#پارت359
قبل از این که سفره ی شام را بیندازیم کمیل پسرهای خواهرش را فرستاد تا پدرشان را صدا بزنند. ولی او نیامد. گفته بودکه سرش درد می کند.
زهرا آرام کنار گوش کمیل گفت:
–داداش اگه خودت بری بهش بگی میاد.
کمیل ابرویی بالا داد و گفت:
–من که دیروز تو حیاط دیدمش دعوتش کردم.
زهرا خانم شرمنده گفت:
–می دونم، اما اخلاقش رو که می دونی چطوریه. یه کم کینهایه؟
کمیل همانطور که تکیهاش را از کابینت برمی داشت گفت:
–آخه کینه چی آبجی؟ خودتم می دونی سرمایه ی اولیه ی این خونه مال خودم بوده. بقیهی پولشم که بابا داد قرارشد زمینی که توشهرستان دارم بفروشه به جاش برداره. حالا بابا اون زمین رو نمی فروشه تقصیرمنه؟
–می دونم داداش. حق با توئه. چیکارش کنم اونم اینجوریه دیگه. میخوای اصلا نرو ولش کن غذاش رو براش می فرستم.
–نه خواهر من، تو بخوای من میرم دنبالش. ولی آخه داره اشتباه میکنه. یعنی من می خوام حق خواهرم رو بخورم؟ بعد نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد و رفت.
زهرا خانم سرش را تکان داد و گفت:
–می بینی راحیل، توقعات عجیب اصغر آقا رو میبینی؟
برای دلداریاش گفتم:
–نگران نباشید. کمیل راضیشون می کنه.
–میدونم، کمیل تکه به خدا. همیشه کوتا میاد. میدونم به خاطر زندگی منه. حواسش به همه چی هست. اصلا همین که ما رو آورده پیش خودش از بزرگواریشه. وگرنه اینجا رو میداد اجاره، بهترین پرستار رو واسه بچش میگرفت.
داداشم اهل مداراست. به تنها کسی که فکر نمیکنه خودشه. راحیل باور کن از وقتی فهمیدم به تو علاقه داره روز و شب براش دعا می کردم که به خواستش برسه. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–داداشم از زن اولش که شانس نیاورد، زنش تو همون چندسال پیرش کرد. از بس که خیره سر بود، ولی بازم کمیل باهاش راه میومد.
خدا رحمتش کنه. قسمت اونم اونجوری بود دیگه.
بعد با لبخند ادامه داد:
–کمیل خیلی خاطرت رومی خواد راحیل، این روزا خیلی خوشحاله. به نظرم خدا تو رو به خاطر صبر و مهربونیش سر راهش قرار داده.
همان لحظه کمیل و شوهرخواهرش یاالله گویان وارد شدند.
زهرا زیرلب قربان صدقه ی برادرش رفت و من به این فکر کردم که چرا بعضی از آدمها همیشه ی خدا از همه طلبکارند.
شب از نیمه گذشته بود. با کمک پدر و مادر کمیل خانه را مرتب کردیم.
پدر کمیل پیرمرد مهربان و خون گرمی بود. هر وقت صدایم می کرد، یک پسوند بابا پشت اسمم می آورد. این جور صدا کردنش را خیلی دوست داشتم. شاید او هم می دانست که دختری که پدر ندارد چقدر تشنهی شنیدن این کلمه است.
بعد از تمام شدن کارها حاج خانم گفت: –من با ریحانه تو اتاق می خوابم شب بخیر.
پدرکمیل اشارهای به من کرد و گفت:
–بیا یه کم بشین بابا خسته شدی. کنارش روی مبل نشستم وگفتم:
–آقاجون به خاطر امروز ممنون خیلی زحمت کشیدید.
–کاری نکردم بابا. من از تو ممنونم به خاطر شادی که تو این خونه آوردی.
بعددستم را دربین دستهای زحمت کشیده اش نگه داشت. دستهایی که با لمسش فهمیدم تمام عمر کار کرده است.
–همهی نگرانی که برای ریحانه داشتم همون بار اول که دیدمت بر طرف شد وبه خاطر وجوت هزار بار خدارو شکرکردم.
بعد آهی کشید.
–راحیل بابا، من تا وقتی زنده ام برات دعا می کنم. می دونم که تو برای ریحانه از مادر خودشم بیشتر مادری کردی ومی کنی. زهرا همیشه تعریفت رو میکنه.
