در اتاق پذیرش موکب داخل کربلا، کارت ورودی ام را مثل نشان مخصوص حاکم بزرگ دراز کرده بودم سمت مسئول رفت و آمدها که مردی با اسم کوچک صدایم زد. با تعجب سرچرخاندم و با دیدن شوهرخاله ام ذوق کردم. آدم در کربلا فامیل ببیند آن هم بدون هماهنگی؟ بین آن همه جمعیت؟
خاله ام هم بیرون نشسته بود. منتظر بودند پذیرش شوند. با همان ترفندی که ما آن روز به کار برده بودیم. سماجت مظلومانه و مودبانه!
زیلویی کنار نخلی ته کوچه بن بست محتوی موکب پهن بود. همسرجان هم آمد و با خاله و شوهرخاله نشستیم به صحبت و خاطره گفتن. خیلی چسبید. با اینکه توی یک شهر زندگی می کردیم اما خیلی وقت بود شب نشینی به آن شیرینی را تجربه نکرده بودیم. انگار حرفها روی مبل های نخراشیده خانه های امروزی طور دیگری جاری می شود و به سمت دیگری می رود. من که حرفهای روی حصیر و زیر نخل انتهای خاکی کوچه بن بست کربلا را بیش تر دوست داشتم.
#خرده_روایت_ها
#شب_نشینی
#از_این_به_بعد_مهمونی_هامونو_بندازیم_کربلا!😃
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan