✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒#سه_دقیقه_در_قیامت
9⃣1⃣#قسمت_نوزدهم
🔻#جانبازی_در_رکاب_مولا
🔸سال 1388 توفیق شد که در اواخر ماه رجب و اوایل ماه شعبان ، زائر مکه و مدینه باشم ؛ ما مُحرم شدیم و وارد مسجدالحرام شدیم ،بعد از اتمام اعمال، به محل قرار کاروان آمدیم؛
▫️روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهران کاروران الان آمدند، شما زحمت بکش و این سه نفر را برای طواف ببر و برگرد.
🔹خسته بودم، اما قبول کردم؛ سه تا از خانم های جوان کاروان به سمتم آمدند، تا نگاهم به آنها خورد سرم را پایین انداختم.
▫️یک حوله اضافه داشتم، یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم ؛ گفتم : من در طی طواف نباید برگردم، حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است ، شما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید.
🔸 یکی دو ساعت بعد، با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم در حالی که اعمال آنها تمام شده بود و در کل این مدت، اصلا به آنها نگاه نکردم و حرفی نزدم. وظیفه ای برای انجام طواف آنها نداشتم، اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم .
🔹در آن روزهایی که ما در مکه مستقر بودیم، خیلی ها مرتب به بازار می رفتند و ....اما من به جای اینگونه کارها، چندین بار برای طواف اقدام کردم .ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا، مشغول طواف شدم و از تمام فرصت ها برای کسب معنویات استفاده کردم.
🔸در آن لحظاتی که اعمالم محاسبه می شد، جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت : به خاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانمها انجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد بعد گفت: ثواب طواف هایی که به نیابت از دیگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمالت ثبت شده
🔹اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم.زیارت ها به خوبی انجام می شد و در قبرستان بقیع ، تمام افراد ناخوادگاه اشک می ریختند ، حال عجیبی در کاروان ایجاد شده بود
🔻یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته.جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم.
🔸بعد به سمت انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم.همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد. یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعنت می کنی؟
➖گفتم:نخیر دستم را ول کن! اما او داد میزد وبقیه مامورین را دور خودش جمع کرد.
➖یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین زد.
🔹من دیگر سکوت را جایز ندانستم، یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم .
چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می کرد.
چند نفر جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم.
🔸 روزهای بعد، وقتی برای حرم می رفتم ، سر و صورتم را با چفیه می بستم ، چون دوربین های بقیع، مرا شناسایی کرده بود و احتمال داشت بازداشت شوم. خلاصه اینکه آن سفر، برای من به یاد ماندنی شد.
🔹اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند:
شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید و برای همین
#ثواب_جانبازی_در_رکاب_مولا_علی در نامه عمل شما ثبت شده است.
🔺نکته: البته این ماجرا نباید دستاویزی برای برخورد با مامورین دولت سعودی گردد.
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒#سه_دقیقه_در_قیامت
0⃣2⃣#قسمت_بیستم
🔻#شهیدوشهادت
🔸در این سفر کوتاه به قیامت نگاه من نسبت به شهید و شهادت تغییر کرد، علت آن هم چند ماجرا بود:
⬅یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العادهای داشت که بچهها را جذب مسجد و هیئت کند اوخالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت.
🔹این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد؛
🔺من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود.ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود.
🔸اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود!
▫ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم.
هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود...
⬅ در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم.
🔹اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت.
تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود! و....اما چرا؟!
🔻خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد.بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...
🔸 اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم مانده، مربوط به یکی از همسایگان ما بود. خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل می آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور می کردیم.
🔺 از همان بچگی شیطنت داشتم، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم.
🔹یک شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند، صدای زنگ قطع نمیشد.
🔻یکباره پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد.
🔸شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی!
🔻 هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود.مرا مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد.
➖آن شب همسایه ما عروسی داشت توی خیابان و جلوی منزل ما شلوغ بود.
پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد.
🔹این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.
این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتم:
➖ چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد!
🔸جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید.
من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی.
به یکباره دیدم صفحات نامه اعمال من ورق خورد، گناهان هر صفحه پاک می شد و اعمال خوب آن می ماند.
🔹خیلی خوشحال شدم،ذوق زده بودم،حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد
▫ جوان پشت میز گفت راضی شدی؟
➖گفتم بله عالیه.البته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند.. اما باز بد نبود.
🔸همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد،خیلی از دیدنش خوشحال شدم.
▫️گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم.
🔺 هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی...
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒#سه_دقیقه_در_قیامت
1⃣2⃣#قسمت_بیست_یکم
🔻#حق_الناس_وحق_النفس
🔸از وقتی که مشغول به کار شدم حساب سال داشتم؛یعنی همه ساله اضافه درآمدهای خودم را مشخص میکردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت میکردم.
➖با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم اما یکی از دوستان گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر.
▫️در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم؛مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد.
🔹من از اواسط دهه ۷۰ مقلد رهبر مقام معظم انقلاب شدم، یادم هست آن سال خمس من به ۲۰ هزار تومان رسید.
یکی از همان سال ها، وقتی خمس را پرداخت کردم به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد.
هفته بعد وقتی رسید همه را آورد؛ با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله ...است!
➖گفتم:این رسید چیه! اشتباه شده من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم.
➖ او هم گفت فرقی ندارد!
🔸با عصبانیت برخورد کردم و گفتم باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاورید من به شما تاکید کردم که مقلد رهبری هستم و میخواهم خمس من به دفتر ایشان برسد. 🔺او هم هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه.
🔹از سال بعد، خمس خودم رامستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز میکردم.
🔺یکی دو سال بعد خبر دار شدم پیر مرد روحانی از دنیا رفت بعدها متوجه شدم که این شخص خمس چند نفر دیگر را همینجور جابجا کرده.
🔸 در آن زمانی که مشغول حساب و کتاب اعمال بودم، یکباره همین پیرمرد را دیدم اوضاع آشفته ای داشت، در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود؛بیشترین گرفتاری او به بحث خمس برمیگشت؛برخی آدم های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند.
🔹 پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم؟ اما انقدر اوضاع او مشکل داشت با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد.من هم قبول نکردم.
🔻 در اینجا بود که جوان پشت میز به من گفت: این هایی که می بینی این کسانی که از شما حلالیت میطلبند یا شما از آنها حلالیت می طلبی کسانی هستند که از دنیا رفته اند .حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده تا زمانی که آنها هم در برزخ وارد شوند؛حساب و کتاب شما با آنها که زنده اند، بعد از مرگشان انجام میشود.
🔸 بعد دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت:
وای به حال افرادی که سالها عبادت کرده اند اما حق الناس را رعایت نکردند.
🔻این را هم بدانیم اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را در دنیا ببخشید؛
✨ده ✨برابر آن در نامه عمل ثبت میشود اما اگر به برزخ کشیده شود همان مقدار خواهد بود.
🔹 اما یکی از مواردی که مردم نسبت به آن دقت کمتری دارند حق الله است می گویند دست خداست و ان شاالله خداوند از تقصیرات ما میگذرد.
🔻 حق الناس هم که مشخص است، اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن ً حساسیتی بین مردم دیده نمی شود!گویی حق بدن را هم خدا بخشیده
🔸اما در آن لحظات وانفسا موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن(حق النفس )میشد.
🔻در روزگار جوانی با رفقا و بچههای محل برای تفریح به باغ های اطراف شهر رفتیم، کسی که ما را دعوت کرده بود قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد. سیگارها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا می داد، من هم در خانه ای بزرگ شده بودم که پدرم سیگاری بود، اما از سیگار نفرت داشتم ؛آن روز با وجود کراهت برای اینکه انگشتنما نشوم سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم.
🔹 حالم خیلی بد شد سرفه کردم انگار تنگی نفس گرفته بودم بعد از آن دیگر هیچ وقت سراغ قلیان و سیگار نرفتم.
🔻اما در آن وانفسا این صحنه را به من نشان دادند و گفتند تو که میدانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یک بار را کشیدی؟؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی!همین باعث گرفتاری ام شد
🔸در آنجا برخی افراد را دیدم که انسان های مذهبی و خوبی بودند و بسیاری از احکام دین را رعایت کرده بودند، اما به حق النفس اهمیت نداده بودند و آنها به خاطر سیگار قلیان به بیماری و مرگ دچار شده بودند و در آن شرایط به خاطر ضرر زدن به بدن گرفتار بودند...
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒#سه_دقیقه_در_قیامت
2⃣2⃣#قسمت_بیست_دوم
🔻#یازهرا
🔸در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد، چون در دین ما ازدواج، سنت پیامبر اسلام معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان مشروط به ازدواج و تشکیل خانواده است.
🔹 وقتی هم که فرزندی متولد شود خیرات و برکات بر اهل خانه نازل می شود.
اما باید این را هم اشاره کرد که در دنیا خیلی از مشکلات و به خصوص تشکیل خانواده همراه با سختی و گرفتاری است.
📖خداوند در آیه ۴ سوره بلد میفرماید:
به درستی که ما انسان را در سختی و رنج آفریده ایم.
🔸 اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می گیرد خیرات و برکات الهی بر او نازل می گردد.
و برای همین است که پیامبرﷺ فرمودند:
در پیشگاه خداوند تعالی نشستن مرد در کنار همسر خود از اعتکاف در مسجد من محبوب تر است .
🔹از طرفی بسیاری از خیرات انسان توسط فرزند برای او ارسال می شود، شاید هیچ باقیات صالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد.
🔻از نوجوانی یاد گرفته بودم که هر کار خوبی انجام می دهم یا اگر صدقه می دهم ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند،از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادران ما هدیه کنم.
🔸 به همین خاطر آن سوی هستی پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم.
🔻 آنها مرتب از من تشکر میکردند و میگفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار میکنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده بسیار مهم و کارگشا بود.
▫ما همیشه برای تو دعا می کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید.
🔹 در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می کنند، من هم با دختر دایی خودم ازدواج کردم.
🔻از طرفی بسیار اهل صله رحم هستم بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات فامیل هستم و به همه سر میزنم و برکت این مطلب را هم در زندگی خود دیده ام. دعای خیلی از اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاریهای من بوده.
🔸 حتی به من نشان دادند که در برخی از گرفتاری ها و مشکلات مردم و حوادث سختی که شاید منجر به مرگ میشد با دعای فامیل و والدین برطرف شده...
🌟 چرا که امام صادق علیه السلام می فرماید:
صله ارحام اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک، و روزی را زیاد میکند و مرگ را به تاخیر میاندازد.
🔹 خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت .ثانیه به ثانیه را حساب میکردند .
زمانهایی که در محل کار حضور داشتم را بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه...
🔸 خدا رو شکر این مراحل به خوبی گذشت، زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم.
می توانیم به راحتی از این دوسال بگذریم .
🔹در آنجا برخی دوستان همکاران و آشنایان را میدیدم، بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند!
میتوانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم، عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی میرفتند.
🔸چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم. جوانی که پشت میز بود گفت:
برای بسیاری از همکاران و دوستان شهادت را نوشتهاند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند.
➖ به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم ؟
🔹او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ،رهبری شیعه با #ولی_فقیه است. پرچم اسلام به دست اوست.
همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم!
🔸عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را میشناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند...
🔹من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم، اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود.
♨️ خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجهی نمیکرد.
🔸مسئولینی که روزگاری برای خودشان کسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس می کردند
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒#سه_دقیقه_در_قیامت
3⃣2⃣#قسمت_بیست_سه
🔻ادامه#یازهرا
🔸 بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد.
مثلاً:در مورد امام عصر علیه السلام و زمان ظهور پرسیدم ایشان گفت:
باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود.
🚫 اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان علیه السلام را نمی خواهند...اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیای به ایشان مراجعه میکنند...
⬅️بعد مثال زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود، بسیاری از مردم در مکان های مقدس امام زمان را برای نتیجه این بازی قسم می دادند...
🔹من از نشانه های ظهور سوال کردم،از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری میکنند...
🔸 جوان پشت میز لبخندی زد و گفت:
نگران نباش اینها کفی بر روی آب هستند و نیست و نابود می شوند، شما نباید سست شوید باید ایمان خود را از دست ندهید.
🔻نکته دیگری که آنجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیای خود را تباه کرده بودند، آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند...
◽️جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد.
🔹 مثلا به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی را ادامه میدادی گناه بزرگی در نامه عمل از ثبت میشد و زندگی دنیایی تو را تحت شعاع قرار می داد.
🔸 در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستادهاند.
از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتن متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستند .
🔖وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی میشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد خانم روی خودش را برمی گرداند، اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود.
🔆 تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها بود،من در دنیا ارادت ویژه به بانوی دو عالم داشتم مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم و سعی میکردم که همواره به یاد ایشان باشم.
🔸ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا به حساب میآمدیم.حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود.
🔹نه فقط ایشان که تمام معصومین علیهم السلام را در آنجا مشاهده کردم...برای شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال امامان معصوم علیهم السلام در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند ..
🔸از اینکه برخی اعمال من معصومین علیهم السلام را ناراحت می کردم می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود...
🔺 از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز نیامده بودند.
🔹برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را میگذراند و بر سر سجاده نشسته بود و با چشمان گریان خدا را به حق حضرت زهرا سلام الله علیها قسم میداد که من بمانم.
🔻نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در محله ما دو کودک یتیم خدا را قسم می دادند که من برگردم.آنها می گفتند:خدایا ما نمیخواهیم دوباره یتیم شویم..
🔺 این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینههای این دو کودک یتیم را می دادم و سعی میکردم برای آنها پدری کنم.
🔸 آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم...
➖به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمیشود کاری کنی که من برگردم؟
⬅️ نمیشود از مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها بخواهی مرا شفاعت کنند،شاید اجازه دهند تا من برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم... جوابش منفی بود. اما بازاصرار کردم...گفتم از مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها بخواه که مرا شفاعت کنند
🔸لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت:
به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادرت،حضرت زهرا سلام الله علیها شمارا شفاعت نمود تا برگردی.
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒#سه_دقیقه_در_قیامت
4⃣2⃣#قسمت_بیست_چهارم
🔻#بازگشت
🔸 به محض اینکه به من گفته شد برگرد،یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد..
🔻تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شد، حالت خاصی داشت،چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود.
🔹 مثل همان حالت پیش آمد،و من به یکباره رها شدم، کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند.
🔻 دستگاه شوک چند بار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان، بیمار احیا شد.
🔸روح به جسمم برگشته بود،حالت خاصی داشتم، هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت که از آن وادی نور ،دوباره به این دنیای فانی برگشته ام.
🔹پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند.
🔺من در تمام لحظات، شاهد کارهایشان بودم.پس از اتمام کار، مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت.
🔸 بعد از مدتی حالم بهتر شد،و توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمیخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زیبا دور شوم.
▫️ من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور میکردم،چقدر سخت بود،چه شرایط سختی را طی کرده بودم؛
🔹من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم،من افراد گرفتار را دیدم؛من تا چند قدمی بهشت رفتم.
✨ من مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها با کمی فاصله مشاهده کردم من یقین کردم که در آن سوی هستی مادر ما چه مقامی دارد حالا برایم تحمل دنیا واقعا سخت بود.
🔸دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند.تا مرا به بخش منتقل کنند آنها میخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند.
🔻 همین که از دور نزدیک شدند از مشاهده چهره یکی از آن ها واقعا وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد...
⬅️مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. یکی دو نفر از بستگان میخواستند به دیدنم بیایند.. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در راه بودند...من این را
به خوبی متوجه شدم؛
🔹اما یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم...بدنم لرزید و به یکی از همراهانم گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم.
🔻احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است، باطن اعمال و رفتار...
🔸به غذایی که برایم آوردن نگاه نمیکردم میترسیدم باطن غذا را ببینم اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم...
🔺 دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم،اما نمی دانستند که وجود آنها مرا بیشتر تنها میکرد.
🔹 بعد ازظهر تلاش کردم تا روی خود را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچ کس نبینم.
⚠️ اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره ام پرید! من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم...
🔸دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم، اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمی کنم.
🔹 آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود من نمیتوانستم اینگونه ادامه دهم.با این وضعیت حتی با برخی از نزدیکان خودم نمی توانستم صحبت کرده و ارتباط بگیرم
🔸خدا را شکر این حالت برداشته شد، اما دوست داشتم تنها باشم.
دوست داشتم در خلوت خودم آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم و مرور کنم.
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒#سه_دقیقه_در_قیامت
5⃣2⃣#قسمت_بیست_پنجم
🔻ادامه#بازگشت
🔸تنهایی را دوست داشتم در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می کردم چقدر لحظات زیبایی بود آنجا زمان مطرح نبود آنجا احتیاج به کلام نبود با یک نگاه آنچه می خواستیم منتقل میشد
🔹آنجا از اولین تا آخرین را می شد مشاهده کرد من حتی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود حتی در آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست
⬅️من در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکارانم را مشاهده کردم که شهید شده بودند می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه ؟
🔸از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و جویای سلامتی آنها شدم چند تایی را اسم بردم گفتند: نه همه رفقای شما سالم هستند.
🔺 تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم.
🔹چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم.اما فکرم به شدت مشغول بود.
🔻 یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم .به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد.
🔸رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟
همسرم که متوجه نگرانی من شده بود ➖گفت: چی شده؟ آره خودش بود.
▫️ این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود .برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد.
🔹گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود،مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم میدانم.
➖ خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟حالا علت مرگش چی بود؟
➖ گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه!
➖خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود.
🔸 آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده!
🔻دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد.بعد هم تشیع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد من مات و حیران مانده بودم که چی شده؟
🔹از دوست دیگرم که با خانواده آنها فامیل بود سوال کردم ،گفت: بنده خدا تصادف کرده.
🔺من بیشتر توی فکر فرو رفتم، اما من خودم این جوان را دیده بودم او حال و روز خوشی نداشت. اعمال،گناهان،حق الناس.. حسابی گرفتارش کرده بود،به همه التماس می کردتا کاری برایش انجام دهند.
🔸 چند روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبتها گفت:
➖چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزدد،ظاهرا اعتیاد داشته و قبلا هم از این کارها می کرده همان بالا برق خشکش می کنه!و مثل یه تیکه چوب پرت می شه پایین.
🔹خیره شده بودم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟
➖گفت :بله خودش، پرسیدم شما مطمئن هستی؟
🔺گفت آره،بابا خودم اومدم بالای سرش اما ظاهرا خانوادهاش به مردم چیز دیگه ای گفتند.
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒#سه_دقیقه_در_قیامت
6⃣2⃣#قسمت_بیست_ششم
🔻#نشانه_ها
🔸 پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیدهام.
نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم.
🔹ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده، لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی.
🔸بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.
🔻یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد دار فانی را وداع گفت.
🔹 خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود...
🔻در یکی از روزهای نقاهت به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم، به سراغ به مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی برایم تداعی شد.
🔸یکی از پیرمرد های قدیمی مسجد را دیدم .
سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم،یکباره یاد صحنه هایی افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم ،یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید!
🔹این افکارو صحنه ناراحتی آن پیرمرد همینطور در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم:باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد هرچند می دانستم که مانند بقیه موارد این هم واقعی است اما دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده بود را از نزدیک ببینم
🔸 به آن پیرمرد گفتم فلانی رو یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟
➖گفت: بله خدا نور به قبرش بباره ،چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد، آدم درستی بود، مثل اون حاجی کم پیدا می شه.
🔹گفتم: بله اما خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجدی،حسینیه ای؟
➖گفت نمیدانم ولی فلانی با او خیلی رفیق بود اون حتما خبر داره ،الان هم تو مسجد نشسته .
🔸بعد از نماز سراغ همان شخص رفتیم ذکر خیر آن مرحوم شد،و سوالم را دوباره پرسیدم: این بنده خدا چیزی وقف کرده؟
➖پیرمرد گفت:خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی خبردار بشه ،اما چون از دنیا رفته به شما میگویم.
🔹 سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه رو می بینی که اینجا ساخته شده؛
همان حاج آقا که ذکر خیرش رو کردی این حسینیه رو ساخت و وقف کرد نمی دونی چقدر این حسینیه خیر و برکات داره
🔻الان هم داریم بنّایی میکنیم و دیوار حسینیه رو بر می داریم و ملحق می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه
🔸من بدون اینکه چیزی بگم،جواب سوالم رو گرفتم،بعد از نماز سری به حسینیه ام زدم و برگشتم.
🔻شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود. بعد به همسرم که ماه چهارم بارداری را پشت سر گذاشته بود گفتم راستی خانم من قبل از اینکه بیمارستان بروم باهم سونو گرافی رفتیم و گفتند بچه ما پسر است درسته؟
➖ گفت آره برگه اش رو دارم؛
🔹 کمی سکوت کردم و با لبخند به خانمم گفتم: اما اون لحظه آخر به من گفتند به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی.
🔻به همسرم گفتم این هم یک نشانه است اگر این بچه دختر بود معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده..
▫️در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد.
🔸تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن وادی ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال من را اذیت میکرد ترس از حضور در قبرستان بود.
🔹من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود.
🔻اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد ،آنجا آرامش بود و روح معنویت در وجود انسان ها پخش می شد.
🔺لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان می شدم
🔸اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا،میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم.
به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقتهای اضافه هستم.
🔺 به من گفتند، ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری جز عمر شما محسوب نمی کنیم. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جز عمر شما حساب نمیشود
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒#سه_دقیقه_در_قیامت
7⃣2⃣#قسمت_بیست_هفتم
🔻#مدافعان_حرم
🔸 دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است.
در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور این حرف را ثابت می کردم...
🔻برای همین خاطر چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکارانم را در اداره می دیدم یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم.
اما چطور این اتفاق می افتد، آیا جنگی در راه است؟!
🔹چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند.
🔻 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را میکردم همگی ثبتنام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم.
🔸آخرین شهر مهم در شمال سوریه یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف ان باید آزاد می شد،نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آغاز شد چند مرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریست ها با ترکیه قطع شد محاصره شهر حلب کامل شد .
🔹مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم.دیگر هیچ علاقهای به حضور در دنیا نداشتم
🔻 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم.
🔸کارهایی را انجام دادم وصیتنامه و هر کاری که فکر میکردم باید جبران کنم انجام شد آماده رفتن شدم به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد...اما با یاری خدا تمام کارها حل شد
🔻ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد.
⬅️ یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام می دادم تا خدا نکرده دل کسی را نرنجانم .حق الناس بر گردنم نماند دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود.
🔹یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم.یکی از آنها گفت شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.و...
🔺خلاصه خیلی اصرار کرند که برایشان تعریف کنم اما قبول نکردم.چون من برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم.
🔸جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و علی شاهسنایی و....در کنار هم مرا به یکی از اتاق های مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی.
🔺من هم کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند..
▫️ خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت! فردای آن روز در یکی از عملیات ها ،به عنوان خط شکن حضور داشتم در حین عملیات مجروح شدم و افتادم جراحت من سطحی بود.
🔹اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم ،کسی هم نمیتوانست به من نزدیک شود.شهادتین را گفتم.در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم.
⬅️در این شرایط بحرانی،عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند.
🔸آنها خیلی سریع من را به سنگر منتقل کردند. خیلی از این کار ناراحت شدم
➖ گفتم: برای چی این کار رو کردید ممکن بود همه ما را بزنند!
➖ جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ...
🔹چند روز بعد باز این افراد در جلسه ای خصوصی از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم و گفتم چند نفری از شما فردا شهید می شوید...
⬅️سکوت عجیبی در آن جلسه حاکم شد. با نگاههای خود التماس میکردند که سکوت نکنم؛حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود ،من همه آنچه دیده بودم را گفتم.
🔺 از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شالله که هستم.
🔸جواد با اصرار از من سوال میکرد و من جواب میدادم.
➖ در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما میخورد؟
🔺 گفتم: بعد از اهمیت به نماز و نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید...
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒#سه_دقیقه_در_قیامت
8⃣2⃣#قسمت_بیست_هشتم
🔻ادامه#مدافعان_حرم
🔸روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد...
🔺 خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند.
🔹جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال میکند از دنیا میرود و میگویند شهید شد!!
🔸خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم...او در همین سالها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند!!
حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته...
🔹 چند روز بعد آماده عملیات شدیم نیمه های شب، جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم؛خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم.
🔻 من آرپیجی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید میشوند قرار گرفتم.
گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید میشویم.
🔸هنوز ستون نیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند
او مسئولیت داشت و کارها را پیگیری می کرد سریع پیش من آمد و گفت:الان داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست؛او بگونه ای میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند .بعد از کمی برایم از سختی کار توضیح داد .
🔹من هم به او گفتم: چند نفر از این بچهها به زودی شهید میشوند از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم میخواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها ما هم توفیق داشته باشیم.
🔻دوباره تاکید کردم تمام کسانی که آن شب با هم بودیم شهید می شوند و ان شاء الله آن طرف باهم خواهیم بود .
🔸دستور حرکت صادر شد جواد محمدی را می دیدم که از دور حواسش به من هست نمی دانستم چه در فکرش می گذرد، نیروها حرکت کردند، من از ساعت ها قبل آماده بودم سر ستون ایستاده بودم، و با آمادگی کامل می خواستم اولین نفر باشم که پرواز می کند .
🔹هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد!
➖خیلی جدی گفت: سوار شو باید از یک طرف دیگه خطشکن محور باشی...
▫️جواد فرمانده بود و باید حرفش را قبول می کردم من خوشحال، سوار موتور جواد شدم.ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم.
➖ به من گفت پیاده شو زود باش.
