بابا بی مقدمه گفت: مسجد امام رضا را هم زده اند، فکر کردم توی ایران اتفاقی افتاده. گفتم کدام مسجد امام رضا؟ گفت همانی که توی ضاحیه می رفتیم نماز. وااایی گفتم و اسرائیل را لعنت کردم. همزمان یاد لطیفه افتادم. زن جوانی که فروشنده لباس بود در مغازه های اطراف مسجد. آمدم "الی" را برداشتم. ورق زدم و تا به روایت لطیفه برسم بیشتر از نصف کتاب را خواندم. خاطرات جاهایی که دیگر وجود ندارند.😭 آدمهایی که معلوم نیست حالا آواره ی کدام کشور و اردوگاه شده اند، و سفری که تکرار نمی شود.
آه لطیفه...لرزش دستهایت هنوز هم جلوی چشم هایم هست.
تو کجایی حالا؟ باورم نمی شود همان اتفاقی افتاده که از فکر و خیالش سیگار پشت سیگار می کشیدی؟ یعنی آن پیراهن های حریر خوش رنگت حالا خاکی و یکدست شده اند؟
#شهر_به_مغازه_هایش_زنده_است
#ضاحیه
#لبنان
#بمباران
#شهرکشی
#حالا_یعنی_لطیفه_نه_درآمد_دارد_نه_خانه_نه_شهر؟
#هزاران_لطیفه_داشت_ضاحیه
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan