eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
509 عکس
454 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت912 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۳ - خب ! تعریف کن دیگه چه خبر ؟ با اکراه سر می جنبانم نیم ساعتی هست که میهمان خانه ی خاله حلیمه شده ایم سوگل بعد از احوالپرسی با بی بی جان و جیران به اتاق بازگشته و حالا کنار هم نشسته ایم مثل قبل تر ها - هیچ و دیگر هیچ و دیگر هیچ ! خبر داری همه رو دیگه ، چی بگم ؟ تو بگو کاظم آقا فهمید خیلی خوشحال شد ، نه ؟ - آره ، برعکس من با هم رفتیم آزمایش دادیم ، جوابو با هم گرفتیم بر عکس خیلی از زنای دیگه که شوهرشونو غافلگیر می کنن ما از این برنامه ها نداشتیم قشنگ نمی دونی همون جا داخل آزمایشگاه وقتی فهمید چیکار کرد اگه چاره داشت می پرید اون طرف متصدی آزمایشگاهو بوس می کرد ! می خندم بلند و از ته دل دیشب تا حالا کلی غصه خورده بودم و حالا تصور کاظم آقا در چنین حالتی بی اختیار مرا به خنده وادار می کند سوگل هم می خندد ولی باز نم اشک در چشمش نمایان شده و حالم را می گیرد - سوگل ! جون من اینجوری نباش دیگه بچه نعمت خداست ، به خودش قسم که تو خیلی خوشبختی هیچ می‌دونی خیلیا آرزو دارن بچه داشته باشن ولی از این نعمت محرومن ؟ - آره .... می دونم ! یکیش .... یکیش همین کنار .... کنار گوش خودمه ! جا می خورم منظورش چه بود ؟ که را می گفت ؟ سر به زیر که می شود و بازی با انگشتان دستش را که در پیش می گیرد می فهمم درد خودی را بر زبان آورده اگرنه غصه ی غریبه اینطور آدم را اندوهگین نمی کرد - منظورت چیه ؟ کیو‌ میگی ؟ - ولش کن ! از خودت بگو درسا خیلی سخته نه ؟ من که انسانی رو یک ساله خوندم مخم گره خورده تو چجوری سه ماهه تجربی رو می خونی ؟ - سوگل !!!! لحنم آنقدر هشدار گونه بود تا بی خیال گشتن در کوچه ی علی چپ شده و با آهی کشدار پرده از واقعیتی که انگار از ما پنهان مانده بود بردارد ! - جون من به کسی نگو ولی انگاری .... آبجی و رضا بچه دار نمیشن ! با چشم های گشاد شده از تعجب خیره به او بودم که احساس آدم گناهکاری را داشت خدیجه بچه دار نمیشد ؟ مگر چند سال از ازدواجش گذشته که با قاطعیت اینگونه می گوید ؟ هنوز دو سال نشده ! - مطمئنی ؟ بعید می دونم هیچ دکتری به این سرعت و سادگی همچین رای و نظری بده - راستش .... منم یواشکی شنیدم ، مامانم نمی دونه فقط رضا و خدیجه خودشون خبر دارن - پس تو چجوری شنیدی ؟ - راستش یه شب که با مامان رفته بودیم مسجد مراسم بود آبجی عذر داشت نتونست بیاد من زودتر اومدم خونه مثل همیشه آروم و بی صدا همون پایین پله ها بودم که صدای رضا رو شنیدم همش آبجی رو بخاطر بچه دار نشدن سرزنش می کرد تازه با فهمیدن خبر بارداری من سرکوفت زدناشم شروع شده بود وقتی ... وقتی برگشت گفت تو عین یه درخت بی ثمری این قلبم آتیش گرفت حق آبجی نیست قشنگ ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت913 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۴ درد خودم کم بود که این درد هم به آن اضافه شد خدیجه غریبه نبود ، وقتی کسی خبر از راز زندگی ام نداشت او هم برایم خواهری کرده بود درست مثل سوگل - به نظرم رضا مثل همیشه زود قضاوت کرده ! مردم ده بیست سال از زندگیشون گذشته تازه بچه دار میشن ولی همچین ادا هایی از خودشون در نمیارن به خدا که پسرخاله ی تو هم نوبره ! - چه می‌دونم ؟ من که از اولشم دوست نداشتم آبجی عروس عمو مراد و خاله جمیله بشه خدیجه حیف شد ! - نگو اینجوری رضا هم آدم بدی نیست ولی .... مرد بار نیومده - همین دیگه ! مشکل همین جاست هنوزم دور هم که می‌شینیم خاله از سر گل غذا واسش لقمه می گیره اووووف یه وقتایی اینقدر حرصم می گیره که نگو - درست بر عکس کاظم آقا ! راست گفتن که آدما در سختی ساخته میشن و بار میان یکی میشه شوهر تو که بی سایه ی پدر بزرگ شده ولی یه آبادی می تونن روی خودش و مردونگیش حساب کنن یکی میشه پسر مش مراد ، بس که لیلی به لالاش گذاشتن عرضه ی زن داری و جمع کردن زندگیشو نداره ! - ایهیم ! - ایهیم چیه ؟ اینی که گفتم یاسین نبودا گفتم که قدر موقعیت خودتو بدونی حالا می خواستی دو سال دیگه این جیگر خاله بیاد ولی بچه عجله داشته زودتر داره میاد به خدا خری که واسه همچین چیزی هم خودتو آزار میدی هم اون شوهرتو - بی تربیت ! رفتی پیش خانوادت پیشرفت کردی انگاریا حالا که زیر زبون کشی کردی نصیحتم بستی تنگش بگو ببینم هنوز بین خاندان نهاوندیان خواستگار پیدا نکردی ؟ اگه هنوز سرت بی کلاهه بگو خواهر این پسر همسایه بود سر دیگ حلیم مادرش تو رو دید ، هنوز مجرده ها تنها چیزی که دم دستم پیدا می کنم خربزه ی درون بشقاب است با چنگال برداشته و به طرفش نشانه می روم که دست ها را به حالت تسلیم بالا برده و اینبار اوست که از ته دل می خندد - همیشه به خنده ! چیکارش کردی قشنگ بالاخره خندید یه هفته س خون به دل ما کرده بس که نق زده و ناشکری خدا رو کرده خدیجه بود که از لای در اتاق سرک کشیده و با لطف خواهرانه این ها را می گفت - هیچی ! تهدیدش کردم دفعه ی دیگه انتر بازی در بیاره یه فصل کتک مفصل مهمونش کنم البته یه جوری می زنم که جیگر خاله یه وقت دردش نیاد - خوب کاری می کنی ! قشنگ جون به بی بی هم گفتم ناهارو اون طرف بار گذاشتم ظهر همگی مهمون ما هستید - قربونت برم خدیجه جون شرمنده می کنی ولی من واسه خوردن دستپخت معرکه ی تو لحظه شماری می کنم - نگو ، باورم شد ! پس زودتر بیاید حرف حسابم با زبون خوش نشد با دریل تو‌ مغز پوک این خواهر من فرو‌کن ! می گوید و لبخند به لب می رود خدیجه حکم همان خواهر بزرگی را داشت که خوب بلد بود در نقش مادر فرو رفته غم های دلش را به لبخند روی لبش پیوند زده و صبوری کند ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان پارت رد کرد😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان دوممون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت914 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۵ سالاد الویه ؛ خورشت قیمه بادمجان ؛ دلمه ی برگ‌ مو و بورانی اسفناج حاصل کدبانو گری خدیجه بود که حالا سفره ی میزبان را آراسته و همگی دور آن نشسته بودیم ماشاالله کم هم نبودیم عجب سلیقه و سرعت عملی داشت این تنها عروس مش مراد ! - بفرمایید قابل تعارف نیست ، حاج حیدر به شما که نباید تعارف کنم ! - باشه داداش دست و پنجه ی خانومت درد نکنه الهی سر سفره ی ولیمه ی مکه ی خودتو خدیجه خانوم حاضر شیم همگی دعایش را آمین گفته و دست ها سمت سفره دراز می شود مثل هر بار که در محضر این خانواده بودم مش مراد بالای سفره نشسته و جمیله خانوم‌ همسرش پایین سفره رسمیست بین این خانواده برای توجه بیشتر به مهمان ها - عجب دستپختی داره این خواهرت خداوکیلی جای ادا در آوردن واسه من یه کم کنار دستش وایسی یاد بگیری به جایی بر نمی خوره ها کنار سوگل نشسته ام ولی آنقدر گوش هایم تیز هست تا کنایه ی لبریز از عشق کاظم آقا را خطاب به مادر فرزندش بشنوم این مرد از دل و جان سوگل را دوست داشت که اگر جز این بود اینقدر با او مدارا نمی کرد - آقا ! شب همگی این جمع مهمون ما ما که میگم یعنی سفره ی سدبابا خدا بیامرز که با حضور عزیز جون برکت پیدا می کنه و با تشریف فرمایی شما رونق و صفا - با کمال میل البته اگه شما خودت زحمتشو می کشی راضی به زحمتت که نیستیم ولی خب جوجه کباب حاج حیدر خوردن داره بفرما ! میزبان ناهار تکلیف شام را هم مشخص کرد من نمی فهمم وقتی این همه بزرگ تر سر سفره نشسته چرا باید رضا بلبل زبانی کرده و خودی نشان دهد احساس می کنم از وقتی که حرف های سوگل را شنیده ام نسبت به او حساس شده ام مگر زن بیچاره پناهی جز او داشت که اینگونه پشتش را بخاطر خطای نکرده خالی می کرد ؟ مشکل از هر کدام که بود او حق نداشت کاسه کوزه ها را بر سر خدیجه شکسته آزارش بدهد ! ناهار بین تعارفات معمول خورده می شود و سفره جمع انگار همه واقف بودند که رضا سر سوزنی در به ثمر رسیدن ناهار امروز نقش نداشته که فقط از خدیجه تشکر می کردند ! همراه سوگل به آشپزخانه می رویم و مشغول شستن ظرف هایی می شویم که کاظم آقا و حاج حیدر زحمت جمع کردنش را کشیده بودند رضا هم طبق روال با وسواس مشغول تمیز کردن سفره بود خدیجه روی تمیزکاری خانه و ظرف و ظروف آشپزخانه اش حساس بود و شاید به همین دلیل دو خواهر رضا بی خیال شستن ظرف ها شده از جای خود تکان هم نمی خوردند جمیله خانوم هم چه هنری به خرج داده بود در زمینه ی تربیت فرزندان گرامی اش - حنا خانوم ! ظرفا رو‌که شستید زحمت بکش واسه شب هر چی لازمه بنویس برم شهر تهیه کنم باشه ؟ - باشه به سرد ترین لحن ممکن پاسخش را می دهم همراه کاظم آشپزخانه را ترک می کنند و چه خوبست که سوگل توجهی به لحن کلامم نکرده هیچ نمی پرسد در ذهنم مشغول ردیف کردن آنچه برای مهمانی امشب لازم بود می کنم و یکی یکی بر زبان می آورم - مرغ به مقدار لازم ، ماست و سس و زعفران و ذغال خوب و .... - رفیق ناباب و .... با خروج این جمله از دهان سوگل هر دو با هم می خندیم و باز در دلم خدا را شکر می کنم که آمدنم بی ثمر نبوده سوگل از مرحله ی پذیرش هم عبور کرده و حالا مادر بودنش را قبول دارد .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت915 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۶ بعد از ناهار به خانه بر می گردیم ، همراه سوگل ! تمام طول مهمانی نه حرفی از پسرعمو شنیدم و نه سخت گیری بابت ارتباط با مردها و زن های مجلس از او دیدم طبیعی طبیعی رفتار می کرد انگار در خانه ی حاج بابا بیشتر گیر بازار بود تا بیرون از آن فضا - بفرما ! سوگل قدم به درون اتاقم گذاشته و با دیدن آنچه پیش رویش بود ذوق می کند - وای! تو اینا رو از کجا آوردی ؟ اینو نگاه کن معلومه طفلک اندازه ی کف دست بوده - تعجبم اینا پیش بی بی چکار می کرده که حالا واست رو‌کرده ؟ کنار ساک می نشیند قبل از رفتن به خانه ی خاله حلیمه به تدبیر بی بی محتویات ساک را کف اتاقم چیده بودم و حالا سوگل با ورود به اتاق شاهد خاطرات کودکی همسرش بود لباس هایی که حاج حیدر به آنها می گفت بند انگشتی ! کاظم آقا هفت ماهه به دنیا آمده و چند دست از لباس های نوزادی اش که هنر دست بی بی بود الان همین جا قرار داشت - مریم جون گفته بود اون وقتا بی بی خیاطی می کرده این لباسارم وقتی کاظم دنیا میاد یه شب تا صبح با دست کوک‌ میزنه واسش می‌فرسته هیچی اندازه ی شوهرم نبوده - ولی خدا وکیلی کی باور می کنه کاظم آقا هفت ماهه دنیا اومده باشه - میگم قشنگ ! نکنه بچه ی منم هفت ماهه بشه ؟ وای نکنه نمونه یه وقت - گاز بگیر زبونتو ! این زبونت به خیر نمی چرخه ؟ خب بگو ایشالا دو قلو باشن ولی عیب نداره اگه عین پدر گرامی هفت ماهه هم دنیا بیان ! اینجوری قشنگ تر نیست ؟ - قشنگ بودنش که واسه شماست قشنگ خانوم من بدبخت پیر میشم تا یه دو قلو رو بزرگ کنم فکرشو بکن این گشنه میشه اونم این جیش می کنه اونم وای بمیرم الهی اگه این یکی پاهاش عرق سوز بشه اون یکی هم ، چیکار کنم ؟ - اووووو نه به اون که نمی خواستی نه به اینکه تا عرق سوز شدن لای پای نوزاد هم پیش رفتی ! چه آدمی هستی تو ولی خداییش من هر صبح دعا می کنم دو قلو باشن فکر کن کاظم آقا سر تا پاتو طلا می گیره ! با شنیدن این حرف انگار که چیزی به خاطر آورده باشد با ذوق روسری را کنار زده و مرا به دیدن اولین هدیه ی مادر شدنش دعوت می کند - اتفاقا اینو همون روز برگشتنی از آزمایشگاه واسم خرید ببین چه خوشگله ! - وای مبارکت باشه چه نازه ! دستم روی پلاک ظریفی که زینت گردنش شده بود می نشیند پلاک وان یکاد بود که کاظم آقا برای محافظت از همسر جانش در برابر چشم حسود به گردنش انداخته بود - به خدا که تو باید این مردو طلا بگیری یادته سوگلی ؟ شب یلدا ! واست چادر آوردن چقدر نق زدی - هیم ، یادمه بعداً خودش گفت دلش می خواسته واسم گوشواره بخره ولی دستش خالی بوده اون روزم که رفتیم طلافروشی طفلک تازه حقوق گرفته بود حالا باید چشم بدوزیم به آخر ماه ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت916 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۷ کنار سوگل انگار زمان معنای خود را برایم از دست می داد نمی فهمم چطور عقربه ها سر به دنبال هم نهاده و به غروب نزدیک می شویم حاج حیدر آقا لیست بلند بالایی که با خط خوش برایش نوشته بودم همراه برده و با دستی پر باز می گردد نصف وقتمان را همراه سوگل داخل آشپزخانه گذرانیم ظرف ها را آماده کردیم ، سالاد درست کردیم پلو بار گذاشتیم و کلی حرص خوردیم از دست حاج حیدر که دائم بین دست و پا بود یکبار ظرف بزرگ می خواست برای ریز کردن مرغ ها بی آنکه‌ حواسش باشد برای این کار چاقو لازم است ؛ چاقو را می برد زعفران را فراموش می کرد قشنگ معلوم بود هول کرده استرس داشت و این یعنی کنترل چنین موقعیتی برایش سخت بود - حنا خانوم ! سیخ ها رو بیار دستت درد نکنه - نوکر که استخدام نکردید حاج حیدر آقا ! قشنگ جونم مهمونه مثل بقیه مراعات کنید حالا اون طفلک هیچی نمیگه - می بینم که .... درست می بینم سوگل خانوم از فاز دپرس بودن در اومده ! فقط می خوای این رفیق ما رو دق بدی ؟ نقدا برو پیش آقاتون ببین چیکار داره این دوست جونت به وقتش بلده گلیم خودشو از آب بکشه بیرون نیازی به جیغ جیغ کردن شما نیست در چهار چوب در آشپزخانه ایستاده ام و شاهد برخورد این دو نفر با یکدیگر هستم سوگل هر کار که می کرد حریف حاضر جوابی حاج حیدر آقا نمیشد دختر بیچاره بی آنکه جوابی بدهد سمت راه پله می رود ، همان جا که کاظم آقا با چشم های مشتاق ایستاده و انتظارش را می کشید قوطی سیخ ها را در دست گرفته بودم و سمت حاج حیدر می رفتم که با دیدنم لبخند می زند - دست شما درد نکنه قشنگ خانومش ! خوب هواداریتو می کنه ها آدم جرات نداره بگه بالا چشمت ابروست یعنی خدا به داد کاظم برسه جوون مردم حیف شد ! در سکوت سیخ ها را بیرون آورده و به دستش می دهم حرفی برای گفتن ندارم کم‌کم باید خودم را برای حذف این دلخوشی ها آماده می کردم همسرش که از راه برسد دیگر او مجالی برای سر به سر گذاشتن و حتی برادری کردن برایم پیدا نمی کند - هیچ معلومه چته تو ؟ هر چی من میزنم به بی خیالی و بی عاری تو دست بردار نیستی ؟ دوباره من کاری کردم که خانوم ناراحت شدن ؟ حنا ! حنا خانوم ! با شمام .... - ناراحتیم ربطی به شما نداره ! حواستون باشه کباب نسوزه اسمشو‌ میزارید خشک و برشته ولی میگن عامل سرطانه بی بی جونم آبدار دوست داره مثل .... سد بابا ! می گویم و در حالی که با بغض لعنتی دست به گریبان شده ام پشت به او کرده سمت آشپزخانه می روم خیلی هم دروغ نگفتم نیمی از ناراحتی ام بخاطر خودم بود و از دست دادن حاج حیدر نیم دیگر بخاطر سرنوشت خدیجه که نمی دانم عاقبت قرار بود چگونه رقم بخورد ! این وسط به هر سوی خانه که نگاه می کردم خاطرات سد بابا بود که مرا دوره کرده رها نمی کرد کاش بود ، کاش بود و من باز هم کتلت های برشته را از دستش قایم می کردم پیرمرد آمار آنچه می خورد را نداشت دو تا می خورد و می گفت من یک ماه است چیزی نخورده ام دلم می سوخت ، دو تای دیگر به دستش می دادم با ذوق می خورد ولی به ثانیه نرسیده فراموش می کرد حالا باید با خاطراتش خوش باشم ، اشک بریزم و دل سبک کنم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت917 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۸ شب از راه می رسد و میهمان ها هم درست شانزده نفری که ظهر مهمان کدبانوگری خدیجه و سفره ی همسرش بودند حالا داخل حیاط دور سفره ای که پهن شده نشسته و با هم معاشرت می کنند حال همه خوب است ، لااقل من اینطور فکر می کنم خدیجه نقاب خوشبختی بر چهره دارد ولی سوگل برای نشان دادن خوشبختی اش به نقاب نیاز ندارد هر کس نگاه عاشق کاظم آقا را می بیند به عمق این خوشبختی پی می برد بی بی خوشحال است که بعد از مدت ها خانه اش شاهد میهمان است و سفره ی پر برکت سد بابا در آن پهن شده از صبح هر چه در نگاه پسر عمو مصطفی به جستجو نشسته و یافته ام همه قدرشناسی بوده و رضایت انگار تازه می فهمد عموزاده اش آن زمان که سقفی بالای سر نداشت در دامن چه فرشته ای روزگار می گذرانده عموزاده ! یاد مرتضی می افتم ، پسر عموی نه‌چندان محبوبم تکیه کلامی برای صدا زدنم انتخاب کرده که بی اراده مرا به یادش می اندازد - ایشالا عروسیت مادر ! - الهی آمین !!!!! ایشالا خودم واسه حاج حیدر با آبکش آب ببرم بی بی جان دعا می کند و رضا که امروز شیرین زبانی اش گرفته بود خودشیرینی می کند برای جمع همه می خندند یکی بلند و از ته دل مثل کاظم آقا یکی محجوب و سر به زیر مانند حاج حیدر آقا یکی ریز ریز و نمکین مثل سوگل ولی من خنده ام که نمی گیرد هیچ ، خدا خدا می کنم اشک از چشمانم سرازیر نشود همگی تا پاسی از شب بیداریم انگار این آخرین دیدار است و هیچ کس نمی خواهد فرصت کنار هم بودن را از دست بدهد مثلاً پسر عمو مصطفی گفته بود زود بخوابیم تا صبح بعد از نماز حرکت کنیم ! - آقا دیگه کم‌کم رفع زحمت می کنیم حاج حیدر ! شما کی راهی میشی ؟ - به امید خدا تا نه و ده میریم کاظم آقا که امشب قرار بود بعد از یک هفته دوری و تحمل ناز و ادای بچه‌گانه ی سوگل همراه همسرش به خانه برود پیش قدم می شود همگی فردا باید سر کار می رفتند مهمان ها یکی یکی خداحافظی کرده و می روند حالا خانه خالی به نظر می رسد به خصوص بعد از رفتن پسر عمو و همسرش به اتاق برای خوابیدن کنار بی بی جان روی تخت نشسته ام بعد از یک شبانه روز تازه فرصتی پیدا شده تا حرف های مادر و دختری بزنیم - بزرگ شدی ؟ - من ؟! همش یک ماه و نیم ندیدمتون چطور بزرگ شدم - همین دیگه مادر وقتی کسی هر روز کنارته بزرگ شدنشو نمی بینی ولی وقتی فاصله میگیره ازت هی ..... - چی شد بی بی ؟ چرا آه می کشید ؟ - هیچی دردت به سرم ظهری به حاج حیدرم گفتم کاراشو بکنه دفعه ی بعد که تونستیم بیایم دیگه برنگردم اینجا خونمه عزیزکم تو که نباشی من اونجا غریبم - بی بی جونم ! سرم را بی اجازه روی زانویش می گذارم و او به رسم مادرانه دست نوازش می کشد بر سر طفل یتیمی که به او پناه آورده بود - کاشکی میشد .... میشد دوباره بر می گشتم پیش شما هنوز کنار نیومدم با نبودنتون ، با نداشتنتون میشه پسر عمو رو راضی کنید برگردم ناگهان از روی پای پیرزن برمی خیزم و انگار راه حل بزرگ ترین مجهول عالم را پیدا کرده باشم این را می گویم بی بی که کوهی از تجربه پشت هر حرف و رفتارش خوابیده بود لبخند می زند و پاسخم را با مهربانی می دهد - یه بار گفتم هر وقت دوست داشتی در خونه ای که من صاحبش باشم به روت بازه ولی .... گمونم اینم گفتم که خانوادت هم دلسوزترن هم صاحب حق باید که باهاشون باشی قانون زندگی به دل من و تو کار نداره دختر قشنگم قرار بگیر بزار زندگیت سر و سامون بگیره من که چشم میزنم کی بشه زنگ بزنی دعوتم‌ کنی عروسیت ! نه که یادت بره از ما ؟ - بی بی جونم ! اینبار دیگر حریف اشک هایم نمی شوم بی بی حرفی زده بود که برای من تجسم درد بود عروس می شدم ؟ عروس چه کسی ؟ پس دلم را چه می کردم ؟ زیر پای قانون دنیا له می کردم بینوا را ؟ - خوب خلوت کردید مادر و دختری ! صدای حاج حیدر است می خواهم بگویم خروس بی محل یا خرمگس معرکه ولی دلم نمی آید او که گناهی نکرده ، این من بودم که دلم را جای اشتباهی جا گذاشته بودم سینه ی او خانه ی عشق کس دیگری بود جز من ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