eitaa logo
دیدار یار
329 دنبال‌کننده
73 عکس
24 ویدیو
2 فایل
به اطلاع همراهان گرامی می رساند مرجع رسمی اخبار سفر دیدار مردم ولایتمدار استان خوزستان با ولی امر مسلمین حضرت آیت الله خامنه ای این کانال است. در این کانال: 🔹اخبار 🔹بازخوانی دیدار های گذشته مردم خوزستان با رهبر معظم انقلاب 🔹بازتاب این دیدار 🔹روایتها
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم رسیدیم تهران. اسکان خانم های خوزستان توی یک حسینیه بود و اسکان آقایون در یکی از مساجد. پیاده شدیم و با همسفریایی که کم کم داشتیم با هم اُخت میشدیم راه افتادیم به سمت حسینیه. توی اتوبوس شماره های خانم های دزفول رو گرفتم تا برای هماهنگی ها کار راحت تر باشه. وقتی فامیلشونو برای ذخیره کردن می پرسیدم یکی شون گفت: فامیل آقامون غلامیه ولی ... مِن من میکرد. گفتم من طرفدار خانم هام، فامیل خودتون چیه؟ آروم و با بی میلی گفت کردنژاد. گوشیشو دراورد و گفت این عکس آقامونه. خشکم‌زد. عکس شهید جانباز فریدون غلامی بود. جانبازی که کلی از فعالیت های فرهنگی شهر به ایشون متصل بود و تازه و بعد از حدود ۳۵ سال جانبازی شهید شده بودن.😭 از اون به بعد با افتخار «خانم غلامی» صداشون می کردم. صبح ساعت شش و نیم باید میرفتیم طرف بیت رهبری😍. بر خلاف شب عاشقان بی دلِ قبل از حرکت، این یکی شب عاشقان بی دل واقعا چه شب درازی بود! لحظه شماری می کردم اذان رو بگن و نماز بخونیم راه بیوفتیم. هرچند می دونستم سخنرانی ساعت ۱۰ هست ولی دیگه دل تو دلم نبود. صبحونه توزیع شد. یه پنیر کوچیک رو‌خالی خالی خوردم و آماده حرکت شدم. گفتن هیچ چیز همراهتون نیارید غیر از کارت ملی و کارت ورود. دیشب و در حین اون شب دراز نشسته بودم به دست نویس کردن دلنوشته ای که سال گذشته از طرف اعضای سینماوارثین (ستاد اکران مردمی فیلم های جشنواره عمار در دزفول) خطاب به رهبر عزیز نوشته بودم. چقدر به دوباره خوندنش نیاز داشتم. همین چهارشنبه بود که وسط کارهای اکران و درگیری ها با مسئولین زده بودم به سیم آخر و هنوز اعصابم سر جاش نیومده بود و خوندن این نامه تلنگری بود تا یادم بیاد قرارمون پای کار انقلاب موندن و خسته نشدن بوده پس بی خیال همه چی! شاید تمام این سفر برای همین تلنگر بود، شاید... نامه رو نوشتم و زیرش از آقا خواستم برامون دعا کنه. پشت برگه هم شعر مبینا رو که توی یادداشت های گوشیم ذخیره ش کرده بود نوشتم. توی شعر از آقا خواسته بود یه انگشتر بش بده تا روز قیامت نشونه ای داشته باشه که ثابت کنه سرباز سید علیه! آخرشم امضا کرده بود: مبینا سعیدفر، اولین کسی که ماشین زمان رو اختراع می کنه و اولین کسی که ایران رو به اوج خودش میرسونه! ❤️ بلا اشکم رو دراورد! 😢😅 نامه و کارت ها رو گذاشتم توی کیسه کوچیک جانمازم و راه افتادیم به سمت دیدار یار... ✍ زهرا آراسته‌نیا ❛ ━━━━━━・❪ @didareyarkhz ❫ ・━━━━━━ ❜
قسمت سوم پیاده اومدیم تا سر خیابون اصلی. یه اتوبوس از این آکاردئونیای سه تیکه کنار خیابون بود سوارش شدیم. بقیه میگفتن گفته میره بیت ولی من همش دلشوره داشتم که نکنه اشتباه سوار شده باشیم یا مثلا آدرس رو اشتباه بره و دیر برسیم؟! 😱 ولی اصلش این بود که تا خود آقا رو نمیدیدم باورم نمی شد که قسمتم شده. همه چیز به طرز مشکوکی عادی بود! پ یه گارد ویژه ای! یه بستن خیابونی چیزی! سر یک کوچه اتوبوس ایستاد. فقط یه ماشین پلیس دم کوچه بود. وارد کوچه شدیم. عبور و مرور مردم عادی هم جریان داشت. الحمدالله به خاطر این آزادی... بر خلاف ما که نه میدونستیم چند نفر از دزفول اومدن و نه هماهنگی قبلی ای داشتیم و نه چیزی همراه آورده بودیم، اندیمشکی ها سه اتوبوس بودند، خانم های راوی کتاب حوض خون با کلی پوستر عکس شهدای اندیمشک و نشان کتاب حوض خون در بیت حاضر شدند. ردیف صندلی های کنار بیت هم براشون رزرو بود. اگر درست یادم باشد نامه ها رو دم گیت دوم ازمون تحویل گرفتند. کفش ها را تحویل کفش داری دادیم و وارد شدیم. میزهایی با کیک یزدی و قندهای دوتایی بسته بندی شده و چای مهیا بود. باید همونجا میخوردیم بعد وارد حسینیه می شدیم. قندها رو باز نکرده برای سوغات و تبرک برداشتم. از گیت آخر که رد می شدیم گفتند قندها و خودکارت همینجا بماند برگشتی برش دار. پاهام سبک شده بود. شاید اون چند قدم تا حسینیه اصلی را بال زده بودم. ویدئو چک لطفا! حالا از دزفولی ها دو نفر کنار هم مانده بودیم. تا جایی که راه بود رفتیم جلو. سه چهار ردیف با میله های قسمت ویژه فاصله داشتیم اما ستون ها مانع دیدن صندلی رهبر بود. گفتیم همانجا می مانیم تا وقتی آقا آمد و مردم بلند شدن جا باز شود و کمی از ستون فاصله بگیریم. توی صف گیت اول که بودیم یادم آمد نه تنها عکس و پوستری ندارم بلکه حتی چفیه هم نیاورده ام! 😢 خواستم کف دستم شعار بنویسم که خب برای وضو دردسر می شد. آستین سویشرتم را بالا کشیدم و روی کش‌بافت مچی اش با خودکار نوشتم: لبیک... همراهم گفت بنویس لبیک یا امام گفتم دقیقا همین را می خواستم بنویسم و نوشتم «لبیک یا امام» حالا داخل حسینیه مچی سوییشرت را محکم گرفته بودم و دستم را تا آسمون بلند می کردم و از ته دل برای رهبر عزیزتر از جانم عاشقانه شعار می دادم. حسینیه گرم بود اما خب نمی شد قید شعار روی کش بافت رو زد پس عرق ریختم و تحمل کردم به عشق اینکه شاید چشم آقا شعار روی لباسم رو ببیند. ✍ زهرا آراسته‌نیا ❛ ━━━━━━・❪ @didareyarkhz ❫ ・━━━━━━ ❜
قسمت چهارم خانم غلامی پشت سرم نشسته بودند برگشتم گفتم: «شما تشریف ببرید روی صندلی ها بنشینید، شما همسر شهیدید! این خانم ها که نشستن سر صندلی مادر یا همسر شهید نیستن و فقط خاطره دارن» دختری گفت: «مگه خاطره داشتن چیز کمیه؟ اینا همراهای مان چرا اینجوری میگی؟» گفتم: «تک تک مردم خوزستان خاطره دارن فقط خاطرات این خانم ها نوشته شده، اگه به خاطره ست که همه ما باید اونجا نشسته باشیم. ولی ایشون همسر شهیده و باید مورد احترام باشه» چند دقیقه بعد خانمی آمد و گفت فرزند شهیدها بیایند جلو. به انتظامات گفتم ایشون همسر شهیده بذارید لااقل روی صندلی بشینن ولی اجازه نداد. چند دقیقه بعد همان خانم قبلی آمد و این بار دنبال همسر شهیدها می گشت. با ذوق و شوق خانم غلامی را روانه کردیم جلو و بلند «خدا رو شکر» ی گفتم. ما ماندیم و ستون هایی که بین ما و جایگاه رهبر عزیزمان فاصله انداخته بود. خدایا یک پول قلمبه به حضرت آقا بده تا بتونن این ستون ها رو با ستون های شیشه ای تغییر بدن و ما بتونیم پشتشونو ببینیم. 🤲 یکی یکی افرادی از بین جمعیت بلند می شدند رجزهایی با زبان محلی شان در بیعت با حضرت آقا می خواندند. هم‌زبانهایش زیر لب برایمان ترجمه می کردند و در ما عشق به میهنمان جاری می شد. کرمانی ها برگه های سرود همخوانی همراه داشتند. شروع به خواندن کردند. بند اولش سریع هم‌دلمان کرد و حفظش شدیم. از ره رو حاج قاسم بودن می گفت و اشک ما را گرفت. بند های بعدی اش اما همراهی خود کرمانی ها را هم نداشت. دو گروه سرود خواندند که معلوم بود کارهایشان موزیکال است و حالا بدون آهنگ و زنده خواندنشان از زیباییشان کاسته بود. پاهایم درد گرفته بود و حالا دیگر بیشتر مشتاق آمدن آقا بودم. در دل گفتم خدایا تا اینجایش را که حتی بدون اینکه بدانم خودتان جور کرده اید پس لطفا اگر صلاح است جلوتر رفتنم را هم جور کنید. 😅 گل پسر فاطمه منتظریم ما همه و گل پسر فاطمه آمد... اشکها جاری شد. فریادها برخاست. جمعیت به جلو هجوم آورد و صلوات ها و شعارها آواز منتشر حسینیه شد. حالا وقتش بود نقشه را عملی کنیم و از پشت ستون به در آییم، به در آمدیم یعنی بهتر بگویم با هجوم جمعیت به در آورده شدیم اما خب جایی برای نشستن نبود! به زور نشستم اما خب بقیه ناراضی بودند و «آخ پام آخ پام» هایشان بلند شد. دیدم اگر بنشینم حق الناس گردنم می آید پس دل به دریا زدم و پشت سر همشهری ام که او هم بلند شده بود. به طرف نوار خالی پشت صندلی ها رفتم تا از آنجا به انتهای سالن بروم. اما خانمی که آنجا نشسته بود فرستادم به سمت قسمت جلو یعنی قسمت کارت ویژه دارها! 😍 حالا فقط پنجاه متر با ولی فقیهم فاصله داشتم. اشک امان نمی داد. حاج‌صادق شروع به مداحی کرد. از داغ حاج قاسم خواند و من التماسش می کردم بس کن! دل حضرت آقا اذیت می شود.😭 رسیدیم به «بر شهیدان به خون غلتان خوزستان درود» سینه زنی اوج گرفت و حال و هوا دفاع مقدسی شد. عزیزمان شروع به سخن کرد و دل ها پر کشید. خیره بودم به چهره ی نورانی شان. صدای گریه ی بچه ها می آمد و می دانستم آقا با شنیدن صدای بچه شیعه های ایرانی ذوق می کنند. کرمانی ها کلی مادر و کودک همراهشان بود‌. باز یاد اشک های مبینا افتادم... ✍ زهرا آراسته‌نیا ❛ ━━━━━・❪ @didareyarkhz ❫ ・━━━━━ ❜
