هدایت شده از |خانومعکاس📷|
کمدم را زیر و رو میکنم شاید چیزی به درد بخورد
دوستداشتنیهایم را نگاه میکنم.
برای دلکندن..
اما هیچکدام ارزش مادی ندارند.
نمیشود فروخت.
جعبه ساعت هایم را نگاه میکنم.
یکیشان یادگار مادربزرگ است
یکیشان یادگار کربلا
یکیشان یادگار پدر، اولین ساعتی که هدیه داد..
کسی میخرد؟ کجا میخرند؟
میبرم حرم
مغازههای اطراف حرم شاید کسی بخرد. نمیدانم.
طلا ندارم.
بچه که بودم گوشواره داشتم و النگو
بزرگتر که شدم فروختیمشان
چون طلا دوست نداشتم.
هنوز هم ندارم.
اما الان دلم طلا میخواهد.
بازهم میخواهم بفروشمش. شاید هم خودش را بدهم. نمیدانم..
کاش طلا داشتم!
با رفقایم قرار به فروشِ غذا گذاشتهایم
سودش را میخواهیم بدهیم به هیئت، که بدهد برای جبهه مقاومت.
راستش را بخواهی خیلی ناچیز است اینها
خیلی کم است
شاید حداقل کاری باشد که انجام میدهیم
شاید باید بزرگتر بود
اما کمِ مارا ببین...
دلم یک دنیا پول میخواهد
همیشه با شوخی به دوستانم میگفتم که پول میخواهم برای اینکه فلان چیز را بخرم
فلان چیز را...
اما حالا یک دنیا پول را میخواهم برای لبنان. برای غزه. برای مقاومت.
آقاجان
دلم خیلی پر است..
تنگ هم شده برایت.
کاش زودتر برگردی.
تنها تو میتوانی ظلم را از میان برداری؛
تنها تو غمهارا تبدیل به گلستانِ شادی میکنی.
کمِ مارا بپذیر.. ما #هستیم.
✍🏻خانومعکاس