eitaa logo
دیمزن
1.6هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
295 ویدیو
13 فایل
دنیای یک مادر زائر نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا مصلای مصلای امام خمینی است.😊 دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
و من یک نمایشگاه گرد تشنه و گرسنه و خسته که هنوز یه برنامه ش مونده. 🤪 دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
ناهار🥲
رونمایی کتاب
رد می شدم و دیدم یک محسن عزیز درست جای پارسالی اش است. بی اختیار آن لحظات قشنگی تداعی شد که اقا آمدند غرفه سوره مهر و با هم درباره این کتاب حرف زدیم. 😍 دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
برای اونایی که پارسال در جریان نبودند دوباره می ذارم.😊 برای یادآوری خودم هم.😍
یک روز عزیز، یک رهبر عزیز، یک محسن عزیز اردیبهشت همیشه بوی محسن را می دهد... بوی بازی دراز... بوی روز اول عملیات بیت المقدس... بوی گلابی که هرسال روز شهادتش بر سنگ مزارش جاری می کنم... از امسال، اردیبهشت یک بهانه دیگر هم دارد که من را یاد محسن بیندازد. خاطره نمایشگاه کتاب و آن روزی که ماه از غرفه سوره مهر طلوع کرد. ساعت نهِ یکشنبه بیست و چهارم. به انتظار ایستاده بودیم که آقا در معیت بزرگان فرهنگ و دوستان رسانه وارد شدند. چشمم روشن شد و هرچیزی که فکر کرده بودم بگویمشان از یادم رفت. قرار بود سلام همه دوستان نویسنده ام را برسانم و بگویم که از طرف همه شان نائب الزیاره ام. مدیر نشر گفته بود دورتر بایستم و فقط اگر حرف کتابم پیش آمد جلو بروم. آقا اولش با آقای سرهنگی خوش و بش کردند و درباره کتابی باهم صحبت کردند و بعد از مکالمه ای که نمی شنیدم بازدیدشان را از قفسه های کتب دفاع مقدس شروع کردند. در همان اولین قفسه و قبل از هر صحبتی اشاره کردند به کتاب «یک محسن عزیز»‌ و پرسیدند: «فروش این کتاب خوبه؟» احساس کردم کسی توی قلبم شروع به طبل زدن کرد. مدیر نشر توضیحی درباره فروش کتاب داد و گفت:‌ «نویسنده اش هم اینجا هستند آقا» چشمان آقا چرخید به پیدا کردن من و همزمان دایره رسانه ای دور آقا شکاف برداشت و من را هم در هلال افراد دور آقا قرار داد. آقا پرسیدند:‌ «این کتاب رو شما نوشتید؟» گفتم: «بله آقا» و نفسم را در سینه حبس کردم. حتی پلک نمی زدم انگار. آقا نگاه ملاطفت آمیزی کردند و من دلم خواست که آن لحظه هزار بار مال من بماند و تمام نشود. بعد گفتند: «من یه یادداشتی برای این کتاب نوشته ام. شما دیدید؟» با حسرتی تام و تمام گفتم: «نه آقاجان به ما نداده اند» چند لحظه ای مکث شد. آقا دوباره نگاهی به جلد کتاب انداخت. چشم بقیه هم چرخید سمت صورت خندان محسن که ما را از قاب کتاب نگاه می کرد. دست آقا هم به اشاره رفت سمت کتاب و گفتند: «اونجا نوشته ام که یه نکاتی تو زندگی این شهید هست که جز یه زن نمی تونست بنویسه، باید یه زن می نوشت و شما این کارو کردی...» پلک ها را به نشانه تایید روی هم گذاشتم و همه آن جزئیات وحشتناک و ملاحظات ریز را با صورت خندان محسن مرور کردم. چه خوب که آن همه وسواس در به تصویر کشیدن احساسات و زوایای ظریف محسن به چشم کسی آمده بود... پلک ها را که باز کردم آقا و حلقه دورش رفته بودند سراغ کتب بعدی و من اما دوست داشتم تا همیشه در همان چند ثانیه بمانم. چند ثانیه ای که در یک روز عزیز اردیبهشتی، یک رهبر عزیز کتابخوان و نکته سنج، درباره یک محسن عزیز و خندان حرف زده بود‌. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
افسوس که هنوز هم بعد از یک سال یادداشت آقا به دستم نرسیده.😔
حتی حافظ و ابن سینا هم اومدن نمایشگاه. تو نه!😅 دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
همچنین تاکید کن: آنفالو= بلاک دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز صبح نمایشگاه حال دیگری داشت... دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
به یمن مهمان مصلی باران هم می بارید... دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من هم به توفیق الهی روی آن مهمان عزیز را زیارت کردم. اما به جای همه این ها دوست داشتم بگویم: آقا! دورت بگردم!‌ همین. ؟🥹 دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
خیلی قدیمتر ها، از فانتزی هام این بود بیام نمایشگاه کتاب، ساندویچ هایدا بخورم!😅 به ندرت قسمت می شه... اونم با رفیقِ جان‌ دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
چهارساعت بعد از ناهار🤪
خدا به مریم می گه ما بشنویم! دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
و اما با تفاوت زیاد، بهترین کتابی که خریدم و تو نصف روز تمومش کردم... همه باید بخونیمش، تا بدونیم اگه تک‌تکمون اینجوری نباشیم ایران نمیتونه در موازنه‌ی جدید جهانی جایگاهش رو تثبیت کنه. اگه یه مادر نگاهش اینجوری نباشه اگه یه معلم،یه پدر، یه کارگر،یه بقال،یه دکتر یا مسول یا هرکس دیگه‌ای شبیه مرد توی این کتاب فکر نکنه خودش می‌بازه... 🌱 @fatemeyesoltanii
بازخوردهای کتاب دورت بگردم رو این روزها زیاد می گیرم. ولی عموما از طرف کسانی بوده که یا با من همسفری بوده اند یا قبلا حج رفته اند. بعضی از اونایی شون رو که از طرف کسانی بوده که اولین بار با کتاب حج می روند رو اینجا هم می ذارم😊😍
کتاب دورت بگردم، سفرنامه حج خانم غفار حدادی، کتابیست که دو روزه خواندمش. وقتی کتاب را دست می گیری انگار میشوی هم کاروانی یا هم اتاقی یا نه، یک پرستو، روی شانه های نویسنده. شب ها و روزها را با او سپری می کنی؛ در تولد چهل سالگی اش تو هم مبعوث می شوی؛ اشک میریزی؛ می خندی؛ تو هم دنبال امام می گردی، نمیدانی کتاب و نامه اش را چطور به دست امام برسانی‌. سیر خطی کتاب را از روزهایی که بالای هر صفحه نوشته شده گم نمی کنی.  من طواف آخر و شعرهای اون پیرمرد را خیلی دوست داشتم. یادم است خودم هم با شعر یک پیرزن طواف می کردم: در بازار محبت با رشته کلافی غم سودای تو دارم. ابعاد کتاب خیلی خوش دست است؛ میتوانی با یک دست بگیری و با دست دیگر غذا را هم بزنی. کتاب را که ورق میزنی جدا شدن فصل ها را متوجه نمی شوی و باید روی عنوان های بالای صفحات زوج نگاه بیاندازی. آخر بعضی فصل ها با عبارت ر.ک.عنوان ختم می شود که باید خودت حدس بزنی یعنی رجوع کن به عنوان یا از نویسنده معنایش را بپرسی. یادم نیست آجیل شهادت را بالاخره در منا خوردند یا نه. دوست داشتم بیشتر در فکر نویسنده بروم مثلا وقتی طواف امام صادق(ع) را انجام میداد، من که به اندازه یک دور طواف هم از امام صادق چیزی نمیدانم چه برسد به هفت دور، یا صحبت هایی که آن هم کاروانی اش با هاجر و اسماعیل می کرد. در مورد طرح  مودت هم بیشتر دوست داشتم بهش پرداخته میشد و همینطور بعد از حج. دلم میخواست از اسرار حج هم لابلای خط های کتاب بیشتر ببینم. من مقدمه کتاب را که نوشته بود "مگر حج برای پیرزن پیرمردها نبود؟مگر فلان و مگر میسان..." خیلی دوست داشتم؛ همان صفحه بود که قلابم کرد تا آخر بخوانمش. ممنون از نویسنده که انقدر زیبا سفرش را به اشتراک گذاشت. به امید دنیایی مشاع با امامی حاضر. راستی من تا به حال از زاویه دید نویسنده به سال های حجی که امام ظهور کرده باشد نگاه نکرده بودم؛اینکه چندین سال بخواهم در نوبت باشم؛ شاید هم اصلا نوبتی در کار نباشد و زمین آنقدررفراخ شود که همه متقاضیان جا شوند مثل اربعین و زمین کربلا.
با صورتی خیس و چشمانی ورقلمبیده. واشکهایی که تمامی ندارد. دارم مینویسم کتاب دورت بگردم را انلاین خریدم و دیروز طهر رسید و تا صبح بیدار ماندم و خوندم و گریه گردم و زار زدم. و انگار با نوشته هایت همه مناسک را تجربه کردم و حج رفتم و حاجی شدم ... این یک ماه این چندمین کتاب حجی بود ک خواندم. و هر بار ذوب شدم اما. دیشب. با دورت بگردم. دورش گشتم و انگار خودم انجا بودم 😭😭😭😭😭😭😭 م و محرم سدمو طواف کردمو مسعی رفتم و عرفه و منا بودم .... چقدر عرفه دلچسب بود ....😭😭😭😭 سال بعد نوبت فیش من هست ولی خدا میداند. که چقدر بیتابم و میترسم. که اجل مهلت ندهد .... چقدر خوشحالم و شاکرم. بابت شوری که. دردل ما انداختی برای رفتن. ... من همان روزها که شما مکه بودید پیگیر خرید فیش شدم میخاستیم یخچالمان را ارتقا بدیم. ولی گفت اقا من یخچال نمیخام کمکم کن فیش بخرم و همان شد .... داشتم با خانمی برای خرید پای معامله ی محضر میرفتم که. تماس گرفتند. خانم ساداتی فیش با تاریخ زودتر را ۵۰ تومن ارزانتر میفروشد و بیا به این ادرس.... رفتم و خدارو هزابار شکر انجام شد
توی مدرسه‌ی پاییزه بودیم یا سوگواره‌ی ده که حرف سفرنامه‌ات شد و خود وجود عزیز حج و چقدر قلبم داشت آن وسط مثل مرغ پرکنده بال بال می‌زد برایش. گفتمت از تمام خواستن حج، الان سوره‌ی عزیز «نباء» را دارم و اصرار به خواندنش‌ را. شرایطش را؟هزینه‌اش را؟ همراهی بقیه را؟«هیچکدام» را برای همین وقت‌ها گذاشته‌اند دیگر! تازه خودم هم که مثل همان صندلی حامله‌ای بودم که برایت گزینش کردم تا به میز ناهارخوری اضافه کنم و البته همچنان هستم.😁(جزء همان بهانه‌های ناکافی!😉) « دورت بگردم» را باز کرده‌ام تا بخوانم دوره‌گردی‌ات را. به صفحه‌ی ۸ که میرسم، بین خانه‌ی شما و خانه‌ی خودمان و خانه‌ی خدا یک پل رنگین‌کمانی دلبر کم ‌کم رنگ می‌گیرد و من دیگر نمی‌توانم هیچ کاری نکنم. قصه دارد خانه‌ی ما هم. می‌روم و می‌گردم(یادت باشد تو دوره‌گرده‌ام کرده‌ای) و دو تا سجاده با طرح بقیع برای خودم و همسرجان سفارش می‌دهم و دلم گرم می‌شود به همین کودکانه‌های خواستنی که دارد از روحم سرریز می‌کند. دیوانگی، قشنگ‌ترین مرض مسری این مسیر است... ممنون که بلند عطسه کردی و جلوی عطسه‌هایت را با ماسک نگرفتی!🥹 اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من