*یکم* :
از اعمال واجبمان این بود که برویم و به خانواده های شهدا سر بزنیم. قبل از وارد شدن به هر خانه بابا می گفت: "دخترم می ریم پیش اینا یه وقت منو بابا صدا نکنی ها!" خواسته زیادی بود از دخترکی بابایی که بابایش را کم به کم می دید. اما من سرتکان می دادم به رضایت. به اندازه خودم تجربه داشتم. سنگینی لحظه ای را یادم می آمد که وقتی که توی راهرو مجتمع مان دختری وسط دعوا سر جای پارک سه چرخه هایمان بابایش را صدا زده بود برای قدرت نمایی و بابای من نبود که صدایش بزنم.
*دوم* :
می گفت با مرد موکب دار عراقی و دو پسر رشیدش راهی حرم شدیم برای زیارت. به نزدیکی بین الحرمین که رسیدیم پسرها خداحافظی کردند و از ما جدا شدند. از پدرشان پرسیدم: چرا رفتند؟
گفت: ما عادت نداریم همراه پسرهای جوانمان به زیارت امام حسین برویم.
*سوم*
شهید نوید بین مزار شهدای گمنام می چرخد. رفیقش دوربین به دست همراهی اش می کند. شهید نوید می گوید: این شهدا خاصن. از همان ها که حضرت زهرا بالای سرشان می آید. دوستش آرزو می کند حضرت زهرا بالای سرآنها هم بیاید. شهید نوید اما هیچ توقعی از حضرت ندارد جز این که می گوید: خدا کنه که حضرت ما رو بخرن، شهید بشیم، شرمنده شون نشیم.
*چهارم* :
روز محشر است. حضرت زهرا و خانواده اش که همه شهیدند با همان بدن های زخمی و کبود رو به روی خلق ایستاده اند. من به بچه هایم اگر بدن های سالم داشته باشند می گویم: نزدیک من نایستید. خجالت می کشم. اگر بدن خودم هم سالم باشد که دلم می خواهد از شرمندگی آب شوم و داخل زمین محشر فرو روم. همان روز شهید نوید با بدنی که سه روز توی بیابان های سوریه زمین مانده، با سری که بریده شده و ندارد، خوشحال و سربلند از کنارمان رد می شود و سرش را بر دامن حضرتش می ساید. همان سری را که ندارد.
#ادب_حکم_می_کند_آدم_شهید_شود
#شرمندگی
#محشر
#لذت_شبیه_شدن_به_معشوق
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan