فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تسلطش از ما بهتره 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برخورد جالب #امام_زمان (عج) با جوان مسیحی!
🎙استاد مؤمنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز یازدهم
مـاه مبـارک رمضـان 🌺
💐#مجید_بربری
#قسمت_40
چندساعت مانده به عید سال ۱۳۹۵
مریم حال و حوصله چیدن هفت سین را نداشت .برخلاف هرسال،خانه تکانی هم نکرد.دلش عجیب هوای مجید را میکرد،دلتنگش شده بود.دیوارهای خانه پر از عکس های جورواجور مجید بود.حالا دیگر گرد پیری بر روی مریم و افضل نشسته بود.از بیست و یک دی که مجید رفت،تا حالا که روزهای آخر سال بود،انگار این چهل و چند روز ،چهل و چند سال طول کشیده بود.دوری پسر،درد انتظار را برایشان سخت کرده بود.حتی وقتی لباس های مجید را آوردند،مریم گفت؛
_من لباس نمی خوام،وسایلش را نمیخوام!من دلتنگ مجیدم،فقط پسرم را برگردونید.
دم به ساعت بهانه مجید را می گرفتند و میگفتند:
_دل مان پوسید !اگه پیکرش برگشته بود،میرفتیم سر خاکش،دل مان را بیرون می ریختیم.
پدر و مادر مجید یکی دو هفته قبل،دو تا شهید گمنام را در یادمان شان،که نزدیک خانه آنها بود،به خاک سپرده بودند.توی همان مراسم شهدا بود که به محمد صادقی،مستند ساز صدا و سیما معرفی شده بودند. آقای صادقی همان جا از والدین مجید قول گرفت،تا برنامه مستندی برای شهید قربان خانی تولید کنند.نزديک سال تحویل بود که یک روز همکاران صدا و سیما،با دوربین و تجهیزات ضبط تلویزیونی به خانه شان آمدند.اولین عیدی بود که افراد خانواده می خواستند سال را،بدون مجید تحویل کنند ،و این فوق طاقت شان بود.جای خالی مجید باعث شده بود تا دایی ها هم به آنجا بیایند و توی این موقعیت،کنار آبجی و آقا افضل باشند.برای تهیه مستند قرار شد؛پدرومادر مجید و دایی ها،حسن آقا و آقا مهرشاد جلوی دوربین صحبت کنند:
_پسرم توی یافت آباد،معروف بود به مجید بربری.حالا حتما از خودتون می پرسید چرا مجید بربری؟راستش دایی ها و و پدرش همه شان نونوایی داشتند و پسردایی اش هم،الان توی همین شغل ،توی یافت آباد کار میکنه.وقتی بزرگ شد و دستش توی جیب خودش میرفت،دم نونوایی می ایستاد و به کسانی که توانایی خرید نون نداشتن،از پول خودش نون میخرید و بهشون میداد.بعضی وقت ها هم،حالا به مناسبت یا بی مناسبت،پول پختِ یک روز نون رو،حساب میکرد و میداد به صاحب شاطر و میگفت:امروز این نون ها رو رایگان بدید به مردم،مجید اونقدر دم بربری ایستاد و نون داد دست مردم،که آخرش مردم،اسمش را گذاشتن مجید بربری!
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
اعتماد به نفس
در ایران تو ماشین اسنپ بودم، دوست راننده زنگ زد. با هم صحبت میکردند که راننده با تعجب و گله و شکایت گفت: ممد واقعا رفتی رأی دادی؟! نمیدونم شاید اون بنده خدا انکار میکرد که میگفت: فردا شناسنامهات رو باید بیاری ببینم... وای به حالت اگر مهر خورده باشه... بنده خدا در جریان نبود دیگه شناسنامه مهر نمیکنند... بعد هم با تأسف گفت: چی بگم البته که مادر و خواهر خودم هم یواشکی رفتند رأی دادند...
رفتم خونه همسایه. گفت: مامان بابام خیلی معتقدند. پدرم چاپخانه کار میکرده زمان شاه، با تودهایها و... بحثها میکرده... به ما میگه شما نمیدونید چی بود ایران... با این سن و سال به سختی با مادرم رفتن رأی دادن... اما تاکید کردن به من که داداشت نفهمه...
زنگ زدم به دوستم. گفتم یادت نره رأی بدی. گفت نمیدونی اگر خانوادهام بفهمن چی کار میکنن باهام! باید یه نقشهای بکشم به یه بهونهای بزنم بیرون...
رفتیم سفر؛ چندتا از بچهها میخواستن نماز بخونن؛ بخاطر تمسخر دوستای دیگشون منصرف شده بودن از خوندن. برخی هم یواشکی میخوندن یا به بهانهای از جمع فاصله میگرفتن.
رفتم هلند، دوستم میگفت: داستانی دارم برای نماز خوندن. روم نمیشه تو شرکتی که کار میکنم نماز بخونم. هر روز نیمساعت پیاده میرم یه نمازخونه اهل سنت، نماز میخونم بر میگردم.
و اما بعد...
گفت: ولی یه روز یه دختر مراکشی محجبه در شرکت استخدام شد. بخش مدیریت منابع انسانی. همون روز اول دیدم یه اتاق رو دارن آماده میکنند. آخر فهمیدم دختر خیلی جدی و رسمی گفته من هر روز ساعتی زمان عبادتم هست و مکان مشخصی برای نماز خواندن لازم دارم! و شرکت هم سریعا اتاقی را برای او داشت آماده میکرد!
رفتم در پارکی در هلند. با دوستم روی یک صندلی گپ و گفت داشتیم. دختر پسرهای جوان روی چمن نشسته بودند و بگو بخند. ناگهان چند دختر خانم محجبه را دیدم که آمدند و میان آن جمعیت چیزی پهن کردند و آنها هم به گپ و گفت مشغول شدند. توجه ام بهشان جلب شده بود و گاهی نگاهشان میکردم که ناگهان دو تا از دختر خانمها بلند شدند و ایستادند به نماز. شاید یک ایرانی محجبه این اعتماد به نفس را نداشت که در آن فضا و بین آن جمعیت اینگونه عمل کند...
تو را چه شده؟!
چرا دین، عقاید، باورهایت را باید قایم کنی؟
چرا تو که بر حقی کار حقت را باید پنهانی انجام دهی. او که ناحق میگوید تا این حد جسورانه عمل کند و حتی بیعقیده بودن خود را تحمیل کند؟
چه کسی باید اعتماد به نفس داشته باشد و سرش را بالا بگیرد؟
دختری که به این نتیجه رسیده که عفاف و وقار و حجب و حیا شأن و شخصیت ساز است و تاج بندگی بر سر دارد یا دختری که همه چیز را به هیچ باخته است؟
به نظرم دیگر بس است.
ورق را برگردانیم...
چه زیبا گفت نادر ابراهیمی در کتاب مردی در تبعید ابدی از زبان ملاصدرا که:
« نمازت را بلند بخوان؛ اعتقاد، جهان را آباد خواهد کرد.»
تا امروز در بیاعتقادی به دین، وطن، سیاست حق، فرهنگ سالم و ارزشهای الهی انسانی، هیچ دستاوردی یافت نشده است.
هیچ انسانی با حذف اینها از زندگیاش انسانتر نشده است.
هیچ افتخاری در این خصوص به دست نیاورده است.
عجیب است این حجم اعتماد به نفس...
و غریب است این حجم خودکم بینی از کسی که در مسیر حق است و حق میگوید و حق عمل میکند.
سرت را بالا بگیر و با عزت نفس به آنچه بر حق است عمل نما... خواهی دید که بسیاری به تو خواهند پیوست...
✍️ثبت مشاهدات، تجارب و یادداشتهای یک ایرانی 🇮🇷 در هلند، فرانسه و ایران
@ninfrance
تنها کسی که میتونه تو یه سخنرانی
هم از پیشرفتهای مملکت بگه،
هم ایرادات و نقایصش رو لیست کنه
و درحالیکه به مسئولین داره تشر میزنه
مقتدرانه تو دهن دشمن هم بزنه
و درکنار شمردن مشکلات کشور همزمان راهکار هم بده و با وجود همه گرفتاریها، امید رو به جامعه تزریق کنه
و آدم به ایرانی بودنش بباله و ابهت دروغین غرب تو ذهن مخاطبش بریزه
«رهبر انقلابه»
سایهات بر سر ایران عزیز مستدام....
🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچیکه دیگه به درد نمیخوره، بذارش دم در😂😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز هم چالش سایه😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جواب آقای عباس موزون به تخریب کنندگان فضای مجازی!
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنان شجاعانه نخست وزیر ایرلند در مقابل جو بایدن دربارهی تاریخ مشترک ایرلند و فلسطینیهای امروز قربانی نسلکشی اسرائیل
👈 بعد از این سخنان، به طور ناگهانی مجبور به استعفا شد.
#سی_و_یک_هزار_و_نهصد_شهید
#کشتار_سیزده_هزار_کودک
#کشتار_هشت_هزار_زن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی که خدا از لشکر #امام_زمان علیهالسلام پرتت میکنه بیرون!😔
اعتماد به نفس ۲
من اعتماد به نفس خوبی داشتم تا وقتی ایران بودم. دین داشتم. اعتقاد به راهی که در آن هستم و افق ظهور داشتم. دغدغه فعالیتهای فرهنگی مهارتی برای ارتقا جامعه داشتم و از هیچ کوششی دریغ نمیکردم.
اما وقتی تجربه خارج از کشور به تجاربم اضافه شد اعتماد به نفسم چندین برابر شد. وقتی حقیقت غرب را دیدم. وقتی فهمیدم بسیاری از این بندگان خدا که غرب میروند و بهبه چهچه میکنند، چقدر حفظ ظاهر میکنند. وقتی دیدم خود غربیها در چه ابتلائات و فسادهای متنوعی غوطه ور هستند و اینها هم از جهل و بیخبری ما سوء استفاده میکنند و ویترین خود را حفظ کردهاند، احساس قوت درونی و ایمان قلبیام به این که آینده از آن مومنین جهان است، بسیار بیشتر شد.
وقتی با مسلمانان جهان از نزدیک آشنا شدم و با شیعیان حضرت که چه جدی و بانشاط در مسیر تبلیغ حق تلاش میکنند ولی دیدم بسیاری از مردم ایران یا غیر آن در دنیا که با دین و خدا و معنویت و وطن قهر کردهاند، چه روزگاری را جسمی و روحی در غربت تجربه میکنند، یقین پیدا کردم که جهان به سمت سرنوشت محتوم خود که ارث رسیدن جهان به بندگان حقیقی خدا و صالحین است در حرکت است.
وقتی در سفرهای متعدد به ایران میآمدم و میدیدم مومنین و معتقدین به امام عصر، چه جدی و محکم در برابر جنگهای چندجانبه در حال تلاش هستند و هر روز دستاوردی از کنار دستاورد قبلی به ثمر مینشانند، به اطمینان قلبی رسیدم که هرچند مقابله حق و باطل هر روز شفافتر و علنیتر و پیچیدهتر میشود. اما پر واضح هر روز حق در حال قدرتمندتر شدن و باطل در حال تضعیف و فروپاشی از درون است.
دلایل و مثالها بیشمار است که در پست بعدی به برخی از آنها که با چشم خود شاهد بودم، اشاره میکنم.
✍️ثبت مشاهدات، تجارب و یادداشتهای یک ایرانی 🇮🇷 در هلند، فرانسه و ایران
@ninfrance
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠دعای روز دوازدهم
🌙ماه مبارک رمضان
اَللَّهُمَّ زَيِّنِّي فِيهِ بِالسِّتْرِ وَ الْعَفَافِ وَ اسْتُرْنِي فِيهِ بِلِبَاسِ الْقُنُوعِ وَ الْكَفَافِ
خدايا مرا در اين ماه به پوشش و پاكدامني بياراي، و به لباس قناعت و اكتفا به اندازه حاجت بپوشان
وَ احْمِلْنِي فِيهِ عَلَي الْعَدْلِ وَ الإِْنْصَافِ وَ آمِنِّي فِيهِ مِنْ كُلِّ مَا أَخَافُ بِعِصْمَتِكَ يَا عِصْمَهَ الْخَائِفِينَ
و بر عدالت و انصاف وادارم نما، و مرا در اين ماه از هرچه مي ترسم ايمني ده، به نگهداري ات اي نگهدارنده هراسندگان.
💐#مجید_بربری
#قسمت_41
حتی حاج جواد از گردان امام علی،نمیدونست که مجید فامیلیش قربان خانی یه.با این که با هم بچه محل بودن و زیاده مراوده داشتن.بس که به اون اسم معروف شده بود.تا یک روز که من سر سوریه رفتن مجید،بهشون زنگ زدم،تازه اون جا از بقیه دوستاش پرسیده بود؛این مجید بربری کیه و فامیلیش رو فهمیده بود.مجید توی ماه خرما پزون دنیا اومد،یعنی تو قلب الاسد تابستون،آخرین روز مرداد هزار و سیصد و شصت و نه.در طول نه ماه بارداری مجید،پیش مادرم بودم،یعنی مادرم خواست که برم پیشش.
میگفت خانمی که بارداره،هر چیزی رو نباید بخوره،سر سفره هرکی نباید بشینه.لقمه ی ناجور نباید بخوره که روی بچه اش اثر بذاره.منم از خدا خواسته،شاد و خوشحال وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مادرم.منزلشون یه طبقه بود.سه تا اتاق و یه هال و یه راهرو داشت.اتاق جلوی حیاط که آفتاب گیر و دل بازتر بود،مادرم داد به من.اون روزها من فقط ساناز رو داشتم.ساناز دختر اولمه،یه سالش بود و همه کارهاش رو مادرم میکرد. یادم نمیاد نه ساناز نه بقیه بچه ها رو خودم حموم کرده باشم،يا حتی بقیه کارهاشون رو.مجید که دنیا اومد و بعدش تاتی تاتی کرد و به مرور،حرف زدن یاد گرفت،به مادرم میگفت مامان،نمیگفت مامان بزرگ!به من میگفت مریم.بیشتر اخلاق هاش هم شبیه مادرم بود.مجید به فکر فردا نبود.از این آدم هایی بود که میگفت امروز رو عشق است،بی خیال فردا.هرچی پول توی دست و بالش بود،همون روز خرج میکرد.این اخلاقش هم شبیه مادرم بود.خیلی هم به مادربزرگش وابستگی داشت.عید نوروز سال نود و دو بود که مادرم تو تصادف ماشین،در جاده فامنینِ همدان،دفتر عمرش بسته شد و به رحمت خدا رفت.صبح زود،بعد از نماز بود که به من زنگ زدن و گفتن مادرت توی بیمارستانه.من و برادرام راه افتادیم سمت همدان.مجید میدونست که مامان به رحمت خدا رفته،ولی به روی خودش نمی آورد که یه وقت حال من بد نشه.با این که از درون،حال خودش هم بدتر از همه ما بود.چون به مادرم خیلی وابسته بود.همه جلوی در بیمارستان جمع شدیم.نصف فامیل هم،همون موقع برای ختم یکی از اقواممون جمع شده بودن،که متوجه میشن مادر منم فوت کرده.مجید اون روز برا تمام فامیلی که اومده بودن،از جیب خودش ناهار گرفت.نمی خواست کسی بدون غذا بره.مجید رو بعدها به خاطر این کارش تحسین میکردم. سر بند فوت مادرم،بعداز چند ماه که حالم کمی بهتر شد،به من می گفت:((دور از جونت ،اگه جای مامان عفت،تو مرده بودی،این قدر داغون نمی شدم،انگار شکسته شدم)).با یکی از دوستاش که خیلی صمیمی بود،هر وقت پنج شنبه ها از بهشت زهرا رد میشدن،می گفت:
_من مامان عفت رو خیلی دوست داشتم.یادت باشه،هربار که از اینجا رد شدیم،براش فاتحه بخونی!
جالبه هروقت که رد می شدند،نگاه به دهان دوستش می کرده،ببینه فاتحه میخونه یا نه.
خانواده ی من همه پسر دوست بودن و پسری.من یه دختر داشتم و همه دل شون می خواست بچه دومم پسر باشه. مجید که دنیا اومد،مادرم که نگران این مسئله بود،از افضل میپرسه بچه چیه؟
آقا افضل طوری آهسته میگه پسره،که مادرم ((دختر)) میشنوه و با حسرت میگه:
_کاش پسر بود،پسر خوبه!من خودم پنج تا پسر دارم،هر کدومشون برام اندازه یه فامیلن.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدیو پخش شده شده از همخوانى زیبای اسماءالحسنى توسط نقاشها حین کار در لحظه افطار
🌙 #ماه_مبارک_رمضان
شب اول قبر به روایت شاهد زنده
علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» میگفت:
در نجف اشرف در نزدیكی منزل ما، مادر یكی از دخترهای اَفَنْدیها (سنیهای دولت عثمانی) فوت كرد.
این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه میكرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع كنندگان تا كنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله كرد كه همه حاضران به گریه افتادند.
هنگامی كه جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد: من از مادرم جدا نمیشوم هر چه خواستند او را آرام كنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاك انباشته نكنند، و فقط روی قبر را با تختهای بپوشانند و دریچهای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.
دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
پرسیدند چرا این طور شدهای؟
در پاسخ گفت: شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب میداد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
تا این كه پرسیدند: امام تو كیست؟
آن مرد محترم كه در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»
در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوی آسمان زبانه میكشید.
من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع كه میبینید كه همه موهای سرم سفید شده در آمدم.
مرحوم قاضی میفرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق میكرد و آن شخصی كه همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی علیهالسلام بودهاند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا كرده و عاشق ائمه اطهار سلام الله علیهم گردید.
25.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم تجلیل از پروفسور مازیار غلامپور، فوق تخصص جراحی قلب
انگار کلاس درس خداشناسی است. خوش به حال چنین فرهیختگانی.
💐#مجید_بربری
#قسمت_42
هم زمان از اون طرف،عمه ام از راه میرسه و همین سوال رو از بابای مجید میپرسه.اونم این دفعه،صداش رو بالا میبره و میگه پسره عمه خانم!
مادرم که فکر میکرد بچه م دختره و با ناراحتی مشغول شستن ظرف های ناهارش بود،تا کلمه ی پسر رو از زبون آقا افضل می شنوه،ظرفها را کنار میذاره و با همان دست های نشسته و پر از کف،میاد سراغ افضل و میگه :آخه پسر جون !تو که منو نصفه جون کردی!چرا زودتر نگفتی بچه پسره؟از صبح دارم می میرم و زنده میشم!پیش خودم میگم،حالا بچه م با دوتا دختر چی کار کنه؟حالا کو تا سومی؟کو تا سومی پسر باشه؟
مجید که دنیا اومد،چهار کیلو و چهارصد گرم بود.یه پسر تپل مپل،از اون بچه هایی که غریبه و آشنا فرقی براشون نداشت.هرکی می دیدش،دلش براش میرفت.می گرفتش و یه ماچ گنده ازش میگرفت.از بچه گیش تو دل برو بود.مجید از همون بچه گی،و تا قد کشید و بزرگ شد،با برادرم مهرشاد بود.یک سال و خرده ای با هم فاصله داشتند،ولی همیشه خدا با هم بودن.من دوست داشتم اسم مجید رو ساسان بذارم،تا به اسم ساناز بخوره.اما آقا افضل گفت:نه،من از اسم ساسان خوشم نمیاد.من دوست دارم اسم پسرم مجید باشه.اسم قرآن و پر معنی یه.
تا هفت سالش هم شد،تو خونه ساسان صداش میکردیم. وقتی مدرسه رفت،اسم شناسنامه ایش را صدا زدند.ما هم کم کم شروع کردیم،مجید صداش بزنیم،حتی یادمون رفت که اسمش ساسان بوده.مدرسه رفتنش هم خودش داستان داره،هر روز با یکی دعوا داشت،هرروز یه جای تنش،زخم و زیلی میشد.یه روز اومد خونه و اصرار روی اصرار که باید من رو کلاس کاراته بفرستید. میخواست تو کتک کاری کم نیاره و به قول خودش زور داشته باشه. باباش هم هیچ وقت،نه به مجید نمیگفت،يا خراب کاری که میکرد،اهل دعوا کردنش نبود.مجید رو برد کلاس کاراته ثبت نام کرد و بچه های مدرسه شدن رقباش.فکر میکرد اگر اونا را زمین بزنه،به فینال میرسه و مدال طلا گردنش میندازن.اون قدر روی این بچه های فلک زده مدرسه و محل ،فن کاراته اجرا کرد ،تا این که یه روز مدیر مدرسه،باباش رو خواست که:((بیا این بچه رو ضبطش کن.آخه این چه وضعشه؟هر روز یکی رو میزنه و ما عوض این که به درس بچه ها برسیم، همش داریم دعوای مجید رو حل و فصل میکنیم)).از همون روز بود که دیگه نذاشتیم بره کلاس کاراته.این از دعواهاش،شوخی و مسخره گی هاش هم ماجراهای خودش رو داره!یه وقت هایی لباس های مجلسی و به قولی،پلو خوری منو میپوشید و می اومد اَدای من رو در می آورد.با این لباس زنونه،طوری ادا و اطوار میومد که ما از خنده،غش و ریسه میرفتیم.سال هفتاد و پنج که خواهرش عطیه به دنیا اومد،تا چند روز مدرسه نمیرفت. ماتم گرفته بود و با گریه و زاری میگفت:چرا بهش میگید عطیه،باید اسمش رو بذارید علیرضا،من برادر ندارم.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
دعایمجیر۩مهدیمیرداماد.mp3
11.99M
دعای مُجیر🤲🏻
✨از اعمال شبهای ١٣، ١۴ و ١۵
#ماه_مبارک_رمضان (ایام البیض)،
خواندن #دعای_مُجیر است✨
در روایت آمده: در این ایام اگر کسی این دعا را بخواند، حتی اگر گناهانش به اندازه ریگهای بیابان یا برگ درختان باشد خدای متعال او را میبخشد.