گوهر آگاهی
گوهر آگاهی، که چیزی جز ادراک نمی باشد، یک حقیقت مرموز، و در عین حال آشکاری است که پایه پیوند آنان با جهان بیرون و عالم پیرامونش به شمار می آید. ارتباط آدم با عالم و پیوستگی آنان با جهان را دوگونه می توان تصویر کرد: ارتباط جزء باکل. ارتباط عالم با معلوم.
انسان در نخستین پیوستگی خود با جهان هستی پدیده ای است زیستی که نوعی از انواع گوناگون جانداران را تشکیل می دهد. رابطه انسان با جهان تنها تحت عنوان یک موجود جاندار، از نوع رابطه ای است که در یک موجود تک سلولی با محیط پیرامونش مشاهده می شود. برای شخص آگاه پوشیده نیست که این نوع ارتباط جزء ارتباط جز با کل خود نمی باشد. ارتباط جزء با کل نوعی از انواع ارتباط به شمار می آید که در جهان شناخته شده است و هیچ کس را در آن مجالی برای تردید نیست. آنچه تاکنون به عنوان یک معما باقی مانده، و معرکه ای از آراء به همراه آورده است، چیزی جز راز نهان ارتباط عالم با معلوم نمی باشد. از آغاز فجر اندیشه این مسئله طرح گشته و در بستر گسترده تاریخ مورد بررسی های بسیار قرار گرفته است؛ ولی آنچه اینجا و اکنون درباره آن می توان گفت این است که گفته شود «ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم!». آنجا که انسان جهان را در اندیشه خویش می یابد، پیوسته این پرسش پیش می آید که آیا جهان در انسان قرار گرفته یا انسان در جهان واقع شده است؟ اگر انسان به عنوان یک جزء در جهان قرار گرفته است، حضور جهان برای انسان و احاطه وی به عالم عینی چگونه توجیه می گردد؟ جهان عینی چگونه می تواند راه خود را به درون ذهن آدمی بگشاید؛ فاصله میان جهان ذهن و عالم عین چگونه از میان برداشته می شود؟ آنچه می تواند فاصله میان جهان ذهنی و عالم عینی را از میان بر دارد آیا خود از سنخ جهان ذهن است یا جزئی از اجزاء عالم عینی به شمار می آید؛ این پرسش ها به انضمام بسیاری از پرسش های دیگر مجموعه ای از پرسش ها را تشکیل می دهند که هریک از آنها در این باب پاسخ مناسب خویش را می طلبد.
بیشتر حکمای اسلامی در این باب بر این عقیده اند که ذهن آدمی می تواند به کنه ماهیات راه یافته و آنها را در کسوت وجود ذهنی دریابد. معنی این سخن آن است که ماهیت، در عالم عینی با وجود عینی، و در جهان ذهن با وجود ذهنی، موجود می باشد. وقتی این مسئله روشن شود که ذهن آدمی می تواند به کنه ماهیات راه یافته و آنها را در کسوت وجود ذهنی دریابد، این مسئله نیز روشن می شود که ذهن انسان جهانی مشابه با عالم عینی می باشد. هنگامی که گفته می شود جهان ذهنی مشابه با عالم عینی است، معنی آن این است که هریک از ماهیات جهان هستی، دارای دو نحوه از وجود می باشد که به ترتیب عبارتند از: وجود عینی، وجود ذهنی
هرگونه نسبت یا رابطه ای که میان وجود عینی و کل جهان هستی موجود است، میان وجود ذهنی و حقیقت آدمی نیز موجود می باشد. همان گونه که رابطه وجود عینی یک ماهیت با کل جهان هستی رابطه اتحاد و یگانگی است، رابطه وجود ذهنی یک ماهیت با حقیقت آدمی نیز رابطه اتحاد و یگانگی به شمار می آید؛ و به این ترتیب است که می توان گفت انسان و جهان همواره دو دایره برابر و دو صحنه متساوی را تشکیل می دهند.
براساس آنچه تاکنون در اینجا ذکر شد، به روشنی معلوم می شود طریقه حکمای اسلامی در باب وجود ذهنی و رابطه عالم با معلوم طریقه ای نیست که به سفسطه و انکار واقعیات منتهی گردد؛ زیرا همان گونه که گذشت، آدمی می تواند به متن ماهیات راه یافته و آنها را در کسوت وجود ذهنی دریابد.
غلامحسین ابراهیمی دینانی
اصالت تاریخ، همان اصالت انسان
آغاز تاریخ و طبیعت را باید در لحظه تولد انسان نخستین در این جهان مورد جستجو و توجه قرار داد. بنابراین، اگر قدمت تاریخ را با قدمت عمر انسان در این جهان برابر بدانیم، از روی گزاف سخن نگفته ایم. کسانی که از اصالت تاریخ سخن می گویند، اعم از اینکه بدانند یا ندانند، در واقع از اصالت انسان سخن به میان می آورند. زیرا تاریخ بدون انسان مطرح نمی گردد. چنان که انسان بدون تاریخ نیز در این جهان تاکنون به وجود نیامده است و در آینده نیز انسانی که خارج از تاریخ باشد در این جهان به وجود نمی آید.
انسان این جهانی به حسب ذات و ماهیت خود موجودی تاریخی شناخته میشود و آنچه از تاریخی بودن او بیشتر اهمیت دارد این است که انسان تاریخ ساز نیز هست. در تاریخ بودن و تاریخ ساز شدن از عهده هیچ موجودی برنمی آید و از ویژگی های انسان شناخته می شود. موجودی که در تاریخ است محاط و مغلوب تاریخ است و آنچه محاط و مغلوب است نمی تواند بر آنچه محیط و غالب شناخته میشود تسلط پیدا کند.
غلبه بر تاریخ و طبیعت
جمادات، نباتات و حیوانات در تاریخ تحقق پیدا کرده اند و به حکم اینکه در تاریخ تحقق یافته اند، مغلوب تاریخ شناخته می شوند و هرگز نمیتوانند بر تاریخ احاطه و اشراف داشته باشند؛ اما در این میان فقط انسان است که هم در تاریخ زندگی می کند و هم می تواند مسیر تاریخ را تغییر دهد و به گونه ای دیگر آن را بسازد. سازندگان تاریخ نه تنها موجب بقای تاریخ و استمرار آن شناخته می شوند، بلکه میتوانند بر زیبایی و شکوه آن بیفزایند.
در اینجا ممکن است گفته شود چگونه ممکن است موجودی که در تاریخ است و محکوم به احکام آن شناخته می شود، بتواند آن را بسازد و بر احکام تاریخ غلبه پیدا کند. در پاسخ به این پرسش باید گفت درست است که انسان موجودی تاریخی شناخته میشود و در تاریخ نیز زندگی می کند؛ ولی او دارای جنبه الهی و معنوی نیز هست. البته معنی و معنی داری و ادراک آنها بر همه چیز جهان محیط و مسلط است و هر موجودی برای اینکه معنی نیازمند است.
غلامحسین ابراهیمی دینانی
میلاد با سعادت حضرت حجت ابن الحسن المهدی "عجل الله تعالی" را به همه شیعیان و به تمامی جهانیان تبریک و تهنیت عرض میکنیم...
مهدی موجود موعود.....
متن زیر سخنان استاد غلامحسین ابراهیمی دینانی است که مسئله امام زمان (عج) و معنویت را از منظر هانری کربن که از مستشرقین بزرگ فرانسوی است مورد بحث قرار دادند.هانری کربن عقل و دل خودرا وقف اسلام و تشیع کرد و در همین راستا نیز مباحثاتی با مرحوم علامه طباطبایی داشتند که استاد دینانی نیز در این گفتگوها شرکت موثری داشتند.
از دوستان عزیز میخواهیم متن زیر را با با وجود اینکه یکمی طولانی است به دقت مورد مطالعه قرار دهند..
موفق باشید.
هانری كربن امام زمان را موجود زنده ای مي داند كه دارای معنويت زنده ای است. معنويت براي كربن در جهت ظهور عقل است، عقل از نظر كربن زنده است، امام زمان نيز مظهر عقل است و هميشه نيز وجود دارد.
ما معنويتی غير از عقلانيت نمي شناسيم و كربن هم غير از عقلانيت، معنويتي نمي شناخت. مگر عقلانيت می تواند جدایی از معنويت باشد. اگر معنويت، عقلانيت نباشد چه معنويتی است.
كربن، از جمله افرادي است كه در دوران زندگى علمى خود، در پى گذر از انديشه هاى وجود شناختى فيلسوفاني مانند : هايدگر و ادموند هوسرل، با حكمت شرقى شيعى آشنايى حاصل كرده و به دنبال مطالعات چندين ساله، به وجود مبارك امام عصر و معنويت بى بديل ساير ائمه شيعه تمايل قلبى و يقين عينى و عقلانى يافته است.
بدون شك فكر شيعه از آغاز كار فلسفه ای را تقويت كرد كه از سنخ فلسفه نبوى بود و با دين نبوى انطباق كامل داشت. كربن بدرستى اين نكته را مورد توجه قرار داده كه فلسفه نبوى اصولاً فلسفه اى مربوط به آخرالزمان است. به گفته او فلسفه نبوى مستلزم انديشه اى است كه نه به وسيله سابقه تاريخى محصور میشود، نه با كلمات و الفاظى كه با تعليم و در قالب عقايد جزمى محصور باشد محدود مى گردد و نه در جرياني كه منابع و قوانين و منطق استدلالى آن افق را حد بندى كند مشخص میشود. كربن قصد داشت از طريق عقلانی به معنويت امام زمان برسد و به اين امر هم دست پيدا كرد.
حكايات سهروردى و قصص موجود در تفكرات سهرودي كه حكايت نيل به سرزمين امام غائب را باز مى گويند، هيچ يك خيال واهى و غيرواقعى و تمثيلى نيست، بلكه مقصود، ديدار باطنى و خيال صادق است. پس به گفته كربن براى مشاهده امام غايب در دوران غيبت نيز بايد در افق وجودى امام غائب قرار گرفت. به عبارتى اين كلمات راز وجود ماوراى طبيعى امام غايب را در ذهن بيان مى دارد.
امام زمان از نظر كربن يك موجود زنده كه داراي معنويت زنده ای است. او معنويت را زنده می ديد و براي او معنويت اوهام نبود. معنويت برای كربن در جهت ظهور عقل است. البته نه عقل تجربی علمي كه تمام مشكل ما اين است كه نمي توانيم خودمان را از اين قيود خلاص كنيم و تصور مي كنيم عقل همان تجربه زيستی است. عقل از نظر كربن زنده است و امام زمان نيز مظهر عقل است و هميشه نيز وجود دارد. برای همين است كه به امام زمان باور دارد.
وقتي كه كربن واژه امام زمان را به كار مي برد همه وجودش همين مسئله بود . سرمايه حيات و فكر و مبناي كربن همين بود و اگر اين را از او مي گرفتيد میمرد.او مبنای كار را بر اساس يك موجود انسان كامل زنده كه همان ظهور معنويت است و در يك انسان كامل كه هميشه هست مي دانست. تمام حیات عقلانی کربن همین حرف بود.
اندیشیدن به آغاز و پایان
پایان برای نبات و انسان پوزیتیو
دوری و نزدیکی و قُرب و بعد یعنی چه؟ ما یک معنی از قرب در زندگی میفهمیم؛ از شهری به شهر دیگر رفتن. اما درباره حضرت حق هر عبادتی به قصد قربت است. اگر عبادتی انجام بدهی که در آن مقصد و قربتی نداشته باشی، باطل است. قربت یعنی نزدیکی به حق تعالی. نزدیکی به حق تعالی این است که در عبادات باید نزدیک به حق تعالی شوی و اگر آن عبادت درست باشد، نزدیک میشویم. خداوند میگوید من نزدیک هستم. فکر نکنید من از شما دورم. میگوید من از رگ گردن به شما نزدیکترم. خدا نزدیکترین است اما آیا ما هم نزدیک هستیم؟ او تکویناً نزدیک است. او احاطه دارد به همه چیز اما ما نزدیک نیستیم. اندیشیدن به آغاز و پایان یک اصل انکار ناپذیر است.
اساساً یک قرب و بُعد زمانی داریم که تا پایان عمر به آن میرسیم اما پایان کجاست؟ پایان، مرگ است. در این دنیا پایان زندگی، مرگ است. پایان نبات، جماد، حیوان و انسان، مرگ است. اما آیا مرگ، پایان تاریخ است؟ آیا تاریخ، پایان دارد؟ آیا بعد از زمان چیزی نیست؟ انتهای تاریخ کجاست؟ از پایان تاریخ نمیشود صحبت کرد؛ مسدود است. تنها موجودی که مرگ برایش نیست و زمان هم برایش نیست و نه تنها پایان و زمان و مرگ برایش پایان نیست، انسان است. انسان نه مرگ پایانش است، نه زمان و نه تاریخ. پایان انسان، بیپایانی است. انسان حلقه اتصال این جهان و جهان دیگر است. کسانی که در دنیای پوزیتیویسم و ماتریالیسم هستند، جز این جهان، زمان و مکان آن، چیزی را قائل نیستند. اما انسان اینها را پایان نمیداند، انسان مرگ را میمیراند.
انسان، مرگ را میمیراند
در حدیثی از امام صادق(ع) آمده است: در قیامت مرگ را به صورت یک حیوان میآورند و سر مرگ را میبُرند. به بهشتیها میگویند مرگ، ذبح شد، شما مرگ ندارید؛ مرگ مُرد. اما به جهنمیها هم این را میگویند. میگویند مرگ مُرد. انسان، مرگ را میمیراند. انسان از لحاظ جنبه مادی چیزی از حیوان کم ندارد، اما جنبه قدسی و روحانی هم دارد و با جنبه روحانی که دارد میتواند این جهان را به جهان دیگر متصل کند. انسان مرگ را میمیراند؛ یعنی حلقه اتصال بین این جهان و آن جهان. درست است که به مرگ میاندیشد، اما مرگ را میمیراند. تنها موجودی است که به مرگ خود میاندیشد ولی به فراسوی مرگ خود نیز میاندیشد. حیوانات به مرگ خود نمیاندیشند. انسان به مرگ خود فکر میکند و به فراسوی مرگ خود نیز میاندیشد.
غلامحسین ابراهیمی دینانی
حجاب معاصرت
حجاب معاصرت مسئله ای است که در تاریخ مطرح می شود. در تاریخ همه چیز آشکار می شود، ممکن است که در یک دوره ای آشکار نشود اما تاریخ حقایق را بعدها مشخص می کند. ممکن است که در عصر خودمان خیلی از چیزها را نفهمیم اما تاریخ بعدها آشکار می کند. وقتی هم اکنون تاریخ گذشته را مطالعه می کنیم، خیلی از چیزها آشکار می شود، پرده دری ها می شود.
چه کسانی ناروا بودند و چه کسانی بر حق بودند. تاریخ پرده در است. حجاب معاصرت گاهی اوقات مانع این می شود که خیلی از چیزهای نسل خودمان را متوجه بشویم. حجاب معاصرت یعنی اینکه به علت هم عصری با وقایع و خیلی چیزها، درک درستی از عصر و زمان خودمان پیدا نمی کنیم
وقتی که آبها از آسیاب افتاد، مورخان بی طرف تاریخ، همه چیز را ارزیابی می کنند و آنگاه همه چیز آشکار می شود و نابکاران مشخص می شوند. انسان وقتی از عالم معنی هبوط کرد، در تاریخ آمد. آمدن به زمین به معنی آمدن در تاریخ است اصلا انسان که به زمین آمد، تاریخ آغاز شد.
اگر انسان به زمین نیامده بود، تاریخ معنی نداشت. انسان که در زمین آمد، تاریخ ظاهر شد و تاریخ فهمیده شد. حال انسان که در تاریخ سقوط کرده است، باید راه نجاتش را هم در تاریخ جستجو کرد. ما انسان ها مرتکب گناه شده ایم و آن افتادن در تاریخ است؛ حال راه نجات هم در تاریخ است.
اگر در همین عالم نجات پیدا نکنیم، بعدها خیلی مشکل است یا اصلا نجات پیدا کردن، شدنی نیست. تاریخ پرده دری می کند یعنی حقایق را نشان می دهد. اگر کسی عمل نابجایی را انجام دهد، برای ابد زیر پرده نمی ماند. پرده ها کنار می رود و حقایق آشکار می شود.
غلامحسین ابراهیمی دینانی
ریاکار یعنی کافر مضاعف
اهل ریا دور از حقیقت اند و چشم شان به روی حقیقت بسته است خودش را دارد میبیند اصلاً ریا یعنی چه؟ چه کسی ریاکاری میکند؟ کسی که میخواهد واقعیت را مغلوب و وارونه کند آنچه که هست نمیپذیرد چیز دیگری را نشان میدهد که اون نیست شخص ریاکار عملاً چه میکند؟ سعی میکند واقعیت خود را پنهان کند و برای خودش هم پنهان میکند و نادیده میگیرد و میخواهد نبیند با اینکه هست و آن چیزی که نیست میخواهد به جای واقعیت بگذارد، این تزویر است و ریا هم هست. اساسا ریاکار یعنی کافر مضاعف ؛ این در مقیاس وجود شناسی و حقیقت شناسی و جهان هستی کسی که واقعیت و حقیقت را میخواهد نادیده بگیرد. بگو نیست و نابود را به جای واقعیت بگیرد این از کفر بدتر است عین کفر است.
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
اصلاً کلمهٔ کفر، کَفَر معنی لغویاش یعنی پوشاندن است کافر یعنی پوشاننده کافر به کسی گفته میشود که حقیقت را میپوشاند یعنی حتی برای خودش میپوشاند به خودش هم دروغ میگوید یعنی حقیقت را نادیده میگیرد چشم بصیرتش را به روی دین حق میبندد این کفر است ریاکار هم همین کار را میکند و ریاکار واقعیت را نادیده میگیرد یا پنهان میکند و سعی میکند در پنهان کردنش و آنچه که واقعی نیست به جای واقعیت میگذارد این یک نوع کفر است و اگر هم ایمان دارد ظاهری است اما در واقع کفر باطنی است ریاکار کفر باطنی دارد آنچه به زبان میگوید لقلقهٔ زبان است این ظاهر است یعنی ریاکاران، کافرانند در باطن منتهی شاید کافر ظاهری قدری از اون بهتر باشد میدونید چرا؟ برای اینکه کافر واقعی هم چشمش را به روی حقیقت بسته ولی همون حقیقت نابجایی که به جای حقیقت گذاشته را ظاهر میکند حداقل همون ناثواب را ظاهر میکند و ریا نمیکند میگوید من کافرم ولی ریاکار بدتر است که اظهار ایمان میکند ولی کفر باطنی دارد این کفر دو جانبه است این کفر مضاعف است.
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
میخواهم بگویم ریاکار یعنی کافر مضاعف ؛ هم حقیقت را نمیبیند یا چیز دیگر را به جای حقیقت میگذارد و هم همین کار را میخواهد پنهان کند با اظهار ایمان، یعنی اظهار ایمان میکند برای دیگران ولی کافر یکجا پنهان میکند حقیقت را که نرسیده است به آن و خوب کافر شده ولی حالا اون کفرش را پنهان نمیکند شما لحن آیات قرآن کریم را که ببینید در مورد منافقین و ریاکاران سختتر صحبت میکند از کفار، اونها را بدتر از کافرین میداند و قرآن کریم با لحن تند دربارهٔ ریاکاران صحبت میکند و حافظ هم میگوید مبادا که من یک لحظه از عمرم را با شخص ریاکار همنشین و همسخن و همراه باشم و این بلای بزرگی است که اگر در جامعهای رسوخ پیدا کرد خدا نکند.
این میخواهد ریاکاری را بشکند و برای شکستن ریاکار این حرف حافظ اینجا جای دارد؛ ببینید چقدر فصاحت دارد و چقدر بلاغت، اینجا جای این حرف بود برای شکستن ریا که بدترین خصیصهٔ آدمی است و بدترین رذیلت آدمی است که من رذیلتی بدتر از ریا و نفاق در عالم نمیشناسم و حافظ هم نمیشناسد برای اینکه ریاکاری را از بیخ و بن بشکند، میدونید چه میگوید اینجا، بلاغت حافظ است میگوید رطل گران، از گرانان جهان، گران یعنی سنگین، کوه سنگین است، سنگ سنگین است، اینها را ول کن من یک سنگینی را بیشتر دوست دارم و اون سنگینی چیست؟
رطل گران است یعنی بادهٔ می محبت، بادهٔ می رطل گران است، رطل یعنی بادهای که خیلی سنگین است یعنی پر پیمانه است یعنی یک باده پر پیمانه که می و باده حافظ می محبت و معرفت است میگوید اون می گران که هر چه اون می پر مایهتر و سنگینتر و گرانتر باشد اون ما را بس است و با اون است که میشود ریا را شکست از بیخ و بن اینجا رطل گران میخواهد برای شکستن ریا. برای شکستن ریا بادهٔ کم پیمانه و رطل سبک کافی نیست، بادهٔ سنگینی باشد که خُرد کند شیشهٔ ریا را، پر پیمان باشد، اینجا اصلاً بلاغت حافظ ایجاب میکرده که از رطل گران سخن بگوید شاید رطل گران اگر به جای دیگر میگفت این قدر زیبا نبود که اینجا میگوید یعنی بدون عشق و بدون محبت و بدون معرفت نمیشود که انسان از این خودخواهی بیرون بیاید بدون محبت و معرفت، ریاکاری سنگین که از کوه سنگینتر است و رذیلتی از اون بدتر نیست با رطل گرانی میتوان شکست که معرفت و محبت باشد میشود خُرد کرد ریاکاری را.
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
اصلاً ریا از خودپرستی پیدا میشود، چون آدم خودپرست است یعنی خود قلابیاش را ممرستد و ریا میکند
غلامحسین ابراهیمی دینانی
فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، ماه بندگی و عبادت بر همگان مبارک باد...
اهل خلوت، الفتی با «شب» دارند و اهل عزلت نیز. «عزلت»، به معنی دوری جستن از غوغای خلق و زمانه، همیشه مطلوب نیست بلکه در برهه ای از زمان برای هر سالکی تجربه آن لازم است. اما «خلوت»، جدایی گزیدن از خود است، یعنی دوری گزیدن از مشتهیّات، آرزوها، تمنّیّات، و تصوراتی که در ذهن ما بافته می شود، یا شخصیتی که انسان با خیال برای خود ساخته است، و گاه با شخصیت واقعی او بسیار فاصله دارد و در خلوت گزینی این فاصله برداشته می شود. خلوت گزینی نیاز به گوشه ای دور از خلق ندارد؛ می توان در جمع هم به آن دست یافت اگر با خود «صدق» داشته باشیم.
روزه یعنی همان خلوت گزیدن با خود. رمضان فرصت خوبی است که این خلوت دست می دهد. این شب های پاک را که شب های نزول حقایق، رحمت، ارواح طیبه، و ملائکه است قدر بدانیم...
غلامحسین ابراهیمی دینانی
هنر واقعی چیست؟
کلید درک انسان در طبیعت نیست، ولی کلید درک طبیعت در وجود انسان نهفته است. جهان (که طبیعت نیز جزئی از آن است) به سوی قلب انسان مفتوح و گشاده است و البته قلب انسان نیز به سوی خداوند گشوده است. «شرح صدر» از ویژگی های انسان است و موجودات دیگر در این جهان از شرح صدر برخوردار نیستند. تجلی هنر در این جهان به هیچ وجه قابل انکار نیست. اما حقیقت هنر یک چیز بیش از آنکه به طبیعت وابسته باشد، از آثار روح به شمار می آید. اما هنر واقعی چیست ؟
در هنر واقعی فاصله میان «سوژه و ایده» برداشته می شود و تو گویی که عالم ذهن و جهان عین با یکدیگر متحد و یگانه می شوند. در هنر واقعی، نه تنها ذهن و عین همراه و هماهنگ می شوند، بلکه همه قوا و نیروهای درونی و بیرونی انسان نیز هماهنگ گشته و تحت تاثیر هدایت عقل به پیش می روند. انسان در اثر سقوط یا هبوط نخستین، در حجاب شده و به واسطه کوشش عقل و هدایت الهی از جحاب بیرون می آید. انسان به حکم اینکه عاقل است، هنرمند است و هنر نیز لایه های متعدد دارد. لایه های هنر مانند لایه های روح آدمی پیچیده و رازآلود است. با این همه، انسان به این رازانگیزی علاقه مند است و نیازمندی او به هنر، بیش از نیازمندی او به امور مادی و دنیوی شناخته می شود.
عقل و حس و سرّ و عَلَن در انسان است و بزرگی او نیز به همین امر بستگی دارد. انسان به همان اندازه که در کشف واقعیت و حقیقت توانایی دارد، یک اسطوره پرداز بزرگ نیز به شمار می آید. این موجود شگفت انگیز به همان اندازه که از راهنمایی های عقل، بهره مند می شود، بخش بزرگی از زندگی خود را در عدم عقلانیت سپری می کند. در اینجا باید توجه داشت که وقتی گفته می شود «بخش بزرگی از زندگی انسان براساس عقل صورت نمی پذیرد» منظور این است که این بخش از زندگی انسان با عقل در مراتب بالای آن هماهنگ نشده است. زیرا عقل دارای مراتب متفاوت است و هرکسی در مرتبه ای از مراتب آن قرار می گیرد. بنابراین اگر عقل در همه مراتب آن در نظر گرفته شود، هیچ امری در عالم از دایره داوری آن برکنار نمی ماند.
غلامحسین ابراهیمی دینانی
تفاوت ذکر با ورد در چیست؟ اینهایی که به زبان می گوییم ورد است یا ذکر است؟ خوب ما هم اوراد داریم و هم اذکار.
چون خدا خواهد که یاری کند
میل بنده جانب زاری کند
ای خنک چشمی که آن گریان اوست
ای همایون دل که خود بریان اوست
هر کجا آب روان سبزه بود
هر کجا اشکی روان رحمت شود
خوب مولوی برای اینکه سالک و عارف است، عرفانش هم از نوع خاصّ است و گاهی آنچنان بالا می رود که در جای دیگر می گوید:
ای دعا از تو اجابتم زتو
ایمنی از تو مهابتم زتو
همه کس توفیق دعا پیدا نمی کنند. خود دعاکردن هم توفیقی می خواهد. یعنی آن حالت دعا وقتی برای انسان پیدا می شود آن موهبت الهی است. خداوند موهبت به آدم می دهد که حالت دعا پیدا کند. بنابراین دعا هم از جانب او می رسد که من حالتی پیدا کنم که دعا کنم. اجابتم از اوست؛ به همین جهت می گویند فرعون هیچ وقت توفیق دعا پیدا نکرد و به همین علت روز به روز بر عنانیّتش افزوده شد تا هلاک شد. وقتی توفیق دعا پیدا نکنی و نخواهی، طغیان به حدأعلا می رسد و هلاکت قطعی است. بیان مولوی یک مقدار با بیان دیگران فرق دارد، که حتی توفیق دعا را از جانب خداوند می داند و هم نوع دعا را.
دعا صرفا با زبان نیست. با زاری، با گریه و اشک همراه باشد. دعا از نوع ذکر است. ذکر یک الفاظی است که ما می گوییم و در قرآن هم داریم { أذکرالله ذکرا کثیرا} که دستور داده شده به عناوین مختلفی که شما ذکر بگویید و کلمه کثیر هم به کار برده شده حتی. ذکر گاهی به لفظ است مثل صد مرتبه (یا الله) می گویی و یا کلمات شریفه مقدسه دیگر.
اما اینجا این پرسش پیش می آید که تفاوت ذکر با ورد در چیست؟ اینهایی که به زبان می گوییم ورد است یا ذکر است. خوب ما هم اوراد داریم و هم اذکار. ذکر به فکر نزدیکتر است ذکر این است که توجه باطنی به حقّ داشته باشید؛ اما ورد این است که به زبان بگویید البته بدون ورد، ذکر نیست اما اگر ورد فقط به زبان شد و به دل نشد، آن ورد محض است.
ذکر، یادآوری و توجه با قلب است. اگر ورد با ذکر همراه باشد، و فکر هم باهاش همراه باشد؛ دیگر خیلی عالی است و یکی از بهترین عبادت هاست. و این همه در قرآن تاکید شده است که ذکر بگویید. آیات بسیار متعددی در این باب در قرآن کریم آمده و حتی در روایات که اهل ذکر باشید. ذکر خودش نوعی دعاست یعنی توجه به حق تعالی از فقیر مطلق به غنیّ مطلق. که این جز با تقاضا نمی شود و معنی ندارد {یا أیّهاالناس أنتم الفقراء الی الله والله غنیّ حمید} این فقرا، نه اینکه فقیرید؛ یعنی فقرید.
بین فقر و فقیر تفاوت است. فقیر کسی است که ذاتی است و به صفت فقر موصوف شده است اما ما ذات مستقل هم نداریم! اصلا ما در مقابل حقّ تعالی اسقلالی نداریم. اصلا ذاتمان فقیر است. فقر محضیم. ربط محضیم و درسته که غنیّ صفت اوست اما صفتش عین ذاتش است. او غنای محض است و عالم و ما فقر محضیم حالا تقابل فقر محض با غنای محض چه نتیجه ای می دهد؟ تقاضا
👍👍👍
توجه به این مسئله خودش نوعی دعاست. فقر مالی مهم نیست. نمی خواهم بگویم فقر مالی چیز خوبی است ولی چه بسا فقیر مالی که نسبت به غنیّ مالی، غنی تر از او باشد. فقر و غنا صفت روح آدمی است. ما غنیّ داریم که از هر فقیری محتاج تر است. اموال بیرون که اعتباری است ولی در ذاتش فقیر است. یک فقیری هم هست که شاید به نان شبش هم محتاج باشد اما آنچنان غنای روحی دارد که سر تعظیم در مقابل فلک خم نمی کند. کدامیک از اینها غنی ترند به نظر شما؟ جناب عطار می فرماید:
رهروی را سالک ره فکر اوست
فکرتی که مستفاد از ذکر اوست
ذکر باید گفت تا فکر آورد
صد هزاران گفته بکر آورد
حضرت امیر می فرماید که خداوند [جعل الذکر جلاء للقلوب تسمع به بعد الوقره تصبر به عشوه تنقاد به بعد المعانده] بعد ادامه می دهد [فی البرهه بعد البرهه ففی أزمان الفطرات عباد ناجاهم فی فکرهم و کلّمهم فی ذات عقولهم] یعنی انسان از طریق همین فکر به جایی می رسد که با خدا نجوا می کند.
این معنی که بنده برای ذکر عرض کردم که ذکر بیشتر جنبه باطنی است غیر از ورد که جنبه ظاهری است. ذکر اصلا معنی اش توجه است؛ وقتی که آدم توجه داشته باشد، فکر می آید آدمی که اصلا توجه ندارد فکر نمی کند اصلا فکر و ذکر با هم پیوسته هستند و اینکه عطار یا مولوی می گویند فکر از طریق ذکر می آید، خیلی حرف درستی است. یک حرف فلسفی است
مادامی که شما توجه نداشته باشید فکر نمی آید آدم بی توجه همیشه بی فکر هم هست. این فکر آنقدر بالا می رود که کلّمهم فی ذات عقولهم. بنابراین کلیم خداوند کسی است که با عقل و معرفت به آن جا رسیده است و عقلش را به کار انداخته و بالا رفته. مخاطب خداوند همواره عقل است چون عقل بالاترین موجود است و خداوند وقتی می خواهد صحبت کند با بالاترین مرتبه انسانی صحبت می کند.
غلامحسین ابراهیمی دینانی
التماس دعا....
تعریف آرامش
چون آرام گرفتن ضد خشمگین شدن و خشم ضد آرامش است، باید دید چه حالات روحیی بر آرامش حاکم است، کدام اند کسانی که ما در برابر آنها آرام می گیریم و به چه دلایلی، بازگشت به آرامش را باید فرونشانی و تسکین خشم تعریف کنیم.
کسانی که در برابر آنها آرام میگیریم
اگر ما از کسانی به خشم می آییم که ما را تحقیر می کنند و اگر تحقیر فعلی ارادی است، آشکار است که ما در برابر کسانی آرام می گیریم که به هیچ روی، رفتاری از نوع رفتار آنها ندارند، و اگر دارند غیر ارادی است یا به نظر می آید که غیرارادی است؛ و همچنین در برابر کسانی که نیت آنها خلاف رفتاری است که دارند؛ در برابر همه کسانی که همان رفتاری که با دیگران دارند با خود نیز دارند، زیرا به نظر نمی آید که کسی بخواهد خود را تحقیر کند؛ در برابر کسانی آرام می گیریم که به تحقیری که کرده اند اعتراف میکنند و از آن پشیمان اند؛ چون در پشیمانی که آنها از رفتار خود احساس میکنند نوعی مجازات می بینیم، خشم خود را فرو می نشانیم.
شاهد این معنی را در مجازات کردن خدمتگزاران می بینیم: ما بیشتر آنهایی را مجازات می کنیم که اعتراض می کنند و واقعیات را انکار می کنند، در حالی که در برابر آنهایی که اعتراف می کنند که مستحق مجازات اند، خشم ما فرو می نشیند. دلیل آن این است که انکار بدیهیات بی شرمی است و بیشرمی چیزی جز تحقیر و توهین نیست. آنچه مسلم است این است که ما اگر کسانی را از ته دل تحقیر کنیم، در برابر آنها هیچ احساس شرم نمیکنیم. ما در برابر کسانی آرام میمانیم که در برابر ما اظهار فروتنی میکنند و با ما مخالفت نمی کنند، زیرا آنها با این کار خود آشکارا به فرودستی خود اعتراف می کنند؛ در هر حال، فرودستان می ترسند، و کسی که میترسد تحقیر نمی کند.
گواه اینکه خشم در برابر کسی که اظهار فروتنی کند فرو می نشیند آن است که سگها هم کسانی را که نشسته باشند نمی گزند . همچنین در برابر کسانی آرام می مانیم که چیزی را که ما جدّی می گیریم آنها نیز آن را جدی می گیرند، زیرا به نظر می آید که آنها خود ما را هم جدی میگیرند و ما را تحقیر نمی کنند.
در برابر کسانی آرام می گیریم که بیش از آنکه ما با آنها مهربانی کرده باشیم، با ما مهربانی می کنند؛ و همچنین در برابر کسانی که به لابه از ما درخواست بخشایش می کنند، زیرا خود را در موضع متواضعانه تری نشان میدهند. در برابر کسانی که به هیچ کس یا لااقل به مردمان شریف یا مردمانی مانند ما نه توهین روا می دارند، نه استهزا و نه تحقیر. به طور کلی برای اینکه ببینیم چه چیزهایی موجب آرامش می شود، باید چیزهای ضد آنها را که موجب خشم میشود بررسی کنیم . همچنین در برابر کسانی که ما از آنها می ترسیم و به آنها احترام میگذاریم، تا زمانی که در این حالت هستیم، خشمگین نمی شویم. زیرا غیر ممکن است که در عین حال هم بترسی و هم به خشم آییم. در برابر کسانی که کاری از روی خشم کرده اند خشمگین نمی شویم یا کمتر خشمگین می شویم، زیرا به نظر نمی آید که آنها این کار را به قصد تحقیر ما کرده باشند، زیرا هیچ کسی به هنگام خشم تحقیر نمیکند، زیرا تحقیر کردن دردناک نیست، ولی خشم گرفتن دردناک است. همچنین ما در برابر کسانی که به ما احترام می گذارند آرام می گیریم.
حالات روحی حاکم بر آرامش
هنگامی که در حالت روحیی ضد حالت روحی خشم هستیم، بی گمان آرامیم، مثلا در بازی، در خنده و در جشن و شادی و کامیابی و خشنودی، و به طور کلی در فقدان رنج و در لذتی که ناشی از توهین به کسی نیست و در آرزویی که معقول و منطق است. به علاوه، هنگامی هم که مدتی از خشمان گذشته باشد و دیگر تحت تأثیر آن نباشیم، آرامیم، زیرا گذشت زمان خشم را فرو می نشاند. همچنین، اگر از کسی به خشم آمده باشیم و او را تنبیه کرده باشیم، پس از آن خشم مان بر دیگری حتی اگر شدیدتر هم باشد، فرو می نشیند.
به همین سبب است که فیلوکراتس”، هنگامی که مردم آتن از او به خشم آمده بودند، در پاسخ به این پرسش که چرا از خود دفاع نمی کند، میگوید: «هنوز هنگام آن فرا نرسیده است» می پرسند: «پس کی هنگام آن فرا می رسد؟» میگوید: «وقتی که ببینم که دیگری را متهم کرده باشند.» در حقیقت ما، اگر خشم خود را بر دیگری خالی کرده باشیم، آرام می گیریم؛ چنان که این امر برای ارگوفیلوس پیش آمد: آتنیان، با آنکه از او بیش از کالیستنس خشمگین بودند، او را تبرئه کردند، زیرا روز قبل از آن کالیستنس را محکوم به مرگ کرده بودند.
ما آرام می گیریم اگر احساس ترحم کنیم، و اگر کسانی که ما بر آنها خشم گرفته ایم دچار مصیبتی شده باشند بزرگ تر از آنچه ممکن بود ما تحت تأثیر خشم بر آنها وارد کنیم؛ زیرا تصور می کنیم که آنچه اتفاق افتاده است مانند آن است که گویی ما خود از آنها انتقام گرفته باشیم.
غلامحسین ابراهیمی دینانی
نکته ای به عنوان مقدمه...
(شیخ نجم الدین رازی، این را هم به صراحت میگوید که قلب، در حقیقت محل ظهور عقل است. او در رساله عشق و عقل یا «معیار الصدق فی مصداق العشق» میگوید، همان گونه که چشم، محل بینایی است و گوش نیز محل شنوایی، قلب نیز محل ظهور عقل شناخته میشود)
عقل و عشق در قرآن
اگر به آیات قرآن مراجعه کنید مرتب تشویق به تعقل و تفکر میکند و اصلاً کلمه عشق در قرآن و در روایات وجود ندارد؛ هر چند کلمه محبت هست و کلمه محبت یعنی عشق. محبت شدید همان عشق است. به قول شاعر میگوید:
نیست فرقی در میان حب و عشق شام نبود در حقیقت جز دمشق
چه بگوید من میخواهم بروم شام یا بگوید میخواهم بروم دمشق، هر دو یک شهرند با دو اسم متفاوت. حال اگر محبت را در نظر بگیریم، محبت نیز در قرآن آمده است. آیهای همچون «یحبهم و یحبونه» که خدا انسانها را دوست دارد و انسانها هم او را در پرتو محبت خدا دوست دارند. کلمه عقل در قرآن نیامده است. عاقل هم از صفات خدا نیست ولی خدا به تعقل و تفکر فراوان دعوت کرده است.
قرآن حد اعلای عقل و عشق را مد نظر داشته است. اینها در مراحل پایین از هم جدا هستند. عشق ظاهری را در نظر بگیرید. در هر جا که باشد، چه در کشورمان، چه در غرب و آفریقا، هر جا بشر هست عشق هم هست. سابق میگفتند که ماه یا سالی نیست که یک یا دو نفر عاشق در رودخانه سن در فرانسه خودشان را غرق نکنند. همین ضربالمثل که ذکر شد، نمونه خوبی است برای توضیح رابطه عقل و عشق؛ حتی در پایینترین سطح خودش.
تعریف طریقت: هماهنگی عقل و عشق که مستقیم ترین راه وصول به حق تبارک و تعالی
عاشق، عقلِ حسابگر را کنار می گذارد نه عقل را!
عاشق در حالتی ممکن است که عقل را زیر پا بگذارد و خود را در آن غرق کند؛ چرا که جز معشوق ظاهریاش چیزی نمیفهمد؛ اما همه اینها به معنای بیعقلی نیست، بلکه معنایش این است، عاشق عقل حسابگر خود را کنار گذاشته است؛ پس بخشی از علت این دعوا این است که خود عقل را درست درک نکردهایم.
عاشق، عقل جزئی حسابگر را زیر پا میگذارد. راسیونالیسم هم زاییده همین عقل حسابگر است. Rationalism یا عقل گرایی؛ Ratioo یعنی تکه پاره کردن؛ یعنی عقلی که تکه تکه میکند، حساب میکند، دیجیتالی است. این نوع عقل، اقتصادی است، طبیعی است در این مرحله عشق به اقتصادش لطمه وارد میکند. این عقل درگیر سیاست است.
خب ممکن است عشق به مقام سیاسی اش را مخدوش کند؛ بنابراین این عقل محاسبه گر ترک عشق میکند؛ اما آن عاشق میگوید که این عقل را بگذار کنار؛ چون عقل حسابگر عشق را دفع میکند؛ عقلی که میخواهد به سیاست و اقتصاد و حسابهای بانکی بپردازد.
با همه این اوصاف عقل حسابگر عقل است. عقل ریاضی عقل است. عقل سیاسی، عقل است. همه این ها عقل است؛ اما محدود نیست. عقل میتواند از سیاست و اقتصاد و ریاضیات و حتی منطق هم بالاتر برود، وقتی بالاتر رفت، دیگر نمیگوید فنا معنا ندارد، بلکه خود عقل به فنا دستور میدهد
کسی که تعالی ندارد، باطل هم نباشد، به گمراهی دچار میشود.
عقل، تا مقام فنا هم میرود. وقتی از این عقل ها گذشت، آن عقل میشود عشق؛ عشقی که به فنا هم دستور میدهد؛ ضمن آنکه شیخ نجم الدین رازی، این را هم به صراحت میگوید که قلب، در حقیقت محل ظهور عقل است. او در رساله عشق و عقل یا «معیار الصدق فی مصداق العشق» میگوید، همان گونه که چشم، محل بینایی است و گوش نیز محل شنوایی، قلب نیز محل ظهور عقل شناخته میشود؛ اما در همه این نوع اظهارات عرفا و علما این سؤال وجود دارد که کدام قلب و کدام عقل؟
عقل منطقیای که هم ریاضیات، سیاست و اقتصاد میفهمد و هم صغری و کبری میچیند، در نظر اینان از مرحلهای به بعد عاشقانه میرود. من در جایی از کتاب «دفتر عقل و آیت عشق» گفتهام در این مرحله، عقل مست میشود. عقل که مست شد، سه ساحَت انسان بر هم منطبق میشود:
ساحَت اراده
ساحَت محبت یا عشق
ساحَت معرفت یا شناسایی
عقل مست، هیچگاه درگیر این جداییها نمیشود.
همین هماهنگی عقل و عشق که مستقیم ترین راه وصول به حق تبارک و تعالی است، طریقت گفته میشود. طریقت بی واسطه ترین راه تقرب به خداوند است. در طریقت عشق و عقل از هم جدا نیستند. عشق و عقل دو روی از یک سکه هستند. عشقِ بدون فهم و عقل، بی معنی است و عقلِ بدون عشق متوقف است؛ مثل آبی که در یک جا راکد است و میگندد. در طریقت، عقل به عشق میرسد.
اگر من از شما بپرسم عشق چیست، چه میگویید؟ میگویید که به مقام فنا رسیدن. عشقی که رفت و به مقام فنا رسید، فهم در آن بود یا نادانی بود؟ شما چه میگویید؟ فهم برای خداست. عقل، فهمیدن است، در هر مرتبه ای که باشد. آن عشقی که در مسیر حق، فانی میشود ریشه در فهم دارد؛ آن هم اوج فهم؛ از اینرو میگویم اوج عقلانیت، عشق است.