May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت909 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت910
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۱۰
- من .... من دلم بی بی رو می خواد !
سادات جان و حاج بابا خیلی مهربونن ، خیلی خوب و فهمیده
ولی من .... من انگار بی بی رو یه جور دیگه مادرم می دونم
دلم تنگه ، می فهمید ؟
شب که میشه با بغض می خوابم
صبح که میشه با حسرت شنیدن صداش بیدار میشم
- عادت !
یک سال و نیم نفس به نفس عزیز جون بودی عجیب نیست به حضورش عادت کرده باشی
سخت نگیر
هر روز یه برگ تازه توی دفتر زندگی آدما ورق می خوره
تو دیروز اولین سطر یه برگ از دفتر زندگی عزیز جون من بودی
شاید فردا یکی دیگه سطر اولو به خودش اختصاص بده
در مورد خودتم همین طوره
فردا و فرداهای دیگه آدمایی وارد زندگیت میشن که جای من و عزیز جون و حتی سوگل رو واست می گیرن
این رسم روزگاره دختر خوب !
- چه راحت حرف می زنید
من ... به آخر دنیا هم که برسم هیچ کس جای بی بی رو واسم پر نمیکنه
- چرا ! پر می کنه
ایشالا چند صباح دیگه که با مساعدت و همراهی پدربزرگ مادربزرگت رفتی پیش مادر خودت اون جای همه ی ما رو توی دلت پر می کنه
یا یه ازدواج موفق ! مهر و محبت همسرت قلبتو تسخیر می کنه
میبینی !
زندگی همینه ، یه گردونه که دائم می چرخه !
نگاهم لحظه ای تا آسمان تاریک بالای سرم کشیده می شود
ماه هست ، ستاره ها هم هستند ولی چرا چشمان من تار می بیند ؟
نفس عمیقی می کشم تا نم اشک را پس بزنم
امشب چقدر حاج حیدر واقع بین شده بود و شنیدن این واقعیت های تلخ چه دردی داشت
من چگونه باید از او و مهربان مادربزرگش می گذشتم ؟
مگر اینکه نسیان و فراموشی دائمی بگیرم تا این دو عزیز مهربان را از صندوقچه ی خاطراتم بیرون انداخته یا حذف کنم
سکوتم به او این فرصت را می دهد تا آخرین اخبار را در اختیارم قرار دهد که ای کاش چنین نمی کرد
- عزیز جون پیشنهاد داده .... زن بگیرم !
با شتاب سرم را به سمت او می چرخانم که نگاهش سمت اتاق بی بی جان بود
آنچه از آن می ترسیدم داشت اتفاق می افتاد
آنکه بعنوان همسر حاج حیدر قدم به حریم بی بی بگذارد بی شک جای مرا خواهد گرفت
انگار من محکوم بودم به پذیرش نقشم در قالب یک خواهر ،آنکه روزی زیر آوار مانده و حالا مدتی حاج حیدر مرا جایگزینی کرده بود تا خود طعم خواهر داشتن را بچشد
چرا در این دنیای بی رحم کسی به فکر دل من نبود ؟
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت910 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۰ -
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت911
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۱۱
بغض و هر پژواکی که باید تبدیل به صدا می شد و در جواب او از حنجره ام بیرون می آمد سنگ شده اند انگاری
نفسم به سختی بالا می آید
این مرد کی اینقدر نامهربان شد ؟
اصلاً کی فرصت پیدا کرد تا نقاب بی رحمی روی صورتش بزند ؟
به زور خودم را کنترل می کنم تا زیر گریه نزنم
با صدایی خفه که انگار از ته چاه بیرون می آمد پاسخش را می دهم در حالی که مانند بی بی دست به زانو زده و قصد بر خاستن دارم
این مرد با حرفی که زد مرا از پا انداخته بود انگاری
- به سلامتی
ایشالا که خوشبختی شما رو ببینه
شب بخیر
می گویم و منتظر دیدن واکنش او نمی مانم
از این لحظه به بعد او حتی در رویا هم حاج حیدر آقای من نبود بلکه به زودی با تدبیری که بی بی جان اندیشیده مرد زندگی دختر خوشبختی میشد که قطعاً من یکی نبودم !
قدم به درون غار تنهایی ام گذاشته و سدی که پشت پلک هایم در برابر ریزش اشک ها ساخته بودم به سرعت می شکند
پشت به در ایستاده ام
حتی دلم نمی خواهد او را از گوشه ی پرده زیر نظر بگیرم
هر آنچه لازم بود بدانم فهمیده بودم
مهم ترین واقعیت را که مثل پتک بر سرم کوبیده شد
من در شأن او و خانواده ی با آبرویش نبودم
چطور احمقانه تلاش می کردم تا خودم را به او و بی بی جان وصل کنم ؟
اصلاً با چه اعتماد به نفسی در ذهنم با او و در کنارش رویا سازی می کردم ؟
زیاده خواهی همین بود دیگر !
