.
💠 #چادری_برای_او
🔻 کم کم آفتاب می رفت و پشت سر گله به کوفه بر می گشت صدای زنگوله کاروان شتر رو از دور شنید، روی پنجه پا بلند شد چیزی نمی دید با عجله چادر دور کمر محکم کرد و بالای تپه ای رفت، از دور چیزی معلوم نبود کاروان بین گرد و غبار محو شده بود، به سمتش دوید.
لابه لای نیزه دارها دخترکی رو با لباس های پاره و صورت زخمی دید که موهای سرش رو زیر دستای کوچیکش قایم کرده بود، زن نقاب روی صورت رو بالا داد و گفت: شما کی هستید؟ دختر مکثی کرد و گفت: ما اسیرانی از خاندان پیامبرخدا هستیم
اشک روی گونه زن راه گرفت😢، دختر نگاهی به اطراف کرد و گفت: میشه بهمون #چادر بدی؟🥺💔
زن دوان دوان به خونه رفت و چند #چادر زیر بغل زد و به سمت کاروان برگشت.
📌لهوف سید بن طاووس، ص 175.
📌منتهی الامال، ج 1، ص 751 و 754.
📎 #داستان_دانش_آموزی
༺🌴⃟ 🖤 ¦⇢ @do313khtar