✈️✈️✈️
من و زینب عازم مشهدیم. یک سفر نیم روزه برای شرکت در چند برنامه فشرده.
تمام دلخوشی مان هم بعد از زیارت امام، این بود که باهم باشیم و باهم حرف بزنیم و کنار هم صبحانه بخوریم. یادآور همه ی سفرهایی که باهم رفته ایم و خوش گذشته. ولی کارت پرواز را که دادند دستمان وا رفتیم. صندلی هایمان جدا بودند. یکی ردیف ۲ و یکی ۲۳! گفتیم قطعا عوض می کنیم. از لحظه ورود به بیست تا مهماندار گفتم ما می خوایم پیش هم باشیم. گفتند باشه فعلا هرکی سرجاش بشینه عوض می کنیم.
و نکردند
و نکردند
و نکردند
و پرواز کردیم.
ناامید سرم را تکیه دادم به پنجره.
دلم همنشینی با زینب را می خواست.
خوابم نمی آمد.
کلی حرف داشتم که قرار بود توی پرواز بهش بگویم.
کلی هماهنگی بود که درباره برنامه های امروز قرار بود باهم بکنیم.
گوشی را باز کردم دعای روز چهارشنبه را بخوانم.
روی این جملات قفل شدم.
محروم شدن یک ساعته از همنشینی با یک رفیق خوب این قدر درد دارد.
ببین محرومیت ابدی از همنشینی با دلنشین ترین جلیس چه حسرتی خواهد داشت.😭😭😭
#اللهم_انا_نشکوا_الیک_فقد_نبینا_و_غیبه_ولینا
#دیگه_اون_دنیا_جبران_کن_برامون😭😭
#ببینیمشون
#رفاقت_کنیم_باهاشون
#لذت_بهشت_که_فقط_تخت_و_رود_و_درخت_نیست
#مگه_نه؟
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan