هدایت شده از ضُحی
آنونس رمان پرپرواز(ادامه فانوسهای بیابانگرد).pdf
589.7K
•
•
30 صفحه اول رمان پرپرواز😍♥️
(جلد دوم همون رمان فانوسهای بیابانگرد)
•
•
فایل کامل: @roshanayi 🍃🍃🍃
هدایت شده از ضُحی
اگه دلت میخواد این رمان رو
جلوتر از بقیه بخونی بفرما😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1410465872Cb9a5a79327
گفتم: منازشما دستورنمیگیرم بگید #فرمانده تون بیاد...
همون لحظه فرمانده پرده چادر رو بالا زد و وارد شد:_یاالله چه خبره چرا هنوز اینجایید شما؟
_ما جایی نمیریم آقای محترم...
_خواهرِ من شما...
کلافه گفتم:_چند بار بگم من خواهر شما نیستم!!!
دستی به پشت سرش کشید:
_بله...ببخشید خانم محترم شما نمیتونید اینجا بمونید همتون باید برگردید عقب... اینجا هر لحظه ممکنه سقوط کنه...عجله کنید...
_من یه پزشکم وظیفمہ الان اینجا باشم آقای فرمانده!!..ببینم کی میخواد منو بیرون کنه...!!!!!
عاشقانه #شهــدا در دلِ #دفاعمقدس♥️
برای دریافت فایل کامل رمان #فانوسهای_بیابانگرد به این آیدی پیام بدید::::::♥️😍
@roshanayi @roshanayi @roshanayi
@roshanayi @roshanayi @roshanayi
@roshanayi @roshanayi @roshanayi
هدایت شده از ضُحی
اگه دلت میخواد این رمان رو
جلوتر از بقیه بخونی بفرما😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1410465872Cb9a5a79327
#استوری
خدایا!
ما را از کســـانى قـــرار ده
که شیوههاشان آرام گرفتن
به درگاه توست در حال زارى...🌱
#مناجاتمحبین
ضُحی
گفتم: منازشما دستورنمیگیرم بگید #فرمانده تون بیاد... همون لحظه فرمانده پرده چادر رو بالا زد و وار
توی راه یک بند درباره زن گرفتن محمد حرف میزدن...
خاله با خنده گفت:
_اتفاقا دخترش هم سن و سال محمده...
و بعد مرموز به محمد نگاه کرد...
آتیش گرفته بودم...
تا اینکه مامان حرف خواستگار جدید رو پیش کشید و محمد پشت فرمون مثل برق گرفته ها شد...
دلم خنک شد...
با خنده توی دلم گفتم:
_حتما باید مجبور بشی تا واکنش نشون بدی...
حقته تا تو باشی یه جوری خودتو نگیری انگار دیگه منو نمیخوای...
"این رمان #پرپرواز دجلد دوم رمان فانوسهای بیابانگرد(رمان دفاع مقدس) میباشد و زمان حال شخصیت هاست♥️"
برای دریافت فایل کامل رمان #پرپرواز به این آیدی پیام بدید::::::♥️😍
@roshanayi @roshanayi @roshanayi
@roshanayi @roshanayi @roshanayi
@roshanayi @roshanayi @roshanayi
هدایت شده از ضُحی
اگه دلت میخواد این رمان رو
جلوتر از بقیه بخونی بفرما😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1410465872Cb9a5a79327
ضُحی
#حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀 #پارت_129♥️ دو روز خودم رو توی اتاق حبس کردم... نه جوابش رو دادم و نه بیرون ر
#پارت_128♥️
عصبی گفتم: من میخوام بلاتکلیفیه میخوام تکلیفم روشن بشه...
_تکلیف چی؟
جلو رفتم و با حیرت گفتم: چرا شما خودتون رو به اون راه میزنید؟
یه قرار محضر بگذارید بریم برای جاری شدن صیغه طلاق...
قبلشم من میرم کارای آزمایش رو انجام میدم...
اخمهاش دوباره گره شد: قرار بود...
_ما دیگه هیچ قراری با هم نداریم منم دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم...
_مگه این وضغیت چشه؟! من نگرانتم بفهم!
_منم دردم همین نگرانیه میخوام دیگه نباشه... خسته شدم دیگه از حس ترحم من حالم خوب نیست دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم تو رو خدا این شکنجه رو تمومش کنید...
صدام خیلی بالارفته بود و بغضش پررنگ تر شده بود...
زده بودم به سیم آخر... از روی مبل بلند شد: فقط چند روز دیگه صبر کن تا...
_نه... دیگه نه... دیگه حتی یه ساعتم صبر نمیکنم...
یا همین امروز نوبت میگیرید یا خودم میزارم از این خونه میرم درخواست طلاق غیابی میکنم...
با دستای گره کرده فاصله ی بینمون رو پر کرد...
سایه ش که روی سرم افتاد از خشمش لرزم گرفت...
صداش یکم بالا رفت: هموز انقدری بی غیرت نشدم که زن شرعیم سربزاره به ناکجا آباد یه کاری نکن در رو روت قفل کنم...
چونه م از شدت خشم و ترس میلرزید و فکر کنم به چشمش خورد که عصبانیتش فروکش کرد و آرومتر گفت: تو چته؟ من میخوام ازت محافظت کنم شاید اون گرگ عوضی الان ایران باشه!
بغضم شکست...دیگه هیچ ملاحظه ای نکردم:
_چقدر شما مردا بی احساسید... فکر کردی من یه کبوترم که بندازی تو قفس و از چنگ روباه درش بیاری فکر نکردی منم احساس دارم ممکنه...هیچ وقت هیچ کس براش مهم نبوده توی دل من چی میگذره...
فقط خواستی ترحم کنی و ثواب برای آخرتت جمع کنی ولی نفهمیدی داری احساسات یه زن درمونده رو له میکنی...
من امروز از اینجا میرم چون دیگه محبت زوری و ترحم نمیخوام...
مردمک چشمهاش میلرزید و لبهاش رو روی هم فشار میداد... همین که پشت کردم مچ دستم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش: صبر کن... چی میخوای بشنوی؟ میخوای اعتراف بگیری؟!
توی چشمهام خیره شد...
دستم رو میکشیدم که برم اتاق ولی مچ ظریفم بین فشار دستای قویش جز تقلای بی حاصل چاره ای نداشت...
لب باز کرد: نبود... فقط ترحم نبود... نیست... فقط تکلیف نبود... نیست...
من... برام سخته بفهم... نگو که نمیدونی نگو که نمیفهمی...من فقط... من...
لبش رو به دندون میگرفت و عمیق نفس میکشید... نمیتونست حرف بزنه... چند بار چشمهاش رو باز و بسته کرد و بعد پرسید: من چه ایرادی دارم؟
چشمهام رو بستم و دلم گواهی داد که تو نه تنها ایرادی نداری بلکه بهترینی...
منم نمیخوام که سیب سرخی مثل تو نصیب دست چلاق من بشه...
ولی نمیشد هیچکدوم این جمله ها رو به زبون آورد که فقط سرم رو پایین انداختم...
با دست چونه م رو گرفت و تا مقابل صورتش بالا آورد...
دوباره نگاهش دلم رو زیر و رو کرد: حرف بزن... بگو چرا فرار میکنی؟!
_من... من نمیفهمم شما چی میگید!!
_باور کنم؟! تو اعتراف میخوای نه؟ میخوای از زبون خودم بشنوی؟! باشه...
_نه... نه... نمیخوام چیزی بگید... چون اشتباهه... چون...
صدای زنگ گوشیش بلند شد... بی توجه به صورتم زل زده بود و منتظر کلمه بعدی بود...
گفتم: تلفنتون...
_دیگه نمیزارم دربری... دردتو بگو... تو از من بدت میاد؟!
قلبم مچاله شد...چه معرکه ی نفس گیری بود زیر تیغ قضاوت چشمهاش... داشتم کم می آوردم که هر چی توی دلم بود بیرون بریزم که صدای پیغام گیر تلفنش فرشته نجاتم شد:
_دکتر... چرا جواب نمیدی این مریضی که سه شب پیش عمل کردی عفونت پیدا کرده زودباش خودتو برسون...
الو... سپهر جان... جواب بده خواهش میکنم ما منتظر تماستیم...
حلقه انگشتهاش از دور دستم شل شد و من فوری مچ دستم رو بیرون کشیدم و به اتاق پناه بردم...
در رو برای اولین بار روی خودم قفل کردم و پشت در نشستم...
به در نزدیک شد و آروم گفت: من مجبورم برم ولی وقتی برگردم باید جواب همه ی سوالامو بدی... شنیدی؟!
به این تهدیدای بچگانه ت حتی فکر هم نکن... حق نداری پاتو از خونه بیرون بگذاری متوجه شدی؟!
چون جوابی نشنید گفت: پس ناچارم تا وقتی برمیگردم درها رو قفل کنم...
https://eitaa.com/joinchat/1854079006C45d07c7e0d
#حنانه 🍁 #رمان_کامل_شده #حق_عضویتی