سمت رختخواب می روم
روزی این اتاق خوابگاه و استراحتگاه و کارگاهم بود !
آه پر حسرتی می کشم
حیف که به جبر روزگار قالیچه را به او فروختم
شاید روزی دسترنج انگشتان بارها بریده شده ام را پیشکش همسر جانش می کرد !
آنقدر در رختخواب این پهلو و آن پهلو می شوم
آنقدر اشک می ریزم
آنقدر حسرت هایم را ردیف کرده در قاب ناکامی می چینم
تا نمی فهمم کی و چطور به خواب می روم
صدای خروس بی بی پلک هایم را وادار به باز شدن می کند
همان که الان میهمان دلیله خانم و خانواده اش بود
بر می خیزم و رختخواب را جمع می کنم
به نیت وضو گرفتن قصد خروج از اتاق را دارم که از پشت پرده پسر عمو را می بینم
زودتر از ما بیدار شده
همان پشت در روی پله می نشینم
چند دقیقه ای می گذرد
اول صدای پایین آمدن از پله ها و بعد صدای احوالپرسی و سلام صبح بخیر گفتن دو مرد این خانه به گوشم می رسد
حاج حیدر که از پله ها بالا می رود من هم از اتاق بیرون می زنم
به گمانم تدبیر پسر عمو و خانواده ام عاقلانه ترین بود
باید از حاج حیدر و بی بی دوری می کردم
هر چه بین ما بود تمام شده
از امروز باید مسیر رویاهایم را از جاده ای دیگر هدایت می کردم ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت912
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۱۲
بعد از صبحانه و بازگشت از مزار ، پسر عمو حاج حیدر را برای سرکشی به باغ همراهی می کند
من و بی بی هم به اتفاق جیران و دخترش سمت خانه ی خاله حلیمه می رویم
کاظم آقا خبر داده بود سوگل چند روزی هست که میهمان مادرش شده البته برای فرار از نصیحت های مریم خانوم و چیزی که نامش را گذاشته بود سخت گیری از سوی همسر !
پشت در خانه می رسیم و دستم روی زنگ می نشیند
امروزم را با گفتن بزرگترین دروغ به خودم شروع کردم
حال من خوبست !
هیچ غمی در سینه ام نیست !
و .... رنگ رخساره ام به درستی گواهی می دهد از سر درونم !
- کیه ؟
- باز کن مادر
مهمون سرزده !
صدای خدیجه می آید و پشت بندش بی بی جان جوابش را می دهد
در باز و چهره ی خندان خدیجه پیش رویم ظاهر می شود
با محبت آغوش به روی بی بی جان باز می کند و بعد من و در آخر جیران را عزیز می دارد
- خیلی خوش اومدید
اگه بدونید چقدر خوشحال شدم همیشه از این کارا می کنید !
- خب مهربونی که یک سر نمیشه مادر
چی میشه تو و آقا رضات یه سر به ما بزنید ؟
پایین پله ها بودیم که بی بی جان این سوال را می پرسد و یا علی گویان قدم روی اولین پله می گذارد
سوالش سوال نبود بیشتر خواهشی بود برای تجدید دیدار با عزیزانش ولی نمی دانم چرا حس کردم با نام بردن از رضا غمی در چهره ی خدیجه می نشیند
این دختر آنقدر صبور بود که نه تنها هیچ وقت ندیده بودم شکایتی از روزگار داشته باشد بلکه غم خوار اهل خانه هم بود
حالا این غم در چهره اش چه می گفت ؟ الله اعلم !
- صابخونه !
مهمون نمی خوای ؟
- بفرمایید بی بی
قدم رنجه !
خیلی خوش اومدید
خاله حلیمه به سرعت خودش را به ما رسانده و احوالپرسی می کند
مثل همیشه مهربانی پیشه کرده و انگار که با دیدن ما خدا دنیا را به او می دهد
- خانوم خوش اومدید
- سلامت باشید
مزاحم شدیم
- اختیار دارید
تعارفات بیشتر بین جیران و خاله حلیمه بود اگرنه من که اینجا را خانه ی خودم می دانستم
نگاهی به خدیجه می اندازم و با اشاره ی سر و دنبال کردن مسیر نگاهش می فهمم سوگل داخل اتاق سمت چپ پناه گرفته
خدیجه کف هر دو دست را به یکدیگر چسبانده زیر گوشش می گذارد و این یعنی مامان کوچولوی تنبل خوابیده که هنوز به استقبال ما نیامده
وارد اتاق می شوم
سوگل را می بینم که روی تشک دراز کشیده و خودش را لای پتو قنداق پیچ کرده
با صدای بلند بی سلام ، کلام را از سر می گیرم
- تو شوهرم کردی هنوز یاد نگرفتی عین آدمیزاد بخوابی ؟
خفه میشی لای این پتو خواهر من !