➖ بعدجواد داد زد: سید یحیی، بیا
🔻سید یحیی سریع خودش را رساند و سوار موتور شد؛
➖من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجایند؟
➖جوادهم گفت: این آر پی جی را بگیر و برو بالای تپه آنجا بچه ها تو را توجیه میکنند.
🔸 رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت.
این منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردم، از چند نفری که در سنگر حضور داشتند؛ ➖پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟
➖یکی از آنها گفت:بگیر بشین اینجا خط پدافندی است باید فقط مراقب حرکات دشمن باشیم.. تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده!
🔹روز بعد که عملیات تمام شد، وقتی جواد محمدی را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط؟؟
🔻او هم لبخندی زد و گفت:تو فعلاً نباید شهید بشی.باید برای مردم بگویی آن طرف چه خبر است؛ مردم معاد را فراموش کردند؛ به همین خاطر جایی بردمت که از خط دور باشی.
🔸اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند سجاد مرادی و سید یحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند،اولین شهدا بودند..
🔺بعد مرتضی زاده، شاه سنایی و عبدالمهدی و ... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند، درست همانطور که قبلاً دیده بودم. جواد محمدی هم سال بعد به آنها ملحق شد.
🔹بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند.من هم با دست خالی از میان مدافعان حرم به ایران برگشتم با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد..
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒#سه_دقیقه_در_قیامت
9⃣2⃣#قسمت_بیست_نهم
🔻#مدافعان_وطن
🔸بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند من هم با دست خالی از میان مدافعان حرم به ایران برگشتم، با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد..
🔹پس از شهادت دوستان مدافع حرم،حال و روز من خیلی خراب بود بارها تا نزدیکی شهادت میرفتم ،اما شهید نمیشدم..خودم می دانستم که چرا شهادت را از دست دادم!
⬅️به من گفته بودند که هر نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت آنان که عاشق شهادت هستند را عقب میاندازد...
🔸 روزی که عازم سوریه بودم این پرواز ما با پرواز آنتالیا همزمان بود.
چنددختر جوان با لباسهایی بسیار زننده در مقابلم قرار گرفتند و من ناخواسته به آنها نگاهم افتاد.
🔹 بلند شدم و جای خود را تغییر دادم. هرچی میخواستم حواس خودم را پرت کنم انگار نمی شد، اما دیگر دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد.
⬅️این دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... نمی دانم شاید فکر کرده بودند من هم مسافر آنتالیا هستم هر چه بود گویی قرار بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شد.
🔸گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی.
با اینکه در مقابل عشوههای آنها هیچ حرف و عکسالعملی انجام ندادم اما متاسفانه نمره قبولی از این آزمون نگرفتم
🔹در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را میشناختم که آن ها را نیز جزو شهدا دیده بودم میدانستم که آنها نیز شهید خواهند شد..
🔻 یکی از آنها علی خادم بود،علی پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود، آرام بود و بااخلاص...توی فرودگاه ،در جایی نشست که هیچ کسی در مقابلش نباشد، تا یک وقت آلوده به نگاه حرام نشود
🔸در جریان شهادت رفقای ما علی، هم مجروح شد و همراه با ما به ایران برگشت و با خودم فکر کردم که علی به زودی شهید خواهد شد، اما چگونه و کجا ؟
⬅️یکی دیگر از رفقای ما که او هم در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی بود او در ایران بود.و حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت اما من او را در جمع شهدا دیده بودم.. شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..! مشاهده کرده بودم
🔹من و اسماعیل خیلی باهم دوست بودیم یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد،
یک ساعتی با هم صحبت کردیم اسماعیل خداحافظی کرد و گفت قرار است برای ماموریت به مناطق مرزی اعزام شود.
🔻رفقای ما عازم سیستان شدند ،مسائل امنیتی در آن منطقه به گونهای است که دوستان پاسدار برای ماموریت به آنجا اعزام می شدند.
🔸 فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم، گفتند رفته سیستان.
➖ یکباره با خودم گفتم نکند باب شهادت از سیستان برای رفقای ما باز شود سریع با فرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم اما مجوز حضور ما در سیستان صادر نشد.
🔹مدتی گذشت. با دوستان در ارتباط بودم.اما نتوانستم آنها را همراهی کنم،
در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد،خبر کوتاه بود! اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا وارد کرد...
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒 #سه_دقیقه_در_قیامت
0⃣3⃣#قسمت_سی_ام
🔻ادامه #مدافعان_وطن
🔸 یک انتحاری وهابی خودش را به اتوبوس سپاه میزند و ده ها رزمنده را که ماموریتشان به پایان رسیده بود را به شهادت میرساند...
🔺سراغ رفقا را گرفتم، روز بعد لیست شهدا ارسال شد، علی خادم و اسماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند...
🔹البته بعد از شهادت دوستانم راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاه های مرزی حضور داشتم، اما خبری از شهادت نشد.
🔻یک روز دو دو پاسدار را دیدم که به مقر ما آمدند، با دیدن آنها حالم تغییر کرد..
من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمره شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند..
🔸برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوی شما محمد است درسته؟
آنها تایید کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم اما بحث رو عوض کردم و چیزی نگفتم.
🔹در روزهای پس از حضور در سوریه ، در اداره مشغول به کار شدم ، با حسرتی که غیر قابل باور است
یک روز در نماز خانه اداره دو جوان را دیدم که در کنار هم نشسته بودند ،جلو رفتم و سلام کردم.
🔸خیلی چهره آن ها برایم آشنا بور،به نفر اول گفتم: من نمی دانم شما را کجا دیدم، ولی خیلی برایم آشنا هستید،می تونم فامیلی شما را بپرسم؟
🔻نفر اول خودش را معرفی کرد،تا نام ایشان را شنیدم ،رنگ از چهره ام پرید!
یاد خاطرات اتاق عمل و...افتادم ،بلافاصه به دوست کناری او گفتم : نام شما هم باید حسین آقا باشه،درسته؟
🔹او هم تایید کرد منتظر شد تا من بگویم که از کجا آنها را می شناسم ،اما من حالم منقلب شده بود، خداحافظی کردم و از کنار آنها بلند شدم.
▫️خوب به یاد داشتم که این دو جوان پاسدار را باهم دیدم که وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند،هر دو باهم شهید شده بودند در حالی که در زمان شهادت مسئولیت و فرماندهی داشتند!
🔸باز به ذهنم مراجعه کردم، چند نفر دیگر از نیروها برایم آشنا بودند، پنج نفر دیگر از بچه ها که الان در اداره در واحد های مختلف مشغول هستند،و من عروج آنها را هم دیده بودم ،که باهم به شهادت می رسند، و چند نفری را خارج از اداره و.....
🔹دیدن هر روزه این دوستان بر حیرتم می افزاید،خدایادنکند مرگ ما شهادت نباشد
به قول برادر علیرضا قزه:
تا چند نشینیم به پشت در بسته
وقتیکه غزل نیست شفای دلِ خسته
ماندیم چه دلگیر و گذشتند چه جانسوز
آن سینه زنانِ حرمش دسته به دسته
میگویم و میدانم از این کوچهی بن بست
راهیست به سر منزل دلهای شکسته
در روز جزا، جرأت برخاستنش نیست
پایی که بر آن زخم عبوری ننشسته
قسمت نشود روی مزارم بگذارند
سنگی که گل لاله بر آن نقش نبسته
#پایان...
࿐᪥🔆﷽🔆᪥࿐
🔻چند نکته لازم به یاد آوری است
▫️اولا :کتاب از لحاظ واقعی بودن اگر منطبق بر احادیث و روایت نبود ما اصلا داخل کانال نمی گذاشتیم
▫️ثانیا:آیت الله مصباح هم فرمودن بهتر بود اسم کتاب سه دقیقه در عالم برزخ بود نه قیامت...
🔻ولی از اونجا که این بنده خدا به حساب و کتاب اعمال رسیده بوده و قرار نبوده برگردد عوالم برزخ رو ندیده ناشر کتاب تصمیم میگیرد اسم کتاب سه دقیقه در قیامت باشه.
▫️سوما:نکته جالب دیگه اینکه ما همیشه حتی از بچگی چیزی به نام "نامه اعمال" شنیده بودیم ، شاید تلنگری باشد
حتی یکی علمای دینی هم خواب دیده بود که حضرت معصومه علیها السلام در خواب فرمودند :
بیشتر مشکل مردم این هست که قیامت را جدی نمیگیرند،در این مورد کار کنیم....
بهر حال هر کی خوند این کتاب رو، واقعا رزق معنویش بود و شک نکنید که انتخاب شدید برای تغییر و تحول...
🤲 ان شاءالله که خداوند توفیق خدمت خالصانه،دوری از ریا،گناه و مخصوصا دوری از حق الناس رو قسمت همه مون بکنه
🤲التماس دعای فرج
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفرج
┅═✧❁🔆❁✧═┅