فرمانده یکی بود، سربازهایش مقابل هم
شوهرخاله ام می گفت در حرم کنار یکی هم سن و سال خودش نشسته که پا نداشته. پرسیده: پایت چه شده؟
مرد، عراقی بوده. سر به زیر انداخته که روم سیاه زمان جنگ سرباز بودم. چند تا هم ایرانی کُشته ام. خدا منو ببخشه.
شوهرخاله ام هم که سالها جبهه بوده، خیلی عادی گفته: خب این که چیزی نیست. منم کلی عراقی کشته ام!
بعد هر دو خنده شان گرفته و همدیگر را بغل کرده اند و بوسیده اند!
#خرده_روایت_ها
#الحسین_یجمعنا
#لعنت_به_آنکه_ما_را_باهم_نمی_خواست
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan