💢#قصه_های_سرباز_قاسم(۵۲)
📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم
🔸️تعصب مذهبی
✍سال ۵۵ بود بنا به پیشنهاد احمد پایم به مسجد قائم باز شد که آقای حقیقی آنجا آموزش قرآن میداد و به نوعی ترجمه یا تفسیر قرآن داشت.
از مسجد قائم سر از تکیه فاطمیه در آوردم در عموم زیارت عاشوراهای صد لعن و صد سلام که عطاخان مداح تکیه قرائت آن را بر عهده داشت شرکت میکردم در همین سالها فردی روحانی به نام محمودی در مسجد امام مسجد که معروف به مسجد ملک بود منبر می رفت جمعیت بسیار زیادی در پای صحبت او می نشستند خیلی دلنشین حرف میزد برای هر سطر از کلمات خود آدرس میداد سوره فلان جزء فلان آیه فلان به شدت تحت تاثیر صحبت های او بودم آرام آرام روح و تعصب مذهبی در وجودم در حال شکل گرفتن بود.
💢#قصه_های_سرباز_قاسم(۶۰)
📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم
🔸️باشگاه ورزشی
✍اوایل سال ۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم پس از قریب بیست ساعت اتوبوس به مشهد رسید اتاقی در یک مسافرخانه نزدیک حرم گرفتم پس از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی می گشتم.چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد حالا دیگر هم خوب میل میگرفتم و هم کباده میزدم و هم بیش از هفتاد مرتبه شنا میرفتم.تعدادی مرد میانسال و چند جوان مشغول ورزش بودند بازوهای برهنه او و سینه ای پهن در سن جوانی حاکی از ورزشکار بودنم بود.
💢#قصه_های_سرباز_قاسم(۶۲)
📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم
🔸️ورزش باستانی
✍اصول ورود و خروج به گود را از مرحوم عطایی و حاج ماشاءالله جهانی به خوبی یاد گرفته بودم که نهایت ادب ورزشکاری است.اساساً ورزش تاثیر زیادی بر اخلاق دینی من داشت و یکی از مهمترین عواملی که مانع مهمی در کشیده نشدنم به مفاسد اخلاقز بود به رغم جوان بودن،ورزش بود خصوصاً ورزش باستانی که پایه و اصول اخلاقی و دینی دارد.
💢#قصه_های_سرباز_قاسم(۶۳)
📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم
🔸️طرح دوستی
✍سید جواد جوان،مشهدی از من سوال کرد بچه کجایی؟گفتم:بچه کرمان اسمم را سوال کرد و به او گفتم گفت:چند روز مشهد هستی؟گفتم:یک هفته اصرار کرد در این یک هفته هر عصر به باشگاه آنان بروم حرم امام رضا(علیه السلام)جاذبه عجیبی داشت شب ها تا دیر وقت در حرم بودم
روز بعد ساعت چهار بعد از ظهر به باشگاه رفتم این بار همراه سید جواد جوان دیگری که او را حسن صدا میزدند آمده بود بعد از گود زورخانه سید جواد دوستش حسن را به گوشه ای بردند
تصور این بود می خواهند کسی دیگر را بزنند که طرح دوستی با من ریخته اند.
💢#قصه_های_سرباز_قاسم(۶۴)
📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم
🔸️ضد شاه
✍بدن آنها حالت ورزشکاری نداشت؛اما خوب میل میزدند و شنا میرفتند معلوم بود حسن تازه پایش به زورخانه باز شده بود؛چون بیست تا شنا که می رفت،دیگر روی تخته میخوابید.
سه تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم سید جواد سوال کرد:تا حالا نام دکتر علی شریعتی رو شنیده ای؟گفتم نه کیه مگه؟سید بر خلاف حاج محمد بدون واهمه خاصی توضیح داد:شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته او ضد شاهه دیگر کلمه ضدشاه برایم چیز تعجب آوری نبود
💢#قصه_های_سرباز_قاسم(۶۰)
📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم
🔸️باشگاه ورزشی
✍اوایل سال ۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم پس از قریب بیست ساعت اتوبوس به مشهد رسید اتاقی در یک مسافرخانه نزدیک حرم گرفتم پس از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی می گشتم.چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد حالا دیگر هم خوب میل میگرفتم و هم کباده میزدم و هم بیش از هفتاد مرتبه شنا میرفتم.تعدادی مرد میانسال و چند جوان مشغول ورزش بودند بازوهای برهنه او و سینه ای پهن در سن جوانی حاکی از ورزشکار بودنم بود.