جوری با شتاب پتو را کنار زده و می نشیند که باور می کنم تا همین لحظه غرق خواب بوده و اصلا صدای احوالپرسی ما را نشنیده
- قشنگ !!!!
تو .... تو اینجا چیکار می کنی ؟
مگه تبریز نبودی ؟
- الان که میبینی اینجام
پس از حضورم استفاده کن که یهو دیدی دو ساعت دیگه نبودما ....
بر می خیزد و می ایستد
به سمتش می روم و هر دو آغوش به روی یکدیگر وا می کنیم
- قشنگ !
- جانم سوگلی
بغض نکن دیگه ، اگه بدونی با چه مکافاتی اومدم پیشت اینجوری نمی کنی
کمی او را از خودم فاصله داده و نگاهم سمت شکمش کشیده می شود
مثل اکثر اوقات بلوز شلوار به تن داشت
دستم را روی شکمش می گذارم و پلک می بندم
حس روزی به من دست می دهد که خبر بارداری مامان را شنیده بودم و اینگونه به دنبال موجود زنده ی درون بطنش می گشتم
- خاله جون !
بیداری ؟ یا مثل این مامانت هنوز خوابی ؟
لپ گلی ، مو حنایی !
شازده پسر ، سینه کفتری !
کدومشون ؟
دنیا اومدی یادت باشه خاله قبل از همه باهات حرف زد
حتی قبل از این مامان بی احساس
- بی احساس خودتی
هنوز هیچی نشده بچه رو مال خودش کرد !
دستم را پس می زند و با شوخی این را می گوید
خوشحالم از اینکه بالاخره توانستم گل لبخند را روی لب هایش بنشانم
سوگل عزیزترین خواهری بود که توی دنیا داشتم ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت912 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت913
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۱۳
- خب !
تعریف کن دیگه چه خبر ؟
با اکراه سر می جنبانم
نیم ساعتی هست که میهمان خانه ی خاله حلیمه شده ایم
سوگل بعد از احوالپرسی با بی بی جان و جیران به اتاق بازگشته و حالا کنار هم نشسته ایم مثل قبل تر ها
- هیچ و دیگر هیچ و دیگر هیچ !
خبر داری همه رو دیگه ، چی بگم ؟
تو بگو
کاظم آقا فهمید خیلی خوشحال شد ، نه ؟
- آره ، برعکس من
با هم رفتیم آزمایش دادیم ، جوابو با هم گرفتیم
بر عکس خیلی از زنای دیگه که شوهرشونو غافلگیر می کنن ما از این برنامه ها نداشتیم
قشنگ نمی دونی همون جا داخل آزمایشگاه وقتی فهمید چیکار کرد
اگه چاره داشت می پرید اون طرف متصدی آزمایشگاهو بوس می کرد !
می خندم
بلند و از ته دل
دیشب تا حالا کلی غصه خورده بودم و حالا تصور کاظم آقا در چنین حالتی بی اختیار مرا به خنده وادار می کند
سوگل هم می خندد ولی باز نم اشک در چشمش نمایان شده و حالم را می گیرد
- سوگل !
جون من اینجوری نباش دیگه
بچه نعمت خداست ، به خودش قسم که تو خیلی خوشبختی
هیچ میدونی خیلیا آرزو دارن بچه داشته باشن ولی از این نعمت محرومن ؟
- آره .... می دونم !
یکیش .... یکیش همین کنار .... کنار گوش خودمه !
جا می خورم
منظورش چه بود ؟
که را می گفت ؟
سر به زیر که می شود و بازی با انگشتان دستش را که در پیش می گیرد می فهمم درد خودی را بر زبان آورده اگرنه غصه ی غریبه اینطور آدم را اندوهگین نمی کرد
- منظورت چیه ؟
کیو میگی ؟
- ولش کن !
از خودت بگو
درسا خیلی سخته نه ؟
من که انسانی رو یک ساله خوندم مخم گره خورده تو چجوری سه ماهه تجربی رو می خونی ؟
- سوگل !!!!
لحنم آنقدر هشدار گونه بود تا بی خیال گشتن در کوچه ی علی چپ شده و با آهی کشدار پرده از واقعیتی که انگار از ما پنهان مانده بود بردارد !
- جون من به کسی نگو ولی انگاری .... آبجی و رضا بچه دار نمیشن !
با چشم های گشاد شده از تعجب خیره به او بودم که احساس آدم گناهکاری را داشت
خدیجه بچه دار نمیشد ؟
مگر چند سال از ازدواجش گذشته که با قاطعیت اینگونه می گوید ؟
هنوز دو سال نشده !
- مطمئنی ؟
بعید می دونم هیچ دکتری به این سرعت و سادگی همچین رای و نظری بده
- راستش .... منم یواشکی شنیدم ، مامانم نمی دونه
فقط رضا و خدیجه خودشون خبر دارن
- پس تو چجوری شنیدی ؟
- راستش یه شب که با مامان رفته بودیم مسجد مراسم بود
آبجی عذر داشت نتونست بیاد
من زودتر اومدم خونه مثل همیشه آروم و بی صدا
همون پایین پله ها بودم که صدای رضا رو شنیدم
همش آبجی رو بخاطر بچه دار نشدن سرزنش می کرد تازه با فهمیدن خبر بارداری من سرکوفت زدناشم شروع شده بود
وقتی ... وقتی برگشت گفت تو عین یه درخت بی ثمری این قلبم آتیش گرفت
حق آبجی نیست قشنگ !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت913 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت914
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۱۴
درد خودم کم بود که این درد هم به آن اضافه شد
خدیجه غریبه نبود ، وقتی کسی خبر از راز زندگی ام نداشت او هم برایم خواهری کرده بود درست مثل سوگل
- به نظرم رضا مثل همیشه زود قضاوت کرده !
مردم ده بیست سال از زندگیشون گذشته تازه بچه دار میشن ولی همچین ادا هایی از خودشون در نمیارن
به خدا که پسرخاله ی تو هم نوبره !
- چه میدونم ؟
من که از اولشم دوست نداشتم آبجی عروس عمو مراد و خاله جمیله بشه
خدیجه حیف شد !
- نگو اینجوری
رضا هم آدم بدی نیست ولی .... مرد بار نیومده
- همین دیگه !
مشکل همین جاست
هنوزم دور هم که میشینیم خاله از سر گل غذا واسش لقمه می گیره
اووووف
یه وقتایی اینقدر حرصم می گیره که نگو
- درست بر عکس کاظم آقا !
راست گفتن که آدما در سختی ساخته میشن و بار میان
یکی میشه شوهر تو که بی سایه ی پدر بزرگ شده ولی یه آبادی می تونن روی خودش و مردونگیش حساب کنن
یکی میشه پسر مش مراد ، بس که لیلی به لالاش گذاشتن عرضه ی زن داری و جمع کردن زندگیشو نداره !
- ایهیم !
- ایهیم چیه ؟
اینی که گفتم یاسین نبودا
گفتم که قدر موقعیت خودتو بدونی
حالا می خواستی دو سال دیگه این جیگر خاله بیاد ولی بچه عجله داشته زودتر داره میاد
به خدا خری که واسه همچین چیزی هم خودتو آزار میدی هم اون شوهرتو
- بی تربیت !
رفتی پیش خانوادت پیشرفت کردی انگاریا
حالا که زیر زبون کشی کردی
نصیحتم بستی تنگش
بگو ببینم هنوز بین خاندان نهاوندیان خواستگار پیدا نکردی ؟
اگه هنوز سرت بی کلاهه بگو خواهر
این پسر همسایه بود سر دیگ حلیم مادرش تو رو دید ، هنوز مجرده ها
تنها چیزی که دم دستم پیدا می کنم خربزه ی درون بشقاب است
با چنگال برداشته و به طرفش نشانه می روم که دست ها را به حالت تسلیم بالا برده و اینبار اوست که از ته دل می خندد
- همیشه به خنده !
چیکارش کردی قشنگ بالاخره خندید
یه هفته س خون به دل ما کرده بس که نق زده و ناشکری خدا رو کرده
خدیجه بود که از لای در اتاق سرک کشیده و با لطف خواهرانه این ها را می گفت
- هیچی !
تهدیدش کردم دفعه ی دیگه انتر بازی در بیاره یه فصل کتک مفصل مهمونش کنم
البته یه جوری می زنم که جیگر خاله یه وقت دردش نیاد
- خوب کاری می کنی !
قشنگ جون به بی بی هم گفتم
ناهارو اون طرف بار گذاشتم ظهر همگی مهمون ما هستید
- قربونت برم خدیجه جون
شرمنده می کنی ولی من واسه خوردن دستپخت معرکه ی تو لحظه شماری می کنم
- نگو ، باورم شد !
پس زودتر بیاید
حرف حسابم با زبون خوش نشد با دریل تو مغز پوک این خواهر من فروکن !
می گوید و لبخند به لب می رود
خدیجه حکم همان خواهر بزرگی را داشت که خوب بلد بود در نقش مادر فرو رفته غم های دلش را به لبخند روی لبش پیوند زده و صبوری کند .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی