📌 در آرزویِ رویای جمعی
🖋علیرضا قربانی
1⃣ یکم
عزیزی میگفت: هواپیما وقتی در ارتفاع چندهزار پا پرواز میکند، دیگر نگران تصادف با دار و درخت و این ساختمان و آن دکل نیست. ارتفاع پروازت که پایین باشد با همه اینها مدام درگیری. تجویز راهبردیاش این است که راهحل لزوما در سطح مشکل تعریف نمیشود، گاهی باید سطح پروازت را عوض کنی.
2⃣ دوم
میگفت: خدا کار بزرگ را دوست دارد و از تیلهبازی متنفر است. بعد این روایت را میخواند: إنّ اللّه عزّوجلّ يحبّ معالي الامور و يكره سفسافها. رودخانه به حرکت است که از مرداب متمایز میشود. حیات و نشاط آدمی به حرکت است و حرکت در گروی داشتن هدفی بزرگ.
3⃣ سوم
هدف مادام که از عالم عین به عالم ذهن (چه ذهن فرد و چه ذهن جامعه) نیاید و در عالم ذهن نیز تا از عالم عقل به عالم خیال نازل نشود، آدمی را هل نمیدهد. هدف باید یک تصویر سهبعدی مشخص داشته باشد؛ یک رویای تصویری واضح. یک چیزی را باید "ببینی" تا راه بیفتی. نسخه فیکش را میخواهی، نگاه کن به این رویافروشهای منطقه؛ سعودی را ببین که چطور دارد با ماکت طرحهای بلندپروازانه نئوم و لاین و مکعبش، تصویری از آینده خلق میکند و جماعتی را سر کار میگذارد. اماراتیها یک طور دیگر. غربیها هم همینطور. همه دعوا سر تصویر از آینده است. موتور پیشران حرکت جوامع، خوب یا بد، همین است.
4⃣ چهارم
پارسال و امسال به دو علت مختلف مجبور شدیم یک دور کل مصوبات یکی از نهادهای مهم سیاستگذار کشور در یکی از حوزههای نوپدید را مرور کنیم. میخواهی سرت را بکوبی به دیوار از این نگاههای محافظهکارِ تهدیدمحور انقباضی که هواپیما را در ارتفاع سهمتری سطح زمین نگه داشته و مدام برای تصادف نکردن با دار و درخت و دکل و ساختمان، سند سیاستی تولید کرده. محض رضای خدا رها کن و اوج بگیر!
5⃣ پنجم
جامعه ما رویای مصوری از آینده ندارد. نظریه تمدنی و نظریه پیشرفت ما، مابهازاء تصویری روشنی ندارد که قرار است با هم کجا برویم و چه بشویم. دستگاه حکمرانی ما هم همین است؛ پارامتر "حرکت" برایش تعریف نشده و معلوم نیست این کرور کرور سند سیاستی و طرح و لایحه که تولید میکند، قرار است ما را به کجا ببرد. ادبیاتش اصلا ادبیات حرکت نیست. جامعه حاضر است رنجهای بزرگ را تحمل کند تا به مقصدی دلپذیر برسد ولی وقتی مقصد معلوم نیست، رنج کوچک هم تحملپذیر نیست. باور دارم خیلی از بچههای این مرزوبوم که مهاجرت میکنند، نه بهعلت رنج امروز، که از سر نداشتن تصویری ولو مبهم از آینده است. فیالمثل آن جوانک دانشجوی حوزه آیتی، صدبار لفظ صیانت و محدودیت را از سیاستگذار را شنیده، خدا قبول کند خیلی هم خوب، ولی ما به ازائش چند جمله دال بر نگاه فرصتمحور و روبهجلو شنیده؟ چندبار شنیده که ما میخواهیم هاب منطقه یا جهان در فلان حوزه نوپدید بشویم و بعد هم مابهازائش را در سیاستها دیده؟ و بعد دیده مثلا همین را برایش تصویری کردهایم؟ لااقل در سطح طرحهای ولو خالیبندی رقبای منطقهایمان؟ بگذریم..
6⃣ ششم
یک تکان اساسی باید به خودمان بدهیم. چقدر بد که محبور شدم از این رقبای تمدنیمان در منطقه مثال بزنم. واقعیت این است که ما برای ایدههای تمدنیمان، رویای مصوّر خلق نکردهایم و در سطح گزاره باقی ماندهاند. همین است که جامعه و خودمان را به حرکت وا نمیدارند. هرجا هم که تصویری ولو نیمبند -مثل این سندهای چشمانداز- داشتیم، چون با خروجیهای نظام حکمرانیمان ناسازگار بوده، زیاد جدیاش نگرفتهایم.
خیلی از گرفتاریهای امروز ما از همین است. جامعهای بیرویا شدهایم و همین است که مرتب به پر و پای هم میپیچیم. خیلی از موضوعات داغ مورد نزاع این روزها، افزایش ضریب اهمیتشان را از کم شدن ضریب اهمیت موضوعات مورد وفاق گرفتهاند؛ از بیرویایی و بیمقصدی.
7⃣ هفتم
خدا رحمت کند سید مصطفی مدرس مصلای عزیز و نازنین را. در آن جلسه "اصلاح چیست؟ مصلح کیست؟" که آخرین دیدارمان بود، یکی از نکات کلیدی مورد بحث همین بود. مصلح کسی است که میتواند به جامعه تصویر بدهد؛ مصلح به مثابه هنرمند. چند روز پیش از درگذشتش، قرار جلسه دوم را گذاشتیم که روحش پرکشید. منت بگذارید و شادی روحش صلواتی هدیه کنید.
@dinrasaneh
📌 زندگی یک کمیش توی کتابهاس
🖋علیرضا قربانی
1️⃣تعویضروغنیِ خوب و منصفی است؛ هم خودش، هم سید جوان و کمحرفی که شاگردش است و کاراکتری شبیه قلقلیِ عموقناد دارد. تقاطع را که از نو ساختند و روگذر-زیرگذرش کردند، سهم راسته اینها شد کنارگذری تکبانده و شلوغ که ترمز زدن و پیچیدن روی چال تعویضروغنی را به کاری اعصابخردکن بدل کرد و خب این یعنی کمشدن مشتری.
2️⃣نشستهایم به گعده. محسن میگوید خریدهای سوپرمارکتی و میوه و اینها را از اسنپ میگیرد. میگویم خب پس ارتباط با آدمها چه میشود؟ تویی و من و این اتاق و این چاییساز و دو تا لپتاپ که نشستهایم پشتشان و از گوگل به گوگلاسکالر و سایهاب و لیبجن و چهارتا گزارش و پنجتا کتاب و دوختودوز اینها به هم. برایم دست گرفته که حالا تو با بقالیرفتن کجای دنیا را گرفتهای! میگویم: اصلا فلسفه هبوط ما چه بود پس؟ آمدیم این دنیا که قاعدتا یک چیزهایی ببینیم، این همه آدم و درخت و جاندار زوائد قصه و آکسسوار صحنهاند حاجمحسن؟ میخندد و میگوید حالا پروژه هبوط با این خریدهای اسنپی من دچار چالش شده؟ طلبگی است و این گعدههای پایانبازِ شیرین. از بخش پذیرایی و ماکولات و مشروبات بهشت که بگذری، آن بخش فاخرترش چیزی شبیه همین گعدههاست؛ اخوانا علی سرر متقابلین.
3️⃣دارم از خیابان فرعی خلوتی رد میشوم که چشمم میخورد به یک تعویضروغنیِ تازهتاسیس. لحظهای در ذهنم میگذرد که قید آن کنارگذر شلوغ را بزنم و بیایم اینجا. با همین فکر خیانتآلود همین که پیچیدم دیدم همان دو بزرگوار هستند، سید و اوستایش! اوستا میگوید یک ماهی است که آنجا را تخلیه کرده و آمده اینجا. میپرسم چرا؟ میگوید دکان تعویضروغنی کناری ما اینقدر از طرق مختلف به صاحبملک فشار آورد که من را بیرون کند که من دلم به حال صاحبملک سوخت و خودم خالی کردم. پانزده سالی آنجا بودم. پنج سال پیش این کناری ما آمد و خواست تعویضروغنی بزند. اتحادیه برای دادن مجوز شرط کرده بود که من باید کتبا رضایت بدهم. وقتی رفتم رضایت بدهم، رییس اتحادیه گفت یکدرصد احتمال بده شاید بعدا اذیتت کند، گفتم: "روزی من را خدا میدهد، روزی او را هم خدا میدهد." و رضایت دادم. پنج سال مدام ما را اذیت کرد ولی اصلا از کارم پشیمان نیستم. از آنجا هم که آمدم اینجا، با اینکه پاخورش کمتر است، اما مشتریام کم نشده. ادامه میدهد: از وقتی کاسب شدم، صبحبهصبح که مغازه را باز میکنم رو میکنم به خدا و میگویم: "روزیم رو از تو میخوام، نه از بندهات".
این جمله از آن جملههاست که اگر در عمق جانت ننشسته باشد و بخواهی ادایش را در بیاوری، به تنت زار میزند. خیلی باصلابت و بدیهیطور ادایش میکند، انگار میکنی صبحبهصبح داشته یک نکته بدیهی را به خدا تذکر میداده. ۱۵ سال صبحبهصبح این جمله را گفته و بعد در طول روز به لوازم حرفش پایبند بوده و هزینهاش را داده -یک قلمش همان امضای رضایت- که حالا من در دهه چهارم زندگیام وقتی جملهاش را میشنوم، بو میکشم که اعتقادش است. بعد با لهجه قمی بامزهاش ادامه میدهد: "اون که اون کار رو کرد، به خودش ضرر زد. هیچکس نمیتونه به هیچکس دیگه ضرر بزنه" این جمله از قبلی هم درخشانتر بود.
4️⃣آدمها آکسسوار صحنه نیستند، هرکدام دنیایی هستند برای خودشان. روی هرکدام که کلیک کنی و قصهاش را پِلِی کنی، صدها کتاب در چند دقیقه وارد خونت میشود.
با محمدعلی نشستهایم به گعده. میگوید به شاگردانم میگویم که جوری تاریخ بخوانید انگار خودتان پرت شدهاید وسط ماجرا. میگویم: میزانسندار! تایید میکند. ارجاع میدهد به نامه امیرالمومنین علیهالسلام به فرزندشان، آنجا که میفرمایند: من عمر همه گذشتگان را نداشتم ولی جوری در ماجرایشان دقیق شدم که گویی یکی از آنها شدم (حتی عُدتُ کاحدهم). بعد آقا ادامه میدهند: انگار که به اندازه همهشان عمر کردم (قد عُمّرتُ اولهم الی آخرهم)
و من اینطور میفهمم که نهفقط قصه آدمهای زمان و زمانه خودت، که همه آدمها از آدم ابوالبشر تا الان. اینهمه کتاب باید بخوانی و اینهمه میزانسن را بازسازی کنی.
