#عاشقانه_برای_تو
#نویسنده:شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سه : آتش انتقام
چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .
همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... .رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... .
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
دین بین
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
✨برای تکمیل ایمان✨
به قد و قواره اش نمی آمد که درباره ازدواج بگوید؛ اما با صراحت تمام موضوع را مطرح کرد!
گفتیم: زود است؛ بگذار جنگ تمام شود، خودمان آستین بالا می زنیم.
گفت: «نه، پیامبر فرموده اند ازدواج کنید تا ایمانتان کامل شود؛ من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم، باید!»
همین ها را گفت که در سن نوزده سالگی زنش دادیم!
گفتیم: حالا بگو دوست داری همسرت چگونه باشد؟ گفت: «#عفیف باشد و #باحجاب.»
#شهیدحسین_زارع_کاریزی
قربانگاه عشق، ص108
(مؤسسه فرهنگی هنری مطاف عشق)
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
❣رسول خدا صلی الله علیه واله:
جوانی نیست که در ابتدای جوانیش ازدواج کند مگر آنکه شیطانش فریاد می-زند: ای وای، دو سوم دین خود را از شر من حفظ کرد.
مستدرک الوسائل، ج14، ص150❣
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سلام دوستان گل درباره این کانال یه توضیحی بدم که بنده اطلاعات شخصی درباره این شهید ونویسنده شون ندارم
بعضی از داستانهایی که بعداز این قراره بذاریم رمان هست ولی مذهبی🌹
درباره زندگینامه شهدا داستان زیاده ولی خب چون کتاب چاپ شده نویسنده هاشون اجازه نمیدن 😊
مطالبی که ما میذاریم بااجازه خود نویسنده هاس که بعدا مشکل شرعی نداشته باشه
🌷خاطراتی از شهید مدافع حرم سیدطاها ایمانی🌷
اومد خونه دیدم می لنگه. پای راستش رو درست نمی تونست بزاره زمین. ازش پرسیدم چی شده؟
گفت: نمی دونم چرا میزارم زمین خالی می کنه. نگهم نمی داره
هر چی می پرسیدم فقط می گفت: چیز خاصی نشده .منم فکر کردم فقط ضربه شدیدی بوده. پاش رو براش بستم.یه چند ساعت که گذشت دیدم پاش بدجور ورم کرده. بردمش بیمارستان. از پاش که عکس گرفتن گفتن شکسته.
توی صف برای گچ گیری بودیم. هر کی نشسته بود اگه گریه و ناله نمی کرد، حداقل توی چهره اش درد مشخص بود. طاها نشسته بود و با کناریش حرف می زد و می خندید. پاشم که گچ گرفتن همین طور.
وقتی برگشتیم خونه هنوز گچ پاش خشک نشده دیدم داره میره توی کوچه. بهش گفتم کجا میری؟
گفت: میرم بازی بچه ها رو نگاه کنم.
ملیحه هم دنبالش رفت دم در. نیم ساعت نشده بود که دوید اومد خونه و خبر داد که طاها از دیگه به دیدن بازی اکتفا نکرده و رفته وسط زمین.
سریع چادرم رو سر کردم رفتم دم در. دیدم لی لی کنان داره بازی می کنه. گاهی هم خیلی آروم پنجه پاش رو میزاشت زمین. به تنها چیزی که نمی خورد آدم پا شکسته بود. تا چشمش به من افتاد قیافه بچه مظلوم ها رو به خودش گرفت. منم دیگه هیچی نگفتم و برگشتم تو. به دقیقه نکشیده اونم برگشت.
بچه ام رو می شناختم که یه جا بند نمیشه اما یکم ترس برم داشته بود. نکنه پاش غیر از شکستگی عصبش هم آسیب دیده.
فردا به جای اینکه بره مدرسه، دوباره برش داشتم بردمش بیمارستان. پزشک یکم معاینه اش کرد و نوک تک تک انگشت هاش سوزن زد. اینم همین طور عادی بهش نگاه می کرد.
پرسید: درد نداری؟ گفت: چرا
پرسید: چقدر درد گرفت؟ بهش از ده نمره بده. گفت: شیش و هفت
یکم بهش نگاه کرد و گفت: پس چرا واکنش نشون نمیدی؟
یه حالت خاصی به خودش گرفت و جواب داد: یه دردهایی توی دنیا پیدا میشه که این پیششون هیچه. اینها که گریه نداره.
دکتر چند لحظه همین طوری بهش خیره شد و خنده اش گرفت. با همون حالت رو کرد به من و گفت: خانوم نگران نباشید تنها مشکل بچه شما فیلسوف بودنشه.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
دین بین
#عاشقانه_برای_تو #نویسنده:شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سه : آتش انتقام چند روز پام رو از خونه بیرون ن
#عاشقانه_برای_تو
#نویسنده:شهیدسیدطاها ایمانی
#قسمت_چهار : من جذابترم یا ....
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... .
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ...
رنگ صورتش عوض شده بود ... حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ... مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... .
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است ... .
حالتش بدجور جدی شد ... الانم وقت نمازه ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... .
مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... .
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... .
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ... .
سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... .
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#عاشقانه_برای_تو
#نویسنده:شهید سیدطاها ایمانی
#قسمت_پنج : مرگ یا غرور
غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن ... سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .
بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... .
تا مرز جنون عصبانی بودم ... حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... .
رفتم دانشگاه سراغش ... هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... .
رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... مرگ یا غرور؟ ... زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... اما غرورم خورد شده بود ... .
پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... .
عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار ... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ...در رو باز کردم ... و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: باهات ازدواج می کنم ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