eitaa logo
💚در مسیر امام زمان(عج)💚
3.6هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
3هزار ویدیو
19 فایل
کانالی در جهت تقوا و بصیرت هر مومن زیر نظر حجت الاسلام پوربافرانی مسئول تبادل و تبلیغات ارزان @gujkop کانال نظرات https://eitaa.com/nazaratenoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆نيات عمار ياسر در ساختن مسجد   هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه وآله از مكه به مدينه ، هجرت نمود، دستور داد، مسجدى بسازد، و فرمود: هر كس يك خشت بياورد، فلان و فلان مقدارت پاداش دارد، مسلمانان با عشق و اشتياق ، خشت مى ساختند و مى آوردند و ديوار مسجد را مى ساختند. در اين ميان ، رسول خدا صلى الله عليه وآله ديد عمار ياسر دو خشت ، به دست گرفته مى آورد، به او فرمودند: چرا دو خشت در دست گرفته اى گرفته اى ، سنگين است و رنجور خواهى شد؟ (با توجه به اينكه خشتها بزرگ و سنگين بودند). عمار عرض كرد: يا رسول الله ؛واحده منك ، واحده منى .: اى رسول خدا صلى الله عليه وآله يكى را براى خودم ، و يكى را به نيابت از شما مى آورم مقام شما، ارجمندتر از آن است كه ما بگذاريم ، شما خشت برداريد، از طرفى ، نمى خواهم كه آن پاداش را تنها ما ببريم ، و تو نبرى ، اين است كه به نيابت از شما، خشت مى آورم . پيامبر صلى الله عليه وآله فرمودند: جزاك الله خيرا: خداوند پاداش نيك به تو عنايت فرمايد. 📚داستان دوستان جلد سوم ص 42 . ✾📚 @dmnoor 📚✾
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ چند روز قبل توی صف قصابی بودم و چند نفر جلوم بودن، یه پیرزن رنجور و نحیف به قصاب گفت: یه بسته دل مرغ بهم بده، فقط تازه باشه امشب می‌خوام برای نوه هام بپزم. یهو یکی توی صف گفت: چند بسته هم به من بده، تازه هم نبود مهم نیست، برای سگم می‌خوام. پیرزن بنده خدا از شدت خجالت سرخ شد یه سکوت سنگینی قصابی رو برداشت و ناگهان یکی از توی صف گفت: آقا دو بسته دل مرغ به من بدید امشب می‌خوام کباب کنم؛ یکی دیگه گفت سه بسته به من بدید می‌خوام سوپش کنم بخورم؛ هر کدوم از افراد داخل صف یه تعداد دل مرغ سفارش دادن و تاکید کردن که برای خوردن خودشون می‌خوان. قصاب هم تیر آخر رو زد و رو به یارو گفت: دیدی که دل مرغمون تموم شد، دفعه بعد خودتو پرت کن جلوی سگات. بقیه مردم هم یارو رو هل دادن از مغازه کردن بیرون. پیرزن چیزی نگفت، ولی با چشماش می‌خندید و با قدردانی به همه نگاه میکرد، *انگار که حالا کلی آدم کس و کارش شده باشن.* ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆يهوديان مسلمان شدند در يكى از روزنامه هاى كثير الانتشار ايران اطلاعات ص ‍ 10، دى ماه شماره 11279 1342 مسلمان شدن يك خانواده يهودى را اعلام كرد كه عده زيادى زن و مرد در حياط مسجد صدر الامور آبادان جمع شده بودند و درباره افراد يك خانواده يهودى كه بدين اسلام مشرف شده و براى اداء نماز بمسجد آمده بودند گفتگو ميكردند، وقتى افراد اين خانواده نماز گزاردند و از مسجد خارج شدند از آنها در مورد علّت و كيفيت تشرف بدين اسلام سؤ ال شد و يكى از آنها كه معلوم بود بزرگ خانواده است گفت من و همسرم كه داراى دو فرزند هستيم قبل از آنكه بدين مبين اسلام مشرف شويم در بغداد سكونت داشتيم وقتى كاخ رياست جمهورى عراق بمباران گرديد و حكومت نظامى اعلام شد از شدت ترس مغازه طلافروشى خود را كه از مغازه هاى معتبر بغداد بود بستم و تعطيل و باميد خدا رها كردم و بخانه پناه بردم ولى دو روز بعد بمغازه رفتم متوجه شدم از طلاآلات و نقدينه ام اثرى نيست . چند روزى من و همسرم و فرزندانم در ناراحتى و اندوه بسر مى برديم يكشب كه از فرط ناراحتى گريه زيادى كردم و با چشمهاى اشك آلود خوابيدم در عالم رؤ يا بخاطرم آمد كه بزيارت مرقد مطهر امام حسين ع بروم طلاآلات و نقدينه ام را بدست خواهم آورد پس از آنكه از خواب بيدار شدم جريان را با همسرم در ميان گذاشتم و فرداى آن روزبار سفر بستم و عازم كربلا شديم و بزيارت مرقد مطهر حضرت امام حسين ع نائل آمديم سپس با اتومبيل بنجف اشرف مشرف شديم و ضمن اقامت در آن شهر بسراغ يكى از دوستان قديمى خود كه از زرگرهاى معروف نجف است رفتيم و ساعتى در مغازه او نشستيم اما موقعيكه قصد داشتم با او خدا حافظى كنم و ازمغازه بيرون آيم زن و مرد شيك پوشى وارد مغازه شدند و از دوستم خواستند تا مقدارى جواهرات و طلاجات آنان را خريدارى كند چون دوستم قصد خريد نداشت من با آنان وارد معامله شدم ولى وقتى طلاجات مذكور را كه در يك جعبه بزرگ قرار داشت بدقت نگاه كردم متوجه شدم طلاجاتى است كه از مغازه ام به سرقت برده اند بلافاصله جعبه را برداشتم و از مغازه بيرون رفتم تا پليس راخبر كنم ولى آن دو نفر قبل از آنكه بدام ماءمورين بيافتند فرار را بر قرار ترجيح دادند و متوارى شدند باين ترتيب همانطور كه در خواب بذهنم خطور كرده بود جواهر وطلاجات مسروقه را پيداكردم . من و فرزندانم و همسرم بدين مقدس اسلام مشرف شديم اين مرد اضافه كرد قبلا نامم سالم اليا هو بود و همسرم هيلانام نام داشت ولى حالا نام من محمد و همسرم زهرا مى باشد. 📚توسلات ، 57. ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆شفاى هفت حصبه اى عبد صالح متقى مرحوم حاج مهدى هاشم سلاحى عليه الرحمه داستانى بدين مضمون نقل مى كند مرحوم سلاحى عليه الرحمه در ماه محرم تقريبا حدود بيست سال قبل كه مرض حصبه در شيراز شايع شده بود و كمتر خانه اى بود كه در آن مريض حصبه اى نباشد، يكروز فرمود: در منزل جناب آقاى حاج عبدالرحيم سر افراز سلمه اللّه هفت نفر مبتلا به حصبه را خداوند به بركت حضرت سيد الشهداء علیه السلام شفا مرحمت فرمود و تفصيل آن را برايم بيان كرد. بعد از مدتى آقاى سرافراز را ملاقات كردم و قضيه واقعه را از ايشان پرسش نمودم و ازايشان مطابق آنچه مرحوم سلاحى بيان كرده بود تقاضا نمودم كه آن واقعه را به خط خودشان نوشته و براى اينجانب ارسال فرمايد و ايشان متن زير را برايم ارسال نموده تقريبا بيست سال قبل كه اغلب مردم مبتلا به مرض حصبه مى شدند در خانه حقير هفت نفر مبتلا به مرض حصبه در يك اطاق خوابيده بودند شب هفتم ماه محرم الحرام براى شركت در مجلس عزادارى مريضها را در خانه به حال خود گذاشتيم و ساعت 5 از شب گذشته با خاطرى پريشان به مجلس تعزيه دارى خودمان كه مؤسّس آن مرحوم حاج ملاعلى سيف عليه الرحمه بود رفتم موقع تعزيه دارى سينه زنى ، نوحه و مرثيه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام قرائت شد پس از فراغت از تعزيه دارى واداء نماز صبح باعجله به منزل ميرفتم و درقلب خود شفاى هفت نفر مريض را به وسيله فرزند زهرا آقا امام حسين عليهماالسلام از خدا ميخواستم وقتى به منزل رسيدم ديدم بچه ها اطراف منقل آتش نشسته و مختصر نانى كه از روز قبل و شب باقيمانده است روى آتش گرم مى كنند و با اشتهاى كامل مشغول خوردن آن نانها هستند از ديدن اين منظره عصبانى شدم زيرا خوردن نان آن هم نانى كه از روز و شب گذشته باقى مانده براى مبتلا به مريض حصبه مضر است دختر بزرگم كه حالت عصبانيت مرا ديد گفت ما همه خوب شديم و از خواب برخواستيم و گرسنه ايم نان و چاى ميخوريم . گفتم : خوردن نان براى مرض حصبه خوب نيست گفت پدر بنشين تا من خواب خودم را تعريف كنم و ماهمه خوب شده ايم گفتم خوابت رابگو گفت : در خواب ديدم اطاق روشنى زيادى دارد، مردى آمد در اطاق ما و فرش سياهى در اين قسمت از اطاق پهن كرد و پهلوى درب اطاق با ادب ايستاد آن وقت پنج نفر با نهايت جلالت و بزرگوارى وارد شدند كه يك نفر آنها زن مجلله اى بود اول به طاقچه هاى اطاق به كتيبه ها كه به ديوار زده بود و اسم چهارده معصوم عليهم السلام را روى آنها نوشته بود خوب با دقت نگاه كردند پس از آن اطراف آن فرش سياه نشسته و قرآنهاى كوچكى از بغل بيرون آورده و قدرى خواندند پس از آن يك نفر از آنها شروع كرد به روضه حضرت قاسم علیه السلام به عربى خواندن و من از اسم حضرت قاسم كه مكرر مى گفتند فهميدم روضه حضرت قاسم علیه السلام را مى خوانند و همه شديدا گريه مى كردند و مخصوصا آن زن خيلى سوزناك گريه مى كرد و پس از آن در ظرفهاى كوچكى چيزى مثل قهوه همان مردى كه قبل از همه آمده بود آورد و جلو آنها گذشت . من تعجب كردم كه اشخاصى با اين جلالت چرا پاهايشان برهنه است جلو رفتم و گفتم شما را به خدا قسم مى دهم كدام يك از شما حضرت على هستيد يكى از آنها جواب داد و فرمود: منم خيلى با محبت بود، گفتم شما را به خدا چرا پاهاى شما برهنه است پس با حالت گريه فرمود: ما اين ايام عزاداريم و پاى ما برهنه است ؛ فقط پاى آن زن در همان لباس سياه پوشيده بود گفتم ما بچه ها همه مريضيم مادر ماهم مريض است خاله ما هم مريض است آن وقت حضرت على علیه السلام از جاى خود برخواستند و دست مبارك را بر سر و صورت يك يك ما كشيدند و نشستند و فرمودند: خوب شديد. مگر مادرم . گفتم مادرم هم مريض است فرمودند: مادرت بايد برود از شنيدن اين حرف گريه كردم و التماس نمودم پس در اثر عجز و لابه من برخواستند دستى هم روى لحاف مادرم كشيدند آن وقت خواستند ازاطاق بيرون روند رو به من كرده و فرمودند بر شما باد به نماز كه تا شخص مژه چشمش بهم مى خورد بايد نماز بخواند تا درب كوچه عقب آنها رفتم ، ديدم مركبهاى سوارى كه براى آنان آورده اند روپوشهاى سياه دارد آنها رفتند و من برگشتم . در اين وقت از خواب بيدار شدم صداى اذان صبح را شنيدم دست بر دست خودم و برادرانم و خاله ام و مادرم گذاشتم ديدم هيچكدام تب نداريم همه برخاستيم و نماز صبح را خوانديم چون احساس ‍ گرسنگى زياد در خود مى كرديم لذا چايى درست كرده با نانى كه بود مشغول خوردن شديم تا شما بيائيد و تهيه صبحانه كنيد و بالجمله تمام هفت نفر سالم و احتياجى به دكتر و دوا پيدا نكردند. ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆سميه نخستين بانوى شهيد اسلام سميه كنيز ابو جهل بود، او حقانيت اسلام را در يافت ، و در همان آغاز بعثت ، قبول اسلام كرد، ابوجهل آنقدر به او تازيانه زد كه از اسلام برگردد، او همچنان استوار و راسخ در عقيده اسلام باقى ماند. ابوجهل روزى او را بقدرى زد كه او بى هوش به زمين افتاد، پس از مدتى به هوش آمد، ولى گفت :آئين من همان آئين محمّد (ص ) است ). وقتى كه ابوجهل با سرسخت ترين شكنجه ها نتوانست سميه را از آئين حق باز دارد، تصميم گرفت او را به قتل برساند. او را كنار خانه كعبه آورد، مشركان مكه اجتماع كردند، در برابر مردم به او گفت : دو راه در پيش دارى 1- برگشتن از اسلام 2- كشتن ، ولى سميه حاضر نشد از دين اسلام باز گردد. ابوجهل در حضور مردم نيزه خود را به شدّت درسينه سميه فرو كرد كه از پشتش بيرون آمد، و به اين ترتيب به شهادت رسيد و به نقل ديگر به دستور ابوجهل ، دو شتر آوردند و هر پاى او را به يك شتر بستند، و شترها را برخلاف هم راندند و آن بانوى شجاع دو شقّه شد و به شهادت رسيد. شوهرش ياسر قبلا به شهادت رسيده بود، فرزند او عمّار ياسر است كه در جنگ صفين شهيد شد. 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆آيت اللّه امامى مرحوم آيت الله حاج سيد احمد فقيه امامى رضوان الله تعالى عليه يكى از علماى برجسته اصفهان بود كه زحمات زيادى جهت ترويج دين و علوم آل محمد (ص)  نمود و طلبه هاى زيادى را پرورش داد. از خصوصيات اين مرد بزرگ اين بود كه انفاق و كمكهاى زيادى ميكرد و موسسات خيريّه و مراكز عام المنفعه  بسيارى بنا نمود. غير از آن شخصاً به در خانه هاى اشخاص گرفتار و ضعيف و مورد نظر مى رفت و به عنوان عيادت و احوالپرسى از آنها ديدن وكمك هاى مورد نظر را مى نمودند واين مساعدتها بيشتر در تاريكى هاى شب بود. مى گويد: دريكى از شبها حدود اذان صبح ، ديدم آسيد احمد امامى ، در يكى از كوچه هاى نزديك مسجد سلام  قدم مى زند، پس از عرض سلام گفتم آقا اگر كارى يا امرى داشته باشيد بنده در خدمت هستم ، ايشان فرموده بودند نه . مسئله اى نيست و از آقا خداحافظى كردم ولى حس كنجكاوى ما گل كرد، كه حاج آقاى امامى در اين وقت سحر، در اين كوچه ها كه دور از منزلشان هم هست چه كار دارند؟! آقا را تعقيب كردم متوجه شدم كه راننده تاكسى كه ايشان را در مواقع نياز منتقل مى كرد با ظرفى از عدس و مقدارى نان تازه رسيد و ايشان اين غذاها را در خانه ها دادند و رفتند. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆مساجد و امدادگرى به فقراء  روزى رسول خدا صلى الله عليه وآله در مسجد مدينه ، نماز ظهر مى خواندند، على عليه السلام نيز حاضر بود، فقيرى وارد مسجد شد، و از مردم خواست كه به او كمك كنند، هيچ كس به او چيزى نداد. دل فقير شكست و عرض كرد: خدايا گواه باش كه من در مسجد رسول خدا صلى الله عليه وآله درخواست كمك كردم ولى هيچ كس به من كمك نكرد. در اين هنگام على عليه السلام كه در ركوع نماز بود، با انگشت كوچكش ‍ اشاره كرد، فقير به جلو آمد و با اشاره على عليه السلام ، انگشتر را از انگشت على عليه السلام بيرون آورد و رفت . رسول خدا پس از نماز به خدا متوجه شد و عرض كرد: پرودگار را برادرم موسى از تو تقاضا كرد: رب اشرح لى صدرى * و يسترلى امرى * واحلل عقده من لسانى يفقهو اقولى و اجعل لى وزيرا من اهلى * هارون اخى * اشدد به ارزى * و اشركه فى امرى . سينه مرا گشاده دار، كار مرا آسان كن ، و گره از زبانم بگشا، تا سخنان مرا بفهمند، و وزيرى از خاندانم براى من قرار بده ، برادرم هارون را، به وسيله او پس از اين پيامبر صلى الله عليه وآله عرض كرد: الهم اشرح لى صدرى * و يسترلى امرى * و اجعل لى وزيرامن اهلى ، عليا، اشدد به ازرى * و اشركه به ظهرى . پرودگارا سينه مرا گشاده دار -كار مرا آسان گردان ، و وزيرى از خاندان من برايم قرار بده كه على ) باشد، بوسيله او پشتم را محكم كن . هنوز سخن پيامبر صلى الله عليه وآله به پايان نرسيده بود كه جبرئيل نازل شد و اين آيه (سوره مائده آيه 55) را نازل كرد: انما وليكم الله و رسوله و الذين امنو الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكاه و هم راكعون . (سرپرست و رهبر شما، تنها خدا است و پيامبر صلى الله عليه وآله او، و آنها كه ايمان آورده اند و نماز را بر پا مى دارند و در حال ركوع ، زكات مى پردازند. به اين ترتيب ، ولايت و رهبرى على عليه السلام پس پس از پيامبر صلى الله عليه وآله از سوى خدا اعلام گرديد.  📚صحيح بخارى ، جلد 5 ص 8 (به نقل از فاطمه زهرا با شخصيت ترين بانوى جهان ) . 36-  سوره طه آيه 25 تا 32. ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆قضيه پاسبان و مرحوم حاج شيخ در زمان رضاخان فقط شش نفر از روحانيون جواز عمامه داشتند و لاغير. من خود ((مرحوم آية اللّه آقاى ميرزا مهدى اصفهانى )) رضوان اللّه تعالى عليه را ديده بودم كه سربرهنه كلاه را بدست خودشان مى گرفتند و شخص ‍ مرحوم حاج شيخ هم جواز عمامه نداشتند، ولى از طرف شهربانى سفارش ‍ شده بود كه مزاحم ايشان نشوند، مضافاً باينكه ماءمورين هم آن بزرگوار را مى شناختند. يك پاسبان رذلى در كلانترى بازار بزرگ بود كه خليى مزاحم زنان مى شد و روسرى آنها را پاره مى كرد. ((آقاى حاج على آقا ضياء)) كه از مردان متدين مشهد بود و با اكثر علماء رابطه دوستى داشت و نسبت به مرحوم حاج شيخ بسيار ارادت مى ورزيد، اين داستان را ايشان يا ناظر بوده اند و يا ناقل و قدر مسلم وقوعش آن روزها جزء وقايع مسلم بود. روزى مرحوم حاج شيخ با همان عمامه و عباى كرباسين سوار بر الاغ بوده و از بازار بزرگ محل حمام شاه عبور مى كرده اند. آن پاسبان نانجيب بدنبال حاج شيخ براه افتاد و فرياد مى زده است كه بايست ، با تو هستم بايست ؛ تا رسيده است به حاج شيخ و مهار الاغ را گرفته . مرحوم حاج شيخ فرموده بودند با كه هستى ؟ چه مى گوئى ؟ دفعةً لرزشى بر اندام او مستولى شده ، بسوى قهوه خانه اى كه اول بازار بود فرار كرده و با اندامى لرزان و زبانى از ترس الكن ، از اشخاصى كه در قهوه خانه مشغول چائى خوردن بوده اند مى پرسد او كيه ؟ او چكاره ست ؟ اشخاص مى گويند: چطور شده ؟ آيا چيزى به او گفتى ؟ مى گويد: مى خواستم بگويم اين عمامه چيست به سرت ، يك نگاه به من كرد و گفت : چه مى گوئى ؟ تمام بدنم به لرزه آمده است ، مى ترسم بميرم . مردم به او مى گويند: بدبخت او به تو رحم كرده است وَالاّ ممكن بود تو را سوسكى بسازد. ((العزة لله وللرسول وللمؤ منين )). 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆خود را با ريسمان به مسجد بست   در جريان بنى قريظه ، به خاطر خيانتى كه يهوديان به اسلام و مسلمين كردند، رسول اكرم صلى الله عليه وآله تصميم گرفت كه كار آنها را يكسره كند. يهوديان از پيامبر صلى الله عليه وآله خواستند تا ابوبابه را پيش آنها بفرستند تا با او مشورت نمايند. پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمودند: ابوبابه ! برو، ابوبابه هم دستور آن حضرت را اجابت كرده و با آنها به مشورت نشست . اما او در اثر روابط خاصى كه با يهوديان داشت ، در مشورت منافع اسلام و مسلمين را رعايت نكرد و يك جمله را گفت و اشاره اى را نمود كه آن جمله و آن اشاره به نفع يهوديان و به ضرر مسلمانان بود. وقتى كه از جلسه بيرون آمد، احساس كرد كه خيانت كرده است ، اگر چه هيچ كس هم خبر نداشت .اما قدم كه بر مى داشت و به طرف مدينه مى آمد، اين آتش در دلش شعله ورتر مى شد.به خانه آمد، اما نه براى ديدن زن و بچه ، بلكه يك ريسمان از خانه برداشت و با خويش به مسجد بست و گفت : خدايا تا توبه من قبول نشود، هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم كرد. گفته اند فقط براى خواندن نماز يا قضاى حاجت يا خوردن غذا، دخترش ‍ مى آمد و او را از ستون باز مى كرد و مجددا باز خود را به آن ستون مى بست و مشغول التماس و تضرع مى شد و مى گفت : خدايا غلط كردم ، گناه كردم ، خدايا به اسلام و مسلمين خيانت كردم ، خدايا به پيامبر تو خيانت كردم خدايا تا توبه من قبول نشود، همچنان در همين حال خواهم ماند تا بميرم . اين خبر به رسول خدا صلى الله عليه وآله رسيد فرمود: اگر پيش من مى آمد و اقرار مى كرد، در نزد خدا برايش استغفار مى نمودم ولى او مستقيم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسيدگى خواهد كرد. شايد دو شبانه روز يا بيشتر از اين ماجرا نگذشته بود كه ناگهان بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در خانه ام سلمه وحى نازل شد و در آن به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داده شد كه توبه اين قبول مرد است . پس از آن پيامبر فرمودند: اى ام سلمه ! توبه ابوبابه پذيرفته شد. ام سلمه عرض كرد: يا رسول الله ! اجازه مى دهى كه من اين بشارت را به او بدهم ؟ فرمود: مانعى ندارد. اطاقهاى خانه پيامبر هر كدام دريچه اى به سوى مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند، ام سلمه سرش را از دريچه بيرون آورد و گفت : ابوبابه ! بشارت بدهم كه خدا توبه تو را قبول كرد. اين خبر مثل توپ در مدينه صدا كرد، مسلمانان به داخل مسجد ريختند تا ريسمان را از او باز كنند، اما اجازه نداد و گفت : من دلم مى خواهد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله با دست مبارك خودشان اين ريسمان را باز نمايند. نزد پيامبر صلى الله عليه وآله آمدند و عرض كردند: يا رسول اكرم ! ابوبابه چنين تقاضايى دارد پيامبر به مسجد آمد و ريسمان را باز كرده و فرمودند: اى ابوبابه توبه تو قبول شد، آن چنان پاك شدى كه مصداق آيه : يحب التوابين و يحب المطهرين گرديدى .الان تو حالت آن بچه را دارى كه تازه از مادر متولد مى شود، ديگر لكه اى از گناه در وجود تو نمى توان پيدا كرد. بعد ابولبابه عرض كرد: يا رسول الله !مى خواهم به شكرانه اين نعمت كه خداوند توبه من را پذيرفته ، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه دهم . پيامبر فرمود: اين كار را نكن . گفت : يا رسول الله اجازه بدهيد دو ثلث ثروتم را به شكرانه اين نعمت صدقه بدهم . فرمود: نه . گفت : اجازه بده نصف ثروتم را بدهم . فرمود: نه . عرض كرد: اجازه بفرماييد يك ثلث از آن را بدهم .فرمودند مانعى ندارد.  📚گفتارى معنوى ، ص 156. ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆ناصرالدين شاه ، از خراب كردن مسجد منصرف شد   ناصرالدين شاه تصميم گرفت بود، خيابان ناصرخسرو را بكشد. مسجد كوچكى كه در مسير بود مى خواست خراب كند و جاى ديگر مسجد بزرگتر بسازد كه به خيال خود تبديل به احسن نموده باشد. چون خبر به حاجى ملا على كنى رسيد اين سوره را برايش نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل .الم يجعل كيدهم فى تضليل و ارسل عليهم طيرا ابابيل .ترميهم بحجاره من سجيل . فجعلهم كعصف ماءكول . حاج ملاعلى كنى با نقل اين سوره به شاه فهماند كه مسجد خانه خدا است ، كسانى كه بخواهند خانه خدا را خراب كنند، تباه مى شوند. شاه از خراب كردن مسجد صرف نظر نمود و دستور داد از محل بزرگوار ناصرالدين شاه را از ماهيت شوم فراموشخانه فراماسونرى ميرزا ملكم خان مطلع ساخت و به مسدود ساختن و پراكنده ساختن عناصر جاسوس آن وادار ساخت . 📚داستانها و حكايتهاى مسجد، غلامرضا نيشابورى ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆پاسخ به قلدر سرهنگ مولوى (كه در همان زمان رژيم شاهنشاهى بر اثر حادثه هليكوپتر، معدوم شد) رئيس ساواك تهران بود، وى بسيار هتاك و بى رحم و قلدر بود، دژخيمان همين سرهنگ مولوى ، آن جنايت فراموش نشدنى مدرسه فيضيه قم را در نوروز سال 42 پديد آورند، حضرت امام در 13 خرداد همان سال در مدرسه فيضيه ، سخنرانى تاريخى و مهمى را ايراد فرمود، و درباره جناياتى كه رژيم در مدرسه فيضيه انجام داد پرده برداشت ، در اين سخنرانى وقتى كه مى خواستند از سرهنگ مولوى ، نام ببرند فرمود: آن مردك ، كه حال اسم او را نمى برم ، آنگاه كه دستور دادم گوش او را ببرند، نام او را مى برم . دو روز بعد يعنى 15 خرداد 42 امام را دستگير كردند و در سلولى در پادگان عشرت آباد تهران زندانى نمودند. مرحوم شهيد حاج آقا مصطفى از حضرت امام نقل مى كردند: در اين هنگام سرهنگ مولوى وارد شد و با همان ژست قلدر مآبانه خود و بطور مسخره آميز گفت : آقا! تازگى دستور نداده ايد كه گوش كسى را ببرند؟!. او با اين سخن مى خواست نيش زهرى بزند و بخيالش ، روحيه امام را تضعيف نمايد. ولى امام پس از چند لحظه سكوت ، سرشان را بلند كرده و با حالتى آرام و مطمئن در پاسخ مى فرمايند هنوز دير نشده است . 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆ايرانى خوش صدا ابوعمره كه معروف به زاذان بود، عجمى و ايرانى بود و از ياران مخصوص اميرمؤ منان على (علیهالسلام ) گرديد. سعد خفاف مى گويد: شنيدم زاذان با صداى بسيار خوب و غمگين ، قرآن مى خواند (با اينكه عجمى است ) به او گفتم : تو آيات قرآن را خيلى خوب مى خوانى ، از چه كسى آموخته اى ؟ لبخندى زد و گفت : روزى اميرمؤمنان على (علیه السلام ) از كنار من عبور كرد، من شعر مى خواندم و صورت عالى داشتم ، به گونه اى كه آنحضرت از صداى من تعجب كرد و فرمود: اى زاذان چرا قرآن نمى خوانى ؟!. عرض كردم : قرائت قرآن را نمى دانم جز آن مقدارى كه در نماز بر من واجب است . آنحضرت به من نزديك شد، و در گوشم سخنى فرمود كه نفهميدم چه بود، سپس فرمود دهانت را باز كن ، دهانم را گشودم ، آب دهانش را به دهانم ماليد، سوگند به خدا قدمى از حضورش برنداشتم كه در هماندم دريافتم همه قرآن را به طور كامل حفظ هستم ، و پس از اين جريان ، به هيچكس ‍ نيازى (در ياد گرفتن قرآن ) پيدا نكردم . سعد مى گويد: اين قصه را براى امام باقر (ع ) نقل كردم ، فرمود: زاذان راست مى گويد، اميرمؤمنان على (ع ) براى زاذان به اسم اعظم خد دعا كرد، كه چنين دعائى ردخور ندارد. 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾
📣 شفاى ضعف چشم آقاى حاج ميرزا مهدى بروجردى نزيل قم كه از علماء و بزرگان حوزه علميه و صاحب تاءليفات عديده است من جمله اسلام و مستمندان كه در آن نوشته است ، در سن بيست سالگى در اثر ضعف چشم محتاج بعينك شدم و بالنتيجه لازم دانستم كه براى علاج آن اقدام عاجلى بعمل آورم براى اين منظور باطباء مخصوص چشم مراجعه كردم ولى بعد از مداواى زياد نتيجه مثبت بدست نيامد و براى خواندن خطوط و ديدن افراد نيازمند بعينك بودم ، تا اينكه سالى بعد از مراجعت از مكه از طرف كويت بكاظمين مشرف شدم ، نزديك اربعين كه شب زيارتى قبر امام حسين علیه السلام است بايد در چنين شبى درك فيض كرد، مردم از اطراف بكربلا ميرفتند تا فيوضات آن شب و عنايات و الطاف الهى در حرم امام حسين علیه السلام بهره مند باشند منهم بهمين منظور عازم شدم كه تا بتوانم بلكه شفاى ضعف چشم خودم را در كنار آن مرقد مطهر از خداى متعال بخواهم و باتوسل بذيل عنايت آقا سيد الشهداء ابا عبداللّه الحسين علیه السلام خدا حاجتم را برآورد، عصر روز نوزدهم صفر بود به عزم كربلا كاظمين را ترك گفتم . وسيله ما باقطار راه آهن بود معلوم است كه قطار براى پياده و سوار كردن مسافرين ايستگاههاى متعدد دارد، از آنجائيكه شب اربعين بود. جمعيت زيادى كه ازدهات مجاور مى آمدند در ايستگاهها براى سوارشدن بقطار ايستاده بودند بهرحال جمعيت زيادى داخل قطار را پركرده تا بحديكه در داخل كوپه هاى مسافربرى جانبود و مادر كوپه اى بوديم كه محل بارچهار پايان بود و صندلى هم نداشت و مردم اكثرا سراپا ايستاده بودند در راهرو و كوپه ها هيچ جاى اضافى نبود در عين حال باز در هر ايستگاه بر جمعيت و تزاحم افزوده ميشد خصوصا در يكى از ايستگاه ها بعضى از اعراب بَدَوى و كثيف باپاى برهنه و گل آلود سوار شدند و بعضى ها را در داخل كوپه اى كه ما بوديم جا كردند البته وضع لباس و اندام آنها نحوه اى بود كه من واقعا متنفر بودم و با خود ميگفتم كه اينها كى هستند و باپاهاى گل آلود ميخواهند بكجا بروند؟! با اين وضع چه زيارتى ؟ آيا اينها از زوار محسوبند؟! در اين فكر بودم كه ناگاه بفكرم رسيد كه لباس و صورت و تجملات ظاهرى نشانه آدميت نيست ، تن آدمى شريف است بجان آدميت نه همين لباس زيباست نشان آدميت از كجا كه اينها زائر واقعى امام حسين ع نباشند چه بسا مردمى بزيارت مى روند كه صاحب تجملند ولى در اثر خبث باطنى زائر نيستند پس اينها راسبك نشمار شايد تقربشان نزد حق زيادتر باشد، و دمى از اين انديشه آرام گرفتم بعد بياد اين افتادم كه من در سن بيست سالگى و گل جوانى بضعف چشم گرفتار شدم . خدايا مى شود بر من توجهى كنى و در اثر توكل بامام حسين ع سلامت چشم را بمن باز دهى آيا توسل من امشب نتيجه دارد؟ آيا امام حسين ع به من عنايتى مى فرمايد؟ آيا خدا امشب حاجتم را بر مى آورد اجابت دعا كه در تحت قبه و بارگاه حضرت امام حسين علیه السلام از وعده هاى حق است ، ناگاه بخود گفتم بزيارت ميروم كه عرض حاجت كنم وه چه مقام بزرگى وه چه حاجت كوچكى مقام رفيع و بلند اباعبداللّه جانباز زكوى حق كجا شفاى ضعف چشم ، چه انتظار و خواسته كوچكى براى نيل به اين حاجت مى توانم بخواست خدااز زوار حضرتش استفاده كنم در اين حال باقلبى دور از شائبه باصفاى باطنى و معنوى باتوجه بمقام زائرين آن حضرت چشمم بر خورد به پاى يكى از مسافرين كربلا كه پايش گل آلود بوده آهسته دست بردم و به مقدار عدسى از گل خشكيده پاى او را برداشتم و در دست سرمه كردم و با دست چپ عينك از چشم برداشتم و بادست راست آن خاك را بچشم ماليدم ، ماليدن همان شد خوب شدن و رفع ضعف چشم هم همان ديگر نيازى به عينك پيدانكردم اللهم ارزقنا زيارة قبره و شفاعة جده آمين رب العالمين . 📚توسلات ، 80 . ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆آرامش خاطر امام حسين (علیه السلام ) در روز عاشورا امام سجّاد (علیه السلام ) فرمود: هنگامى كه در روز عاشورا جريان بر امام حسين (ع ) بسيار سخت شد،عدّه اى از اصحاب آنحضرت ، ديدند كه حالات امام (ع ) با حالات آنها فرق دارد، حال آنها چنين بود كه هر چه بيشتر در محاصره دشمن قرار مى گرفتند، ناراحت مى شدند و دلها به طپش مى افتاد، ولى حال امام حسين (علیه السلام ) و بعضى از خواص اصحاب آنحضرت چنين بود، كه رنگ چهره آنها بر افروخته تر مى شد و اعضايشان آرام تر مى گرديد، در اين حال بعضى به يكديگر مى گفتند: ببينيد، گوئى اين مرد (امام حسين ) اصلا باكى از مرگ ندارد. امام حسين (علیه السلام ) به آنها رو كرد و فرمود: اى فرزندان عزيز و بزرگوار من ، قدرى آرام بگيريد، صبر و تحمل كنيد، زيرا مرگ ، پلى است كه شما را از گرفتاريها و سختيها به سوى بهشتهاى وسيع و نعمتهاى جاودان عبور مى دهد. فايكم يكره ان ينتقل من سجن الى قصر؟ كدام يك از شما دوست نداريد كه از زندان به سوى قصرى انتقال يابيد. آرى مرگ براى دشمنان شما، قطعا چنان است كه از قصرى به سوى زندان انتقال يابند، پدرم نقل كرد كه رسول اكرم (ص ) فرمود: ان الدنيا سجن المؤ من و جنة الكافر، و الموت جسر هولاء الى جنانهم ، و جسر هولاء الى جحيمهم همانا دنيا زندان مؤ من و بهشت كافر است ، و مرگ پلى است كه اين ها (مؤ من ) را به سوى بهشت ، و آنها (كافران ) را به سوى دوزخ مى كشاند. سپس فرمود: ما كذبت و لا كذبت : من دروغ نمى گويم ، و به من دروغ گفته نشده است (نه من دروغ مى گويم و نه پدرم به من دروغ گفته ). 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆نتيجه لاف بيجا در زمانهاى قديم از طرف ارتش حكومت وقت اعلام شد: هر كس از شجاعان ميدان جنگ كه شجاعت و دلاورى از خود نشان داده است ، در هر كجا هست بيايد و با آوردن مدارك ثبت نام نمايد تا به او جايزه و مقام مناسب بدهيم . پيرزنى اين اعلام را شنيد، چنان جايزه ، اشتياق پيدا كرد، زره جنگى پوشيد و كلاه جنگى بر سر نهاد و اشعارى را كه جنگجويان قهرمان در ميدان جنگ به عنوان رجز مى خوانند، ياد گرفت و تكرار كرد، پس از تمرينهاى لازم و آمادگى ظاهرى ، با همان كلاه و لباس جنگى به مركز اداره ثبت نام ارتش رفت ، تا نامش را در ليست قهرمانان جنگ ثبت نمايد. مسئولان ارتش به او گفتند: براى امتحان ، كلاه و لباس جنگى را از خود دور كن و در همين جا با يكى از شجاعان جنگجو پيكار كن ، تا در اين زور آزمائى ، درجه توان و رشادت تو را بدست آوريم و براى ما آشكار گردد كه تو سزاوار فلان جايزه هستى . همين كه كلاه و لباس جنگى را از تن آن پيره زن دور ساختند، ديدند يك پيره زن فروتنى آشكار شد، به او گفتند: تو با اين قيافه به اينجا آمده اى تا شاه و امراى ارتش را مسخره كنى ، اى نيرنگباز بد جنس بايد، مجازات سخت گردى ، به فرمان رئيس ارتش او را زير پاى فيل افكندند تا مجازات گردد و لاف بيجا نزند، اين است مثال و نتيجه كار متظاهران دروغين . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆لطف خفىّ خدا در ميان بنى اسرائيل ، خانواده اى چادر نشين در بيابان زندگى مى كردند، (و زندگى آنها به دامدارى و با كمال سادگى و صحرانشينى مى گذشت ) آنها (علاوه بر چند گوسفند) يك خروس و يك الاغ و يك سگ داشتند، خروس ‍ آنها را براى نماز بيدار مى كرد، و با الاغ ، وسائل زندگى خود را حمل مى كردند و به وسيله آن براى خود از راه دور آب مى آوردند، و سگ نيز در آن بيابان ، بخصوص در شب ، نگهبان آنها از درّندگان بود. اتفاقا روباهى آمد و خروس آنها را خورد، افراد آن خانواده ، محزون و ناراحت شدند، ولى مرد آنها كه شخص صالحى بود مى گفت : خير است ان شاء اللّه . پس از چند روزى ، سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولى مرد خانواده گفت : خير است ان شاء اللّه ، طولى نكشيد كه گرگى به الاغ آنها حمله كرد و آن را دريد و از بين برد، باز مرد آن خانواده گفت : خير است ان شاء اللّه . در همين ايام ، روزى صبح از خواب بيدار شدند، ديدند همه چادرنشين هاى اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نيز به عنوان برده به اسارت دشمن در آمده اند، و در آن بيابان تنها آنها سالم باقى مانده اند. مرد صالح گفت : راز اينكه ما باقى مانده ايم اين بوده كه چادرنشينهاى ديگر داراى سگ و خروس و الاغ بوده اند، و به خاطر سر و صداى آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند. ولى ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتيم ، شناخته نشده ايم ، پس خير ما در هلاكت سگ و خروس و الاغمان بوده است كه سالم مانده ايم . اين بود نتيجه گفتار مخلصانه مرد خانواده كه همواره براى شكرگزارى خدا، در برابر حوادث مى گفت : خير است ان شاء اللّه ، آرى لطف خفى خداوند شامل حال چنين افراد خواهد شد. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆نهى شديد امام صادق (علیه السلام ) از كمك به ظالم عذافر از شاگردان و مريدان جدّى امام صادق (علیه السلام ) بود، به امام خبر رسيد كه عذافر، مدتى براى ربيع و ابوايّوب (دو نفر از ستمگران ) كارگرى كرده و به آنها كمك نموده است ، او را به حضور طلبيد و فرمود: اى عذافر، چنين خبرى به من رسيده است ، آيا تو در اين فكر نيستى كه در روز قيامت به عنوان ((اعوان الظلمه (كمك كننده ظالمان ) مورد خطاب خداوند گردى ، در اين صورت ، چه حالى خواهى داشت ؟ و چه مى كنى ؟ عذافر، از نصيحت و تهديد شديد امام ، نگران و مضطرب شد و آنچنان ناراحت گرديد كه مشت بر خود مى كوبيد و سكوت غمبارى ، او را فرا گرفته بود. امام صادق (ع ) وقتى كه آن حالت را از او ديد، به او فرمود اى عذافر من تو را از آن چيز ترساندم كه خدا مرا به آن ترسانيده است )) (يعنى مساءله را جدى بگير، من آن را پيش خود نگفته ام ، بلكه فرمان خداست ). فرزند عذافر مى گويد: پدرم پس از چند روز، از شدت ناراحتى و اندوه ، كه چرا با ستمگران همكارى كرده است ، جان باخت و از دنيا رفت . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆جريان مسموم نمودن پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) و عفو و گذشت او سال هفتم هجرت بود، مسلمين به فرمان پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) براى فتح خيبر و دژهاى يهود عنود، بسيج شدند، سرانجام با كشته شدن مرحب )) قهرمان معروف يهود بدست امام على (علیه السلام )، قله هاى يهود فتح گرديد و به دست مسلمين افتاد. خواهر مرحب تصميم گرفت رسول خدا (ص ) را با غذايى كه به او اهداء مى كند مسموم كند، او مقدارى گوشت و پاچه گوسفند را پخت و بريان نمود و سپس با زهر مسموم كرد و به عنوان هديه به حضرت رسول (ص ) برد و اهداء نمود. رسول خدا (ص ) با همراهان از آن گوشت و پاچه گوسفند خوردند، ولى هنگام خوردن ، رسول خدا (ص ) متوجه شدند، به همراهان فرمودند: از خوردن غذا دست برداريد، سپس شخصى را به سوى آن زن يهودى فرستاد تا او را بياورد او رفت و آن زن را به حضور رسول خدا (ص ) آورد. پيامبر (ص ) به آن زن فرمود: آيا تو اين گوشت گوسفند را با زهر مسموم نموده اى ؟ زن گفت : چه كسى تو را به اين راز خبر داد؟ پيامبر (ص ) فرمود: خود اين لقمه پاچه كه در دستم هست خبر داد. زن گفت : آرى من آن را مسموم كردم . پيامبر (ص ) فرمود: منظورت چه بود؟ زن گفت :با خود گفتم : اگر او پيامبر باشد،اين گوشت مسموم به او آسيب نمى رساند، و اگر پيامبر نباشد، ما از دستش راحت مى شويم )). پيامبر (ص ) آن زن را نه تنها مجازات نكرد، بلكه او را با كمال بزرگوار بخشيد. بعضى از اصحاب آنحضرت كه از آن گوشت خورده بودند مردند، رسول خدا (ص ) دستور داد كه از پشتش نزديك گردن ، خون بگيرند، تا آثار زهر با بيرون آمدن خون ، كاسته شود، ابوهند كه غلام آزاد شده طايفه بنى بياضه از مسلمين انصار بود از آنحضرت خون گرفت . ولى آثار زهر همچنان در بدن آنحضرت باقى ماند و گاهى آنحضرت را بيمار و بسترى مى كرد، سرانجام بر اثر آن بيمار شديد شد و از دنيا رفت . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆شركت بزرگان در تشييع جنازه حافظ خواجه حافظ شيرازى در زندگى بسيار ساده مى زيست ، و در سلك فقيران و روش خاك نشينان بوده و هيچ تعينى براى خود قائل نبود. هنگامى كه از دنيا رفت ، رجال و بزرگان در تشييع جنازه او شركت نمى نمودند و قدر او را كوچك مى شمردند. گويند: سرانجام قرار بر اين شد تا اشعار او را كه در كوزه يا كاسه گلى هاى بارها نوشته شده بود جمع آورى كنند، و كودكى ، يكى از آن شعرها را (مانند قرعه كشى ) از ميان آن مجموعه قطعه هاى شعر نوشته شده بردارد، تا به معنى آن شعر عمل گردد. كودك يكى از آن قطعه ها را برداشت ، ديدند در آن ، اين شعر نوشته شده است : قدم دريغ مدار از جنازه حافظ اگر چه غرق گناهست مى رود به بهشت آنگاه بزرگان بر جنازه او حاضر شدند و با احترام بر جنازه او نماز خواندند و او را به خاك سپردند، از آن روز، خواجه حفظ را لسان الغيب خواندند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆نگهدارى نتائج اعمال نيك جمعى در محضر رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) بودند، آنحضرت به آنها رو كرد و فرمود: كسى كه بگويد ((سبحان اللّه ، خداوند درختى در بهشت براى او مى كارد، و كسى كه بگويد: الحمدللّه خداوند درختى در بهشت براى او پديد مى آورد، و كسى كه بگويد لا اله اللّه ، خداوند بخاطر آن درختى در بهشت براى او ايجاد مى كند. مردى از قريش گفت : بنابراين درختهاى ما در بهشت بسيار است ، زيرا ما اين ذكرها را مكرر مى گوئيم . پيامبر (ص ) فرمود: نعم و لكن اياكم ان ترسلوا عليها نيرانا فتحرقوها. : آرى ، ولى بپرهيزيد از فرستادن آتش به سوى آن درختها كه موجب سوزاندن آنها شويد. چرا كه خداوند در قرآن (آيه 33 سوره محمّد) مى فرمايد: يا ايّها الّذين آمنوا اطيعوا اللّه الرسول و لا تبطلوا اعمالكم . اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا و رسولش را اطاعت كنيد، و اعمال خود را باطل نسازيد. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆شهيد الحمار عصر پيامبر اسلام (صل الله علیه وآله و سلم ) بود، در يكى از جنگها، بين رزمندگان اسلام با سپاه كفر درگيرى شديدى به وجود آمد، شدت درگيرى به قدرى بود كه صداى شمشيرها و نيزه ها از دور به گوش مى رسيد، در اين ميان نگاه يكى از رزمندگان اسلام به كافرى افتاد كه سوار بر الاغ سفيد رنگ و چالاك شده بود، جلوه زيباى الاغ ، چشم آن رزمنده مسلمان را خيره كرد، همين زرق و برق ، باعث شد كه شيطان فكر و نيّت او را آلوده كند، او با خود گفت ، بروم آن كافر را بكشم و الاغ چابك و سفيد رنگش را براى خود تصاحب كنم ، با همين نيّت به سوى او رفت ، اتفاقا بدست جنگجويان كافر، كشته شد، مسلمين كه به نيّت آلوده او پى برده بودند، او را شهيد راه الاغ خواندند و با عنوان ((شهيد الحمار، جنگ ناخالص او را تخطئه نمودند آرى جهاد بايد فى سبيل اللّه باشد نه فى سبيل الحمار!! 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆ازدواج فرمايشى وقتى كه شمس و اشرف (دو دختر رضاخان ) به سنّ ازدواج رسيدند، رضاخان (طبق طرح از پيش تعيين شده ) آن دو را به اتاق كار خود احضار كرد و در آنجا آن دو جوان را را به آنها معرفى كرد و گفت : اينها شوهرهاى شما هستند، اميد كه به پاى هم پير بشويد (اين جريان در سال 1317 شمسى رخ داد) با توجه به اينكه هر دو آنها سر سپرده انگليس ‍ بودند. يكى از آنها فريدون جم بود كه بعدها به درجه ارتشبدى رسيد، و ديگرى على قوام پسر قوام الملك شيرازى . و بعد رضاخان به دختران خود گفت : چون شمس ، خواهر بزرگتر است انتخاب اوّل با او است ، و دوّمى هم نصيب اشرف خواهد شد. چون فريدون جم ، خوش تيپ تر و جذّاب تر بود، شمس او را بر گزيد، على قوام سهم اشرف گرديد. قرار بود كه اشرف با فريدون جم ، و شمس با على قوام ازدواج كنند، ولى شب قبل از عقد، شمس نزد پدر رفت و گفت : من از فريدون بيشتر خوشم مى آيد، اگر اجازه بدهى با او ازدواج كنم ، رضاخان گفت : هر كارى شدنى است . به اين ترتيب ، اشرف مجبور شد با شوهر تعيين شده براى شمس ازدواج كند، و تسليم هوس خواهر بزرگترش گردد، البته اين ازدواجهاى اجبارى پس از مرگ رضاشاه از هم پاشيد، و شمس با ويولن زنى بنام مين باشيان ازدواج كرد و به مصر گريخت ... اين است نمونه اى از انحرافات خانواده رضاخان كه او را بعضى به دروغ غيرتمند مى خواندند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆امام خمينى و نماز يكى از پزشكان قم نقل مى كرد: هنگامى كه خبر دادند امام خمينى (قدّس سرّه ) دچار ناراحتى قلبى شده اند، خود را به بالين ايشان رسانده و فشار خونشان را گرفتم . فشار ايشان ، عدد 5 را نشان مى داد كه از نظر طبى خيلى خطرناك بود، كارهاى اوليه را انجام دادم و پس از دو ساعت كه قدرى وضع بهتر شده بود، ولى قاعدتا امام نمى توانستند و نمى بايستى حركت كنند، آماده حركت شدند. عرض كردم : آقا جان ! چرا برخاستيد؟ فرمودند: نماز! عرض كردم : آقا شما در فقه مجتهديد و من در طبّ، حركت شما به فتواى طبّى من حرام است ، خوابيده نماز بخوانيد. ايشان با دقّت به نظر من عمل كردند و خوابيده نماز خود را خواندند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆 سر بريده و نحس ابن زياد در قيام مختار كه در سال 66 و 67 هجرى قمرى انجام گرفت ، ابراهيم پسر مالك اشتر فرمانده سپاه مختار شد و با سپاهى كه ابن زياد و حصين بن نميرو... از سران آن سپاه آن بودند در كنار موصل در گير شد و در اين درگيرى بسيارى از دشمن كشته شدند، از جمله ابن زياد به دست ابراهيم پسر مالك اشتر كشته شد. ابراهيم سرهاى بريده ابن زياد و سران دشمن را براى مختار فرستاد، مختار در آن هنگام غذا مى خورد كه سرهاى برنده دشمنان را كنار مسند مختار به زمين ريختند. مختار گفت : حمد و سپاس خداوند را كه سر مقدس حسين (علیه السلام ) را هنگامى كه ابن زياد غذا مى خورد نزدش آوردند، اكنون سر نحس ابن زياد را اين هنگام كه غذا مى خورم به نزد من آوردند. در اين هنگام ديدند مار سفيدى در ميان سرها پيدا شد و وارد سوراخ گوش ‍ او وارد گرديد و از سوراخ بينى ابن زياد شد و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و از سوراخ گوش او وارد گرديد و از سوراخ بينى او بيرون آمد، و اين عمل چندين بار تكرار گرديد. مختار پس از صرف غذا برخاست با كفشى كه در پايش بود به صورت نحس ابن زياد زد، سپس كفشش را نزد غلامش انداخت و گفت : اين كفش ‍ را بشوى كه آن را بر صورت كافر نجس نهادم . مختار سرهاى نحس دشمنان را براى محمّد حنيفه در حجاز فرستاد، محمّد حنيفه سر ابن زياد را نزد امام سجاد در آن وقت ، غذا مس خورد، فرمود: روزى سر مقدس پدرم را نزد ابن زياد آورند، او غذا مى خورد، عرض كردم : خدايا مرا نميران تا اينكه سر بريده ابن زياد را در كنار سفره ام كه غذا مى خورم بنگرم ، حمد و سپاس خدا را كه دعايم را اكنون به استجابت رسانيده است . نكته قابل توجّه اينكه : مرحوم حاج شيخ عبّاس محدّث قمّى مى نويسد: آن مار مكرر از بينى ابن زياد وارد مى شد و از گوش او بيرون مى آمد، و تماشاچيان مى گفتند: قد جائت قد جائت : مار باز آمد، مار باز آمد. و مى نويسد: همان هنگام كه زياد در مجلس خود با چوب خيزران مكرر بر لب و دندان امام حسين (ع ) زد، شايد بر اساس تجسّم اعمال ، همان چوب خيزران به صورت مار در آمد و مكرر از بينى او وارد مى شد و از سوراخ گوش او بيرون مى آمد، تا در همين دنيا، مردم مجازات عمل ننگينش را تماشا كنند و عبرت بگيرند آرى : از مكافات عمل غافل مشو گندم از گندم برويد جو ز جو 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾
🔆آغاز حكومت ، يا مبداء تاريخ هر امتى براى خود مبداء تاريخ دارد، مانند ميلادى كه مبداء تاريخ آن ، روز تولد حضرت عيسى (ع ) است و... اعراب قبل از اسلام عام الفيل سالى كه پرندگان در گروههاى متعدد، فيل سوارانى را كه براى خراب كردن كعبه آمده بودند، سنگباران نموده و كشتند، يعنى چهل سال قبل از بعثت پيامبر اسلام را آغاز تاريخ خود قرار داده بودند. پس از بروز اسلام تا سوّمين سال خلافت عمر، مسلمين داراى مبداء تاريخ نبودند، و در مكاتبات و اسناد و نامه ها، روز و ماه را تعيين مى كردند ولى چون فاقد تاريخ سال بودند، سال را ذكر نمى كردند و بعدها موجب اشتباه مى شد، كه مثلا فلان نامه در چه سالى نگاشته شده است . عمر بن خطّاب ، صحابه را به دور خود جمع كرد و در اين باره با آنها مشورت نمود و نظر خواهى كرد. بعضى گفتند: ميلاد پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) مبداء تاريخ باشد. و بعضى پيشنهاد كردند كه : مبعث پيامبر (ص ) مبداء تاريخ شود. امام على (ع ) كه در آنجا حضور داشت فرمود: من يوم هاجر رسول اللّه و ترك ارض الشرك . :مبداء تاريخ خوبست كه آن روزى قرار داده شود كه پيامبر (ص ) از مكّه هجرت نمود و سرزمين شرك را ترك كرد. توضيح آنكه : گر چه ميلاد يا مبعث پيامبر (ص ) روز بسيار بزرگ و فراموش ‍ نشدنى است ، ولى درخشش چشم گير اسلام ، آن هنگام بود كه پيامبر (ص ) به مدينه هجرت كرد و پايه هاى حكومت اسلامى را پى ريزى نمود، كه همين پى ريزى مبداء و منشاء درخشندگى و پيروزى همه روزه اسلام گرديد، و مسلمين را زير پوشش حكومتى نيرومند و مستقل قرار داد. از اين رهگذر نيز به اهميّت حكومت در اسلام پى مى بريم كه امام على (ع ) نظر به اهميت آن ، سرآغاز آن را، مبداء تاريخ اسلام قرار داد، يعنى تاريخ هجرى (قمرى و شمسى ). 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @dmnoor 📚✾