5️⃣یک بخشهایی از کتاب "همشناسی فرهنگی" اثر درخشان آقایان غمامی و اسلامیتنها در ذهنم مرور میشود: "گام اول در شناخت خداوند، شناخت خود انسان است. انسان نیز قادر به معرفت کامل از خود نیست مگر در آینۀ دیگری. با متمایز شدن انسانها از یکدیگر است که امکان شناخت کامل انسان فراهم میشود و به همین علت، تعارف (=همشناسی) بین شعوب و قبایل انسانی ضرورت مییابد؛ امری که آیۀالله جوادی آملی از آن به «تفسیر انسان به انسان» یاد میکند."
بعد ذهنم میرود سراغ نهجالبلاغه: "الحمدلله المتجلی لخلقه بخلقه" با خلقش بر خلقش تجلی کرد.
بعد ذهنم میرود سراغ محسن و سوپرمارکت اسنپ و اختلالی که در پروژه هبوط ایجاد کرده!
زندگی یک کمیش توی کتابهاس..
@dinrasaneh
📌 ای عهدهدار مردم بیدستوپا، حسین (ع)..
🔹ابراهیم (ع) گفت: به من نشان بده که تو چطور مردهها را زنده میکنی. مسئله این نبود که شک داشته باشد مردهها زنده میشوند یا نه؛ حتی این هم نبود که ببیند مردهها چطور زنده میشوند. پاسخ خدا را که نگاه کنی، دقیقتر خواسته ابراهیم (ع) را میفهمی. به او گفته شد: بفرما! خودت زنده کن و مظهر اسم مُحیی من شو..
🔹دکتری قبول شده بودم. پایاننامه ارشد در وضعیت خوبی نبود؛ یک کار سنگین با روش آمیخته کیفی-کمی که یک قلمش مصاحبه با مجموعه آدمهایی بود که هماهنگ کردن هرکدامشان پروژهای بود برای خودش. فرصت کمی داشتم تا پایاننامه را جمعوجور کنم. بماند که کلی کار دیگر هم داشتم. دهه محرم تهران منبر داشتم. مستاصل شده بودم. پیدا کردن لینک به این آدمها، هماهنگ کردن وقتها با آن فرصت محدودی که داشتم، ذهنم را به هم ریخته بود. البته مصاحبهها که تمام میشد تازه اول کار بود. شبها تا دیروقت کار میکردم، تا جایی که مغزم درد میگرفت ولی باز هم عقب بودم. اگر همه کارها خوب پیش میرفت باز هم خیلی بعید بود بتوانم تا شهریور دفاع کنم و ثبتنام دکتری ملغی میشد. یک جایی وسط آن همه درماندگی رو کردم به سیدالشهداء (ع). دنبال چیزی میگشتم که بهانهاش کنم و سر صحبت را باز کنم، یاد منبر دهه افتادم، خواستم بگویم من که برایت فلان کار را کردم [یاد خسرو شکیبایی میافتم در دستهای خالیِ ابوالقاسم طالبی و آن حرفهای نابش به آقا]...فقط یک جمله گفتم: "آقا کار را در بیار!" راستش به گمانم گاهی کش دادن خواسته با جملههای مختلف و طول و تفصیل دادنش و حتی سوزناک کردنش یعنی اینکه به طرف مقابلت اعتماد نداری یا فکر میکنی باید خوب مسئله را باز کنی، میدانید چه میگویم دیگر.. میخواستم مسئله را به آقا ارجاع بدهم، ارجاع تمام و کمال، بدون حرف اضافه. کمک نمیخواستم، میخواستم تفویض کنم، میخواستم آقا کار را در بیاورد، یک خواهش مردانه پسر-پدری طور.
🔹قرار شد ابراهیم (ع) احیاگری خدا را بچشد، نه در جایگاه مخاطب که در جایگاه نقش اصلی ماجرا؛ خودش محیی بشود. امر شد چهار پرنده بگیر، آنها را قطعهقطعه کن، سپس بر هر کوهی پارهای از آنها را قرار بده، سپس آنها را بخوان. البته یک چیزی را یادم رفت بگویم؛ تعبیر آیه این است که "فصُرهنّ الیک"؛ توضیح تفسیریاش بماند ولی آن "الیک" یک چیزی دارد به معنا علاوه بر بحث "قطعهقطعهکردن" اضافه میکند. میگوید در آنها میل به خودت ایجاد کن. یک چیزی انگار باید ابراهیم (ع) درون دل آنها میکاشت.
🔹انگار میکنی یک دستی آمد وسط ماجرا، مصاحبهها هماهنگ شد، ساعتها هماهنگ شد، بعضی مصاحبهها را لابهلای همان منبرهای دهه محرم گرفتم. چند کار صعب دیگر هم همینطور روبهراه شد؛ واقعا معجزهطور. خیالم راحت شد که در اواخر شهریور میتوانم دفاع کنم، کارهای قبل و بعدش هم قابل انجام بود. اربعین را البته از دست میدادم ولی بالاخره مشکل پایاننامه حل شده بود.
