🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
♻️ تکاوران #سپاه قم چگونه شهید شدند؟
😋تکاورها آن شب یک کنسرو خورشت قیمه را پنج نفری خوردند تا فقط ضعف نکنند. دما دست کم 35 درجه زیر صفر بود. شرایط جوی طوری بود که حتی اگر دستور تخلیه ارتفاع هم می رسید، امکانش وجود نداشت.
تا آن زمان ارتباطشان با مقر برقرار بود و مشکل ارتباطی نداشتند.
👤شنبه، از ساعت هفت تا 9 شب روح الله (شکارچی) پاسبخش بود. نگهبانی اش که تمام شد، آمد توی سنگر. سرش بشدت درد میکرد و حالش خوب نبود. خیلی خسته بود. دراز کشید و خوابید.
پاسبخش بعدی جواد بود. ساعت 11 آمد و گفت: «امشب خیلی اوضاع بد است و باید کاری کنیم.»
🔰قرار شد بروند سربازها را جمع کنند و همه در یک سنگر مستقر شوند و چند نفر هم بیرون مراقب باشند که برف دهانه سنگر را نپوشاند.
ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود که به سختی از سنگر خارج شدند. برف داخل راهرو ورودی را هم پر کرده بود. وضعیت عجیبی بود. با آنکه ارتفاع سنگرها چیزی حدود دو و نیم متر است اما آن قدر برف بود که سنگرها قابل شناسایی نبودند و زیر برف مدفون شده بودند.
نمی توانستند سنگر سربازها را پیدا کنند. یکی از تکاورها صدا زد و از بچه ها کمک خواست. سعید (غلامی شهروز) آمد بیرون. به او گفتند سریع دهانه سنگر را باز کن که خطرناک است.
❄️سعید هم یک ساعتی با برف ها دست و پنجه نرم کرد تا دهانه سنگر باز شد. دست و پایش یخ زده بود. حالش خیلی بد بود. رفت داخل سنگر.
جواد آمد بیرون. همه تلاششان این بود که دهانه سنگر بسته نشود. بالاخره سنگر سربازها پیدا شد و توانستند آنها را بیرون بیاورند. دو تا از سربازها رفتند کمک جواد و بقیه هم رفتند سراغ سنگر بعدی سربازها.
بعد از دو ساعت تلاش، توانستند آنها را هم پیدا کنند و از سنگر بیرون بیاورند. هرطور بود سربازها را نجات دادند. اگر دیر جنبیده بودند، همه زیر برف مدفون میشدند.
سوخت موتور برق تمام شده و از کار افتاده بود. تانکر سوخت هم زیر برف مدفون شده بود و هیچ راهی نبود.
حالا دیگر ساعت حدود سه نیمه شب بود که همگی رفتند سراغ سنگر تکاورها.
جواد دیگر رمقی نداشت اما هنوز داشت تلاش می کرد. سنگر و دهانه اش در برف گم شده بود. انگار طوفان، برف همه عالم را آورده بود روی آن قله!
😔دست و پای همه شان یخ زده بود. لباس های مخصوص تکاوری در کوهستان هم توی تنشان مثل چوب خشک شده بود. با این حال با بیل افتادند به جان برف.
ساعت پنج و 20 دقیقه صبح بود که بالاخره دهانه سنگر را پیدا کردند. برف ها را که کنار زدند چشمشان به محمد (سلیمانی) افتاد که توی راهرو روی برف ها افتاده بود. انگار او هم می خواسته راهی به بیرون پیدا کند اما نتوانسته بود. چشم هایش سرخ شده بود و ورم شدیدی داشت. علائم حیاتی اش را چک کردند. نبض و تنفس نداشت. شروع کردند به تنفس دهان به دهان و ماساژ قلبی. فایده ای نداشت. محمد شهید شده بود. پیکرش را لای پتو پیچیدند و فرستادند بیرون.
💔به هر زحمتی بود خودشان را به داخل سنگر رساندند. روح الله و سعید هر کدام در گوشه ای افتاده بودند. همان کارهایی که برای محمد کردند برای آنها هم انجام دادند اما سرما و کمبود هوا کار خودش را کرده بود. اوضاع غریب و شهادت مظلومانه ای بود. دیگر هوا کمی داشت روشن می شد.
از مقر درخواست هلی کوپتر کردند. یکی - دو ساعتی طول کشید تا هلی کوپتر آمد اما آن قدر طوفان شدید بود که نتوانست ارتفاعش را کم کند و مجبور به ترک پایگاه شد.
ظهر بود که دستور تخلیه رسید. سربازها جوان بودند و تجربه چنین شرایط سختی را نداشتند اما تکاورها باید روحیه خودشان را حفظ می کردند و جان آنها را نجات می دادند.
راهی را که در شرایط عادی در کمتر از یک ساعت می رفتند، چند ساعت طول کشید. بعضی جاها تا کمر در برف فرو می رفتند تا بالاخره رسیدند به مقر.
دستکش به دستشان یخ زده بود و موقع درآورن، پوست مچشان هم کنده میشد. جواد آن قدر یخ زدگی اش شدید بود که دستش را روی آتش گرفت تا گرم شود. دستش حسابی سوخت اما متوجه نشد
فردای آن روز طوفان کمی فروکش کرد و هلی کوپتر رفت و پیکر بچه ها را منتقل کرد.
حالا دیگر شهدا آرام کنار هم خوابیده بودند... روز عید بود...
و چه جوان هایی رفتند که اکنون ما در امنیت در خانه هایمان باشیم...
#شهید_روح_الله_شکاری
#شهید_سعید_شهروز
#شهید_محمد_سلیمانی
#شهدای_امنیت در مرزها...
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