی تنبل خوابیده که هنوز به استقبال ما نیامده وارد اتاق می شوم سوگل را می بینم که روی تشک دراز کشیده و خودش را لای پتو قنداق پیچ کرده با صدای بلند بی سلام ، کلام را از سر می گیرم - تو شوهرم کردی هنوز یاد نگرفتی عین آدمیزاد بخوابی ؟ خفه میشی لای این پتو خواهر من ! جوری با شتاب پتو را کنار زده و می نشیند که باور می کنم تا همین لحظه غرق خواب بوده و اصلا صدای احوالپرسی ما را نشنیده - قشنگ !!!! تو .... تو اینجا چیکار می کنی ؟ مگه تبریز نبودی ؟ - الان که میبینی اینجام پس از حضورم استفاده کن که یهو دیدی دو ساعت دیگه نبودما .... بر می خیزد و می ایستد به سمتش می روم و هر دو آغوش به روی یکدیگر وا می کنیم - قشنگ ! - جانم سوگلی بغض نکن دیگه ، اگه بدونی با چه مکافاتی اومدم پیشت اینجوری نمی کنی کمی او را از خودم فاصله داده و نگاهم سمت شکمش کشیده می شود مثل اکثر اوقات بلوز شلوار به تن داشت دستم را روی شکمش می گذارم و پلک می بندم حس روزی به من دست می دهد که خبر بارداری مامان را شنیده بودم و اینگونه به دنبال موجود زنده ی درون بطنش می گشتم - خاله جون ! بیداری ؟ یا مثل این مامانت هنوز خوابی ؟ لپ گلی ، مو حنایی ! شازده پسر ، سینه کفتری ! کدومشون ؟ دنیا اومدی یادت باشه خاله قبل از همه باهات حرف زد حتی قبل از این مامان بی احساس - بی احساس خودتی هنوز هیچی نشده بچه رو مال خودش کرد ! دستم را پس می زند و با شوخی این را می گوید خوشحالم از اینکه بالاخره توانستم گل لبخند را روی لب هایش بنشانم سوگل عزیزترین خواهری بود که توی دنیا داشتم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان پارت رد کرد😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6