همه میدونستن که از بچگی آرزو داشتم آقا رو از نزدیک ببینم وهرجا میشد به نحوی اینو مطرح میکردم،هر چی میشد میگفتم حالا به دیدار آقا از آخر این کار در میاد یا نه همسرم هم شاهد این همه شوق و حسرتی که گاهی به زبانم می آمد بود... گذشت تا اینکه دختر اولم سه ساله شد و دختر دومم شش ماهه. گوشی زنگ خورد سلام خانم صفاریان می آید دیدار رهبری ....😍 و من 🤩☺️ ولی .... بچه هام 🥺😢 کار سخت تر شد وقتی به همسرم هم زنگ زدن و گفتن به دیدار دعوت شده و حالا هر دو ما ... دیدار ... خانوادگی.... ولی چقدر دیر شب قبل حرکت... زمانی برای هماهنگی ها برای سفر خانوادگی اونم توی سرما با بچه های کوچک (که یکی شون تازه از پوشک گرفته شده 🤭) نبود نمی‌دونستم چکار کنم هر چی بیشتر فکر ومشورت میکردیم بیشتر نشدنی تر میشد تا اینکه.... همسرم گفت من میدونم چقدر مشتاقی، من یکبار رفتم بچه ها رو بذار پیش من و برو ...،😢🥺☺️ و من فردا صبح در کمال بهت و ناباوری توی اتوبوسی بودم که راهی دیدار یار بود ... بدون بچه هام و همسرم که دعوت شده بود ولی پا رو دلش گذاشت و لطف بزرگی در حقم کرد.... رفتم و به چشم دیدم مرد خدا بودن رو، ابهت و شکوه رو، آقا نور بود و زیبایی، مهربانی بود و عظمت آنچه خوبان همه دارند تو یک جا داری ... فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین ✍🏻 ف. ص. ❛ ━━━━━・❪ @didareyarkhz ❫ ・━━━━━ ❜
💠 دیدار با حضرت ماه؛ روایتی از دیدار مردم خوزستان با رهبر انقلاب 🔹جلسه توجیهی زائرین اهوازی دیدار با رهبر معظم انقلاب، امشب ساعت ۱۹ در یادمان شهید علی هاشمی. سر از پا نشناختم الحمدالله تصمیم قطعی شد نماز میخوانم و سجده شکر را به جای می‌آورم ... 🖋 عاطفه اسماعیلی 🌐 http://fna.ir/3h194m ❛ ━━━━━・❪ @didareyarkhz ❫ ・━━━━━ ❜
💠 دیدار با شخص اول مملکت! 🔹 شخص اول مملکت از روی صندلی بلند می‌شود، جمعیت مثل موهای پریشانِ گیسِ بلند خورشید از هم باز می‌شوند و نجوای پدرانه اش می‌پیچد... 🖋 عاطفه حنان سالمی 🌐 http://fna.ir/3h1oqh ❛ ━━━━━・❪ @didareyarkhz ❫ ・━━━━━ ❜
💠 آغاز با حرارت؛پایان با طراوت روایتی متفاوت ازدیدار با رهبر انقلاب 🔹حاشیه نگاری مهر از دیدار مردم خوزستان با رهبری به روایت علی نواصر لینک گزارش: https://mehrnews.com/x33NDX ❛ ━━━━━・❪ @didareyarkhz ❫ ・━━━━━ ❜
30.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 خوزستان نماد همبستگی و همدلی! ❛ ━━━━・❪ @didareyarkhz ❫ ・━━━━ ❜
قسمت پنجم قبل از اینکه آقا تشریف بیارن هرکی یه چیزی می خوند. من اعصابم خرد بود که چرا هیچ شعری یادم نمیاد. انگار حتی یک بیت از شعرهام رو حفظ نیستم که حالا لااقل به شکل شعار بخونم و بقیه تکرار کنند. قبل تر برای چند گروه که توفیق زیارت حضرت آقا نصیبشون شده بود شعر همخوانی نوشته بودم. یادم بود که نوشتم ولی نه شعرش یادم میومد و نه حتی گروهی که براشون نوشته بودم که لااقل برم در گفتگوهای پیامرسان هام بگردم و پیداش کنم. تازه بعد یادم افتاد که اصلا گوشی همرام نیست! خدایا یک کوچولو حافظه به من میدادی به جایی برنمی‌خورد ها! 😒 در این فکر ها بودم که خانم گزارشگری گفت اگه کسی حرفی یا شعری داره بیاد بخونه. یهو انگار خون به مغزم رسیده باشه، صدای شوهرم تو سرم پیچید که گفت: «رفتی اونجا حتما «مو بچه جنگُمه» رو بخون!» و منم بش خندیده بودم و گفته بودم: «بابا دیدار عمومیه ها! چجوری شعر بخونم؟!» ولی همین تلنگر کافی بود تا دو بیتی قدیمیم یادم بیاد، البته نسخه اولیه ای که توی نوجوانی نوشته بودم ولی خب بازم بهتر از هیچی بود. پا شدم رفتم طرف خانم خبرنگار. دوربین رو که آماده کردن با اشاره بهم گفت بگو! انتظار داشتم سوال بپرسه ولی حالا تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و سریع باید یه جمله می گفتم. تو دلم بسم الله کردم و گفتم: زهرا آراسته نیا هستم از پایتخت مقاومت ایرانی اسلامی، دزفول قهرمان. میخوام با زبان شعرم به حضرت آقا بگم که: مو بچه جنگُم و کَله‌م خرابه سی مو سیّدعلی لِف بوترابه أ بی دینون عالم هیچ غمم نِه که هر چه خو ببینن کل سرابه (من بچه ی جنگم و کله م خرابه، برای من سیدعلی مثل حضرت بوتراب میمونه. از بی دینهای عالم هیچ غمی ندارم چون که هرچی خواب می بینن همشون سرابه) انگار ماموریت خودم رو به خوبی انجام داده باشم آروم و با لیخند برگشتم سر جام. حالا حضرت آقا داشتن سخنرانی می کردن و من که کمی خیالم راحت شده بود حرفم رو به آقا گفتم سرتاپا فقط گوش شده بودم. خدا کنه واقعا اون فیلم به دست حضرت آقا برسه! آقا از خوزستان گفتن و من به خود بالیدم که خدا نعمت خوزستانی بودن رو بهم عطا کرده. نعمتی که شکرش مسئولیت سنگین توی راه شهدا موندن و پیامشون رو به دنیا رسوندنه‌. کاری که توش خیلی خیلی خیلی کم کاری کردم. 😭 آقا از انتخابات گفتن و لزوم مشارکت بالای مردم. اینکه مشارکت در انتخابات به نفع دموکراسی و ضد دیکتاتوریه. اینکه تحول با شرکت در انتخابات به وجود میاد و... و من زیر لب گفتم: «چشم آقا! هرچی شما بگید» دیگه به خودم قول داده بودم کاری به کار انتخابات نداشته باشم ولی خب انگار حضرت آقا فکرم رو خونده باشه قشنگ دست گذاشت رو تصمیمم و گفت بی خود! پاشو پاشو! تنبلی موقوف! 😅 بین حرفای حضرت آقا هر جا یکی تکبیر می گفت بقیه می گفتن بذارید آقا حرف بزنن! انگار همه تشنه بودن و نمی خواستن حتی یک جرعه از آب حیات صحبتهای امام خامنه ای رو از دست بدن. 😍 خدایا نعمت با سید علی بودن رو از ما نگیر🤲 ✍ زهرا آراسته نیا ❛ ━━━━━・❪ @didareyarkhz ❫ ・━━━━━ ❜
📢 اگر تجربه حضور در دیدار مقام معظم رهبری را در دو دی امسال را داشتید، حتما در این نظرسنجی مشارکت کنید 🔹برای نظرسنجی وارد لینک پایین شوید: 📊 https://survey.porsline.ir/s/xnT5jcnZ ❛ ━━━━・❪ @didareyarkhz ❫ ・━━━━ ❜
26.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 | مکتب سلیمانی 👆 روایت یک خبرنگار از دیدار مردم کرمان و خوزستان با رهبر انقلاب. ❛ ━━━━・❪ @didareyarkhz ❫ ・━━━━ ❜
ویژه نامه شماره دو «دیدار یار».pdf
5.64M
💌 | ویژه نامه شماره دو «دیدار یار» ❛ ━━━━・❪ @didareyarkhz ❫ ・━━━━ ❜