🔴 دستور فرمانده کل سپاه به سپاههای استانی/ از داروخانههای سیار تا تامین مایحتاج خانوادهها
سردار سلامی خطاب به فرماندهان سپاههای استانی:
🔹از تمامی ظرفیت سپاه برای خدمترسانی به مردم از جمله ناوگان موتوری و گردانهای عاشورا برای تأمین مایحتاج خانوادههای کرونایی، همچنین آشپزخانههای پادگانها و مراکز سپاه برای پخت غذا برای خانوادههای نیازمند استفاده شود.
🔹در شهرها و روستاهایی که کمبود دارو وجود دارد داروخانههای سیار راهاندازی کنید تا مردم برای تأمین دارو نیاز به حضور در مراکز استانها نداشته باشند.
ناو ایرانی که از کانال سوئز گذشت، یِ موش کثیف صهیونیست اومد پشت بیسیم که: «کشتی نظامی خودت رومعرفی کن»
رگ غیرت کاپیتان جنبید، نه گذاشت، نه برداشت، شستی بیسیم روفشار داد که:
Shut up... 😁
کاپیتان ایرانی، امروز درجه دریاداری گرفت، شد فرمانده نداجا
جالبه بدونید ایشون اهل سنت هستن
#ایران_قوی
#مرگ_براسرائیل
در میانهی میدان
▪️علیاکبر که بر زمین افتاد
آسمان، آفتاب را گم کرد
▪️آنچنان زخم روی زخم آمد
که عدو هم حساب را گم کرد
▪️خواست تا خیمه پر کشد اما
شیر زخمی عقاب را گم کرد
▪️پدر آمد به یاریش برود
من بمیرم رکاب را گم کرد
▪️پسر بوتراب بین تراب
نوهی بوتراب را گم کرد
▪️جلد قرآن خویش پیدا کرد
برگههای کتاب را گم کرد
#یاحسین
#یازینب
#علی_اکبر
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
☀️ نماز تاریخی ☀️
🔸 من و داوود به یکی از پادگان های بعقوبه منتقل و هر کدام در یک سلول انفرادی زندانی شدیم. از صبح دست هایمان را از پشت بسته بودند. دیگر کمرمان خشک شده بود.
🔹 درد در تمام بدنم می پیچید. سعی می کردم کمرم را راست کنم تا کمتر درد بکشم؛ ولی بی فایده بود. دست و چشم بسته مانده بودم بدون این که بدانم کجا هستم.
🔸 اول که وارد سلول شدم به لولای در تکیه دادم و دور تا دور اتاق را با دست کشیدن به دیوار، ورانداز کردم؛ اتاقی بود به اندازه ی دو در سه متر. نیش های پی در پی پشه ها اعصابم را خرد کرده بود.
🔹 در فصل پاییز و هوای شرجی عراق و هوای دم کرده ی سلول، حسابی عرق کرده بودم. با زحمت کفشِ کتانی را از پا درآوردم. خواستم #نماز بخوانم؛ اما وضو که هیچ، تیمم هم نمی توانستم بکنم.
🔸 سمت #قبله را هم که در آن سلول تاریک نمی توانستم پیدا کنم. خود را کنار دیوار کشاندم و به موازات آن ایستادم و نماز مغرب و عشا را خواندم.
🔹 آن نماز برایم نمازی تاریخی بود؛ نمازی با دستانی که از پشت بسته بودند و چشمانی بسته، بدون تیمم و وضو و با آن همه دردسر، بی آن که سمت قبله را بدانم.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 34، خاطرهی حسن حسن شاهی.