🔹ابراهیم (ع) پرندههای تکهتکهشده را خواند. از فراز کوهها آمدند؛ با سرعت هم آمدند. گفت بیایید و آمدند، همین! خودش آنها را کشته بود و تکهتکه کرده بودشان ها! جَلد ابراهیم (ع) که بشوی، ابراهیم (ع) که صدایت بزند، تکهپاره هم که شده باشی، میآیی. دل است دیگر. ابراهیم! صدایم کن..
🔹گروه تلگرام دانشکده را باز کردم. آموزش اطلاعیه داده بود که تا آخر مهر میتوانید دفاع کنید! همین چند روز قبلش که زنگ زدم، گفته بودند مهلت شهریور تمدید نمیشود، پارسال هم نشده بوده. هوایی اربعین شدم. پاسپورتم البته اعتبار نداشت. دیدم بچهها در گروه زدهاند که فلانجا تمدید موقت میکنند. پاسپورت خودم و همسرم را بردم و تمدید کردم؛ با رفت و آمدش نیم ساعت هم نشد! اربعین حرم سیدالشهداء (ع) بودیم. آقا کار را در آورده بود، خوب هم در آورده بود.
🔹راستی، در بعضی روایات هست که یک کلاغی هم بین آن پرندههای ابراهیم (ع) بود. آیه میگوید همه پرندهها شتابان آمدند، همه پر کشیدند سمت ابراهیم (ع)، کلاغ را که استثناء نکرده..
🔹نشستم به نوشتن تقدیمنامه پایاننامه. نوشتم: "تقدیم به ساحت نورانی..." و بعد با خودم گفتم "تحلیل اهمیت- عملکرد حکمرانی فضای مجازی" را میشود به آقا تقدیم کرد؟! از بیربط بودن موضوع که بگذریم، حالا این پایاننامه چه تحفهایست مگر که بخواهی تقدیمش کنی! این نکتهها مانع از نوشتن ادامه جمله نشد: "تقدیم به ساحت نورانی رحمت واسعه الهی، سیدالشهداء (ع) به امید گوشه چشمی..." باید معلوم میشد کار را کس دیگری درآورده، همان آقایی که کلاغها هم در آغوشش جای دارند..
مطالعه متن کامل یادداشت " *فضای مجازی و توسعه تکثر فرهنگی؛ تاثیر و مطلوبیت* " در:
https://farhangesadid.com/fa/news/8504/فضای-مجازی-و-توسعۀ-تکثّر-فرهنگی-تأثیر-و-مطلوبیت
عزیزی میگفت چرا کمتر مینویسی؟ گفتم: فارغ از مشغولیتهایی که هر روز هم بیشتر میشود، راستش کمی در نوشتن محتاطتر شدهام. به کنایه گفت: آدمها وقتی به مسئولیت نزدیک میشوند، محتاط میشوند. خندیدم. راستش بارها با موضوعی در ذهنم کلنجار میروم و صورتبندیاش میکنم، اما سر آخر از نوشتن پشیمان میشوم؛ فکر میکنم اقتضاء سن باشد.
میانه دهه چهارم زندگی جای غریبی است. جایی بین آن جوان سرکشی که خود را استثنایی در عالم میبیند که هم مسئلهها را میداند و هم راهحلها را و آن عاقلهمردی که ادعایش را محدود کرده به دانستن چیزکی از یک مسئله، چیزکی از راهحلش و شاید چند قدمی برای حلش. عاقلهمرد که غالب میشود، برای یادداشتی چندخطی بهاندازه مقالهای علمی-پژوهشی وقت میگذاری، اما جوان که عنان کار را بهدست میگیرد، بیپرواتر مینویسی. پیشرانِ عاقلهمرد، عقل است و پیشران جوان، درد. عاقلهمرد آکادمیکتر مینویسد، جوان ژورنالیستیتر.
میانه دهه چهارم جای غریبی این میانه است. به خودت میآیی و میبینی اینقدر روی درست نوشتنت تمرکز کردهای، که دیگر نمینویسی. وسواس بر سر دقت، مقتضی مرور چندینباره متن و ساختارش در ذهن است که پیامدش خوابیدن شور و حرارت ذهن و سرد شدن قلم است. درد را که لابلای دالانهای ذهن میدوانی، خسته میشود و از نفس میافتد. مقالهها درستترند، اما طعمی ندارند؛ یادداشتها پر از چالهچولهاند، اما مزه دارند؛ شیرین یا تلخش حالا خیلی مهم نیست.
میانه دهه چهارم زندگی لحظهای است که جوان دارد چوب دوی امدادی را به عاقلهمرد میدهد. خوب یا بد، حکایت زندگی همین است و گریزی از آن نیست. از جوان اما کاش یک یادگاری کوچک برای عاقلهمرد بماند؛ اندکی، ولو اندکی، جنون، سودای بههمریختن عالم، امید به شدنِ نشدنیها، استثناگرایی که من و اینجا و اینبار فرق دارد.. به شدنهای بزرگ تاریخ، یا نه، شدنهای خاص زمانه و دور و بر خودت که نگاه میکنی، حتما ردپایی از جنون و مجنونی در آن هست که آن یکدرصد احتمال را جدی گرفته و قفل دری را گشوده و شده.
از جوان کاش کمی دیوانگی به یادگار بماند که وجه تمایز آدمها همین است، وگرنه به عقل که باشد، تکلیف همهچیز معلوم است. نشدن یک راه دارد و شدن هزار راه، بهعدد جوانهایی که هریک بهطریق خودشان آن یکدرصدها را جدی گرفتهاند.
برعکس میگردم طواف خانهات را
دیوانهها آدم به آدم فرق دارند
پینوشت: این یادداشت مدتی بود نیمهکاره در یادداشتهای گوشیام رها شده بود. خواستم کاملش کنم که ماجرای غزه پیش آمد و این یادداشت با این ایام بیمناسبت به نظر میرسید. تکمیلش که کردم به نظرم رسید که چندان هم بیمناسبت نیست، شاید هم پر است از مناسبت..
ناو وینسنس، هیروشیما و بیمارستان المعمدانی غزه، همگی از یک ایده مرکزی شوم پیروی میکنند؛ رونمایی مهاجم از سلاحی به نام "بیمرز بودن قساوتش"، یعنی من مطلقا "هیچ" قیدی در جنایتکردن ندارم، مطلقا هیچ! چطور این پیام را میدهد؟ آخرین مرتبه متصور از قساوت را همان اول انجام میدهد و میگوید حتی تا این سطح، ولو بلغ ما بلغ، وحشی مطلق، رسما در چشم جهان نگاه میکنم و یک بیمارستان را سلاخی میکنم.
لکه ننگ اخلاقی هم البته چاره دارد. بعدترها توجیهش میکند که راه دیگری نبود و این بهتر بود از ادامهیافتن ماجرا و تلفات بیشتر. مگر هیروشیما را اینگونه تطهیر نکرد؟
دیروز به این فکر میکردم که رژیم غاصب چگونه میخواهد از آچمز دوراهی ورود زمینی به غزه و ریسک زمینگیر شدن و تلفات بالا یا عدم ورود با پیامد بیحیثیتشدن، بیرون بیاید. زدن بیمارستان همان ماجرای ناو وینسنس بود این وسط و راه کثیفی برای خروج از این بنبست؛ خیلی حسابشده و دقیق.
اگر برای متجاوز هزینه چنین اقدامی، چه در میدان و چه در افکار عمومی، آنچنان که باید نباشد، روند تحولات آتی خوشایند نخواهد بود. اینجاست که باید محکمتر کنار غزه ایستاد. سرنوشت طوفان الاقصی به امشب گره خورده است. به قول نویسنده متاستاز اسرائیل که امشب توییت کرده بود: بعداً برای فرزندان و نوهها این طور تعریف کنید: «اون شب هیچ تصوری نداشتیم که چی داره شروع میشه..»
امروز صبح داشتم صفحه اول چند خبرگزاری و رسانه مهم جهان را مرور میکردم و راستش از حجم رذالتشان بهتزده شدم. گمانم این بود که دستکم برای حفظ اعتبار رسانهایشان هم که شده، چشم بر چنین جنایت عظیمی نبندند، اما تا جایی که توانستهاند -و بیشتر از این هم اگر کشش داشت حتما انجام میدادند- با واژهها و تصاویر سفیدشویی کردهاند.
نتایج بررسی خبرگزاری رویترز و آسوشیتدپرس (که در کنار فرانسپرنس، سه خبرگزاری برتر جهان بهشمار میروند) و سایت خبری بیبیسی (سرویس جهانی) را در قالب سه پست برایتان به اشتراک میگذارم.
📌 مطلب صفحه اول رویترز
ترجمه تیتر: "پس از حمله به بیمارستان غزه که صدها نفر را کشت، بایدن به اسرائیل میرود."
🔹️ نکات متن
حذف فاعل حمله (استفاده از مصدر بدون ذکر فاعل)- تقلیل تعداد کشتهها با تعبیر صدها (hundreds) به جای عدد دقیق- همنشینکردن ماجرا با سفر بایدن با این دلالت که هدف سفر او با حلوفصل این ماجرا مرتبط است- نقطه محوری خبر، سفر بایدن است نه ماجرای حمله به بیمارستان.
🔹️ نکات تصویر
نمای نسبتا بسته بیرونی مشتمل بر دو مرد با لباس پلیس محلی، یک امدادگر و یک کودک در جلوی تصویر و تعدادی مردم در پسزمینه که هیچیک آسیبی ندیدهاند- فردی با لباسی شبیه پلیس محلی، کودکی را که جراحتی هم برنداشته و گویا فقط ترسیده در کنار آمبولانس و پرستار حمل میکند- هیچ تصویری از شهدا، مجروحان، ساختمان و تاسیسات تخریبشده و مردم آسیبدیده نیست- هیچ دالی بر حمله نظامی وجود ندارد- عناصر آرامشبخش متعدد در تصویر وجود دارد: نجاتدهنده، آمبولانس، پرستار.
دال مرکزی مشترک متن و تصویر، نجات است. در متن، بایدن بهعنوان ناجی وارد قصه میشود و در تصویر، کودکی که آسیب چندانی هم ندیده، بهوسیله آن فرد نجات مییابد.
📌 مطلب صفحه اول آسوشیتدپرس
ترجمه تیتر: "پس از انفجاری که در بیمارستان غزه صدها نفر را کشت، با گسترش خشم در منطقه، حماس و اسرائیل یکدیگر را مورد سررنش قرار دادند."
🔹 نکات متن
تعبیر انفجار (blast) بهجای عناوینی همچون حمله یا حمله موشکی- فاعل این کشتار، مصدر blast است و فاعل واقعی حذف شده است- تقلیل تعداد کشتهها با تعبیر صدها- عدم اشاره به جنس کشتهها (کودکان، بیماران، زنان)- مبهم نشان دادن مقصر ماجرا با تعبیر سرزنش متقابل حماس و اسرائیل- تقلیل دامنه گسترش خشم به منطقه و نادیدهانگاری خشم مردم سایر نقاط جهان
🔹 نکات تصویر
نمای بسته داخلی مشتمل بر سه زن، چند کودک و یک مرد که همگی سالم هستند و فقط مقداری گرد و خاک بر صورتشان نشسته و یکی از زنها هم بانداژ مختصری بر صورت دارد- تصویری از کشتهها و ساختمان تخریبشده نیست- انتخاب نمای بسته القاگر محدود بودن ابعاد ماجراست- دیوار پشت سر و بنا کاملا سالم است و شبیه محیط بیمارستانی است که دال بر تقلیل حجم تخریب بنا است- هیچ دالی بر حمله نظامی در تصویر وجود ندارد.
📌 مطلب صفحه اول بیبیسی (سرویس جهانی)
ترجمه تیتر: "بیم صدها کشته در انفجار بیمارستان غزه میرود؛ در حالی که بایدن عازم اسرائیل است."
🔹️ نکات متن
تعبیر انفجار (blast) به جای واژگانی همچون حمله- حذف فاعل ماجرا- تقلیل تعداد کشتهها با دو تکنیک احتمالیدانستن اعداد و تعبیر صدها (hundreds)- تعبیر مرده به جای کشته- اشاره به سفر بایدن و منصرف کردن توجه به آن
🔹️ نکات تصویر
نمای بسته داخلی از پدر و دختری که هیچ آسیبی ندیدهاند و فقط ترسیده و غمگین هستند و گرد و خاک بر چهرهشان است- هیچ نشانی از کشتهها، مجروحان، تخریب و آثار حمله نیست- پالت رنگ تصویر خنثی یا حتی کم آرامشبخش است.
هدایت شده از شعوبا
📌 ما، فلسطین و دیوارهای قطور نیابت
🖋علیرضا قربانی
🔹 اول
"دخترم خیلی خستهام. سی سال است که نخوابیدهام، اما دیگر نمیخواهم بخوابم...وقتی فکر میکنم آن دختر هراسان تویی، نرجس است، زینب است و آن نوجوان و جوانِ در مسلخ خوابانده که در حال سربریدهشدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظارهگر باشم، بیخیال باشم؟"
خیلی تامل کردم که این یادداشت را بنویسم یا نه. نمیدانم وسط معرکه جای این نوع حرفهاست یا نه، اما از سوی دیگر، فقط در این اوقات بحران است که مجالی برای طرح مباحث عمیقتر فراهم میشود. این کلمات حاجقاسم را بارها خواندهام، هربار از زاویهای. میخواستم یادداشت را شروع کنم که دوباره به یادش افتادم و دیدم چقدر با آنچه میخواهم بگویم مرتبط است. سیسال نخوابید چون فکر میکرد هزاران بچه مثل زینب و فاطمه دارد که در خانههای غزه پراکنده شدهاند. هر بمبی که در آسمان غزه رها میشود، فرقی نمیکند به کجای شهر اصابت کند، در نهایت بچههای خودش شهید خواهند شد؛ امشب پنجاه بچه من، فردا بیستتا، پسفردا چهلتا. مگر میتوانم بخوابم؟ بچهی "من" است!
⬅️ شعوبا، پایگاهی برای آشنایی با جامعه و فرهنگ ملل مسلمان
@shouba
هدایت شده از شعوبا
🔹️ دوم
تا بچههای غزه بچهی "من" نشوند، بعید است برایشان جان بدهم. تا چیزی در محدودهی "دیگری" است، حداکثر کنش ما همدلی، همدردی و مختصری تلاش است. مادر چرا از خودش میزند و خرج بچهاش میکند، چرا جوانی و عمرش را پای او میریزد و حتی لحظهای هم با منطق هزینه-فایده رابطهاش با او را ارزیابی نمیکند؟ چون میپندارد بچه من، خود من است، منِ توسعهیافته. خودی که حتی جسمش از جسم من منشعب شده. پدر چرا از اینکه پسرش بهلحاظ مالی از او متمکنتر شود، خوشحال میشود؟ چون او را جزئی از "من" خودش میداند؛ همان منِ توسعهیافته. با این منطق عجیب نیست که حتی حرامترین حرام اقتصادی خدا، یعنی ربا، در ربای بین پدر و پسر حرام نیست، چون این دو یک نفرند. همین نسبت را میشود در ابعادی وسیعتر تصور کرد؟ مثلا نسبت به فرزند برادرم هم همین حس را داشته باشم که او هم فرزند من است، نه، خود من است. وسیعتر چطور؟ میشود من، فرزند همسایهام را، فرزند همشهریام را، فرزند هموطنم را، فرزند هممذهبم را، همدینم را بچه خودم بدانم؟
یک مسیر دیگر را برای توسعه من باز کنیم. اگر برای یک ملت یا امت، بما هو ملت یا امت، بتوان وجودی حقیقی قائل شد و یک من بزرگ تشکیل داد، این من بزرگ، میتواند توسعه یابد و مثلا فرزند ملت یا امت دیگری را هم فرزند خود بداند؟ و مثلا اگر موشکی به شهری از شهرهای او خورد، قلب این هم تیر بکشد؟
توسعه من، آن من کوچک یا این من بزرگ، یعنی اینکه آن دیگریِ امروز جزئی از من فردا شود، از کدام مسیر محقق میشود؟
🔹️ سوم
"قلبهای شما جایی است که کنزهای شما آنجاست. همین است که مردم اموالشان را دوست دارند و دلهایشان به آن متمایل است. پس کنزهایتان را در آسمان قرار دهید.." (مواعظ مسیح ع- منقول از تحفالعقول) کنز را عمدا به گنج ترجمه نکردم، گنج لزوما یافتنی است، اما کنز میتواند ساختنی باشد. مجال بحث تفصیلی نیست، اما اجمالا مفهوم کنز با مفهوم انباشت مرتبط است و در معنای ساختنیاش، کنز کردن یعنی انباشت کردن چیزی که البته به زعم انباشت گر با ارزش است. دل آدمی متمایل است به آن چیزهای باارزشش که انباشتشان میکند. آدمی به قلکهای مادی و معنویاش دل میبندد. ملتها و امتها هم همینطورند؛ دلشان پیش قلکِ انباشت تلاشهایشان است. عیب ما این است که این حرفها را در کانتکست منفی و سلبی معنا کردهایم. مسیح (ع) اتفاقا وجه ایجابیاش را برجسته میکند، کنز بسازید اما کنز درست در جای درست. عالم ربانیای میگفت یکی از رموز بقای هیئات در طول تاریخ این است که مردم خودشان خرج هیئتها را دادهاند. ملت عراق برای میزبانی اربعین جان داده، مال داده، عمر داده، همین است که هیچ مانعی نمیتواند او را از میزبانی اربعین جدا کند.
راستی ربط این حرفها به ماجرای این روزها چیست؟
⬅️ شعوبا، پایگاهی برای آشنایی با جامعه و فرهنگ ملل مسلمان
@shouba
هدایت شده از شعوبا
🔹️ چهارم
مسئله فلسطین حل نمیشود الا اینکه فلسطین جزئی از منِ ملی و امتی ما بشود. و فلسطین جزئی از منِ جمعی ما نخواهد شد، الا اینکه کنزهایی در آنجا داشته باشیم، یعنی زحماتی انباشتشده برایش بکشیم. این نکته هم برای یک فرد صادق است و هم برای یک ملت و امت. یک ملت برای چیزی که دوست دارد، هزینه میکند و عکس قضیهاش این است که اگر برای چیزی هزینه بدهد، به آن دل خواهد بست و این چرخه صعودی، مرتبا تکرار خواهد شد.
نکته مهم اما این است که هزینهدادن بیش از آنکه مسئلهای عینی باشد، مسئلهای ذهنی است و هرگونه نیابت و پراکسیگذاشتن بر سر راه آن باعث میشود که من حس هزینهدادن نکنم و لذا حس تعلقی هم ایجاد نخواهد شد. یادم هست قدیمترها مادربزرگ مرحومم گاهی برای خیرات کردن، قبض آب و برق مسجد محل را میپرداخت. رویه مرسومی بود که هرکس عهدهدار یک وظیفه و هزینه مشخص ملموس در مسجد میشد. فرق است بین حس تعلقی که نسبت به این مسجد داری با مسجد دیگری که آن هم در همسایگی توست ولی مخارجش را از اجارههای مغازههای ساختهشده برای مسجد دریافت میکند. حتی فرق است بین آن مسجد با مسجدی که هزینههایش مثلا از درصدی از مالیات مردم محل یا یک صندوق نیکوکاری در محل تامین میشود. مثالها را عمدا شرح مبسوط دادم تا واضح شود که واریز مبلغی کم یا زیاد به صورت ماهانه به شماره حسابی برای غزه، هیچ ربطی به حرفهایی که زدیم ندارد. تو باید کنز خودت را بسازی. یک ملت در وجود جمعیاش هم همینطور.
🔹 پنجم
آنچه گفتیم لزوما منافاتی با رویکرد سازمانوارگی تمدن ندارد، هرچند دال بر قیودی نسبت به آن است. میشود کنش با واسطهگری یک هویتجمعی را تصور کرد که نوعی نیابت و پراکسی هم نباشد؛ چنانکه در یک هیئت عظیم همینطور است. برخی سمنها در دنیا را سراغ دارم که بهلحاظ قوت ساختار درونی و شدت تاثیر بیرونی از چند وزارتخانه برترند ولی افراد آن را من توسعهیافته خودشان میدانند. در این معنا، سازمان امر بینالامرین است؛ نه از هویت شخصی افراد کاملا منسلخ میشود و نه کاملا قابل تقلیل به آن است.
نسبت ما با مسئله فلسطین پر است از این پراکسیها و نیابتها. نمیگویم همه مسئله این است ولی حتما بخش مهمی از مسئله است. از جمعآوری منابع مالی تا هزینهکرد آن، همهچیز نیابتی است. مثل همان حاجی که برای قربانی حج با کاغذی و کلیکی به سازمان حج پول و نیابت داده که آن سازمان به خریداری نیابت بدهد که او گوسفندی بخرد و بدهد کسی نیابتا ذبح کند و نیابت دیگری بدهد به کس دیگری برای توزیعش. حاجی چه کاره است؟ هیچ. هیچ نسبت واقعی بین او و این آیین و معانی عمیقش برقرار نیست. من این بیمزهشدن را وقتی فهمیدم که در مسیر کاظمین-سامرا مردمی را دیدم که پیاده عازم زیارت امامزاده سیدمحمد بودند و با خودشان گوسفند میآوردند تا همانجا ذبح کنند و گوشتتش خورشت قیمه ظهر زائران آنجا شود. تازه فهمیدم عجب چیز جالبی است این منسک.
البته ماجرا محدود به کمک مالی نیست، حتی در شیوه اعتراض به جنایات رژیم صهیونیستی، حتی در یک راهپیمایی ساده، از سیاستگذاری تا سیاستگزاریاش نیابتی است. در عالم ذهنیت، من هیچ تلاشی که به خودم مستند باشد و در طول زمان انباشت شده باشد، در مورد فلسطین نکردهام.
🔹 ششم
طولانی شد، اما گاهی جز بهتفصیل نمیشود یک "حساسیت نظری" مثلا در مورد پدیده نیابتیشدن را منتقل کرد. میشد در مورد مصادیق نیابتیشدن بیشتر نوشت، اما اگر حساسیت نظری ایجاد شده باشد، مخاطب حتما بهتر از گوینده میتواند مصادیق ظریفتری را کشف کند.
⬅️ شعوبا، پایگاهی برای آشنایی با جامعه و فرهنگ ملل مسلمان
@shouba
📌 دربارهی این لحظه..
🔹️این آیه شریفه در سوره حشر (که ماجرای یهود بنینضیر و منافقان همپیمانشان در این سوره بیان شده) را بارها و بارها خوانده بودم اما وقتی آیه را بر تابلوی اتاق ملاقات سید دیدم، نکته تازهای به ذهنم متبادر شد. بعد با خودم فکر کردم چرا تا به حال به این نکته بدیهی که دلالت صریح آیه است، چنین التفاتی نداشتم؟
🔹️"لا يُقَاتِلُونَكُمْ جَمِيعًا إِلَّا فِي قُرًى مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَرَاءِ جُدُرٍ" (حشر/۱۴) همه آنان [به صورت متحد و یک پارچه] با شما نمیجنگند مگر در آبادیهایی که دارای حصار و قلعه و دژ هستند، یا از پشت دیوارها. فاعل این جمله حسب برداشت المیزان، هم منافقان و هم یهود بنینضیر هستند.
الگوی پیکار آنها این است که یک محدوده امنی دارند و از داخل آن محدوده با شما میجنگند. یک حصن و دیواری که از آن پشت با شما میجنگند. آیه با اسلوب "لا..الا" دال بر "حصر" است؛ یعنی الگوی جنگشان فقط و فقط همین است و لاغیر. به هیچ عنوان جور دیگری نمیتوانند بجنگند. مفهومش این است که اگر حصن و جدار را از آنها بگیری، جنگ دقیقا در همین لحظه تمام میشود و مضمحل میشوند. این را تا همینجا داشته باشید.
🔹️دیوار دور غزه را ببینید. تعبیر بهترش این است که دیوار دور سرزمینهای اشغالی است؛ دور خودشان را دیوار کشیدهاند، نه دور فلسطینیها را. ساختار این اَبَردیوار و موانع و استحکامات دورش حیرتآور است. حصن و جدار به همین محدود نمیشود. حتی برای بالای سرش که از ساخت سازهای عینی عاجز شده، سازهای ذهنی برساخت کرده و نامش را "گنبد" آهنی گذاشته است. سامانه پدافند موشکی میتواند هزار اسم داشته باشد، مبتنی بر هزار استعاره. استعارهها چه خودآگاه انتخاب شده باشند و چه ناخودآگاه، دلالتهایی بر ذهنیتهای یک ملت و دولت دارند. میخواهد حس کند در حصن است.
🔹️لحظه تاریخی سقوط، دقیقا در نقطه ترک خوردن دیوار و بیحیثیت شدن گنبد، آغاز میشود. کار درخشان آن موتوریها از پایین و آن پاراگلایدریها و موشکها از بالا در آن پانزدهم مهر تاریخی همین بود که همزمان دیوار و سقف را در ذهن و عین شکستند.
دیوار و گنبد که سقوط کند، کار تمام است. بقیهاش مقداری تشریفات و کاغذبازی اداری است!
پینوشت: اینها را که مینوشتم یاد این حکمت نهجالبلاغه در مورد اولیاءالله افتادم. آنجا که امیرالمومنین (علیهالسلام) در وصفشان میفرماید: بِهِمْ عُلِمَ الْكِتَابُ وَ بِهِ عَلِمُوا. قرآن به آنان دانسته شد و آنان به قرآن دانستند. این آیه که به زیبایی بر تابلو حک شده، در فضای جهاد مجاهدان فلسطینی، بالای آن ماکت زیبا، بین تصویر امام و آقا، در اتاق ملاقات سید و نمایندگان مقاومت، جور دیگری خودش را نشان نمیدهد به ما؟