تو با زهرای من برام فرقی نداری. بعد نگاهش را درچشم هایم چرخاند و با لبخند گفت:
اگه کمیل اذیتت کرد به خودم بگو.
هر دو خندیدم و کمیل که تشک پدرش را مرتب می کرد. پرسید:
–چی می گید شما دوتا؟ راحیل نکنه داری زیر آب منو می زنی؟
دوباره خندیدیم. به این فکرکردم که چقدرخوب است خانواده همسرت دوستت داشته باشند و برای داشتنت خدا را شکرکنند.
هر دو کنار چمدان نشسته بودیم ولباسهایمان را مرتب در چمدان می چیدیم که نگاهمان تصادف سختی باهم کردند.
قلبم ضربان گرفت.
–کمیل.
–جانم عزیزم.
–یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟
لبهایش راکمی کج کرد و گفت:
–کی دروغ شنیدی؟
–نه، منظورم اینه بدون ملاحظه جواب بده.
–خدا به خیر بگذرونه، بپرس.
–تو که میتونستی طبقه پایین رو اجاره بدی و با پولش برای ریحانه یه پرستار تمام وقت بگیری، احتیاجی هم به من و زهرا نداشته باشی. چرا این کار رو نکردی؟
–چی شده که اینو میپرسی؟
–همینجوری.
همانطورکه وسایل خطاطیاش را در چمدان میگذاشت گفت:
–از کجا پرستاری مثل تو پیدا می کردم؟
–قرار شد راستش رو بگی دیگه.
یک تابلوی زیبا را که با خط خودش نوشته بود داخل چمدان گذاشت.
–خب میخواستم زهرا زندگی بهتری داشته باشه. اونجا خونشون خیلی هم کوچیک بود و هم خارج از شهر براشون سخت بود.
می دونستم اگه یه بهانهی اساسی برای امدن خواهرم و خانوادش به اینجا نداشته باشم ممکنه غرور شوهرش جریحه داربشه و کلا نیاد اینجا زندگی کنه و بهش بگه نمی خوام زیر بلیط برادرت باشم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت360
برای همین با زهرا صحبت کردم تا به شوهرش بگه چون تو، دانشگاه داری و نمی تونی تمام وقت پیش ریحانه باشی. اونم بیاد کمک کنه.
شوهر زهرا فکر کرده چون پدرم برای خرید این خونه کمکم کرده پس زهرا هم اینجا سهم داره و کلا اون جایی که الان نشستن مال خودشونه.
البته من که حرفی نداشتم، گفتم تا هر وقت دلتون می خواد بشینید.
ولی اصغر آقا میخواد برای محکم کاری سه دونگ این خونه رو به نام اونا بزنیم.
فکر کنم زهرا برای این موضوع رو براش توضیح نمیده و نمیگه اینجا کلا برای برادرمه، چون میترسه اگه اصغر بفهمه بگه از اینجا بریم. بخصوص که حالا هم تو هستی و ما احتیاجی به پرستاری زهرا نداریم.
بلند شدم وکنارش نشستم و بوسهایی از بازویش کردم.
–چقدر تو مهربونی.
دستش را دور کمرم حلق کرد و مرا به خودش چسباند و بادست دیگرش موهایم رابه هم ریخت وگفت:
–تو بیشتر.
–کمیل.
صورتش را روی سرم گذاشت و لب زد.
–جونم.
–چرا از شکایتت صرف نظرکردی و قبول کردی من مواظب ریحانه باشم؟
سرش را بلندکرد و بوسه ایی روی موهایم زد و گفت:
–اون روزا واقعا نمی دونستم ریحانه رو که خیلی کوچیک بود، باید به کی بسپرم.
خواهرم هم برای خودش زندگی داشت و مسیرش هم دور بود. شوهرشم زیاد خوشش نمیومد که زهرا مدام بچه ی من تو بغلش باشه.
با خودم گفتم پرستار میگیرم، ولی به کی می تونستم اعتماد کنم، که وقتی من نیستم بلایی سر بچه نیاره.
چندباری که تو رو دیدم. خانوادهات، بخصوص مادرت رو که دیدم. اعتمادم رو جلب کردید. توی دلم از خدا می خواستم که یه جوری توی دلت بندازه که خودت این پیشنهاد رو بدی.
برای همین گفتم میخوام برای بچم پرستار بگیرم و به کسی اعتماد ندارم.
که تو خودت پرسیدی به من اعتماد دارید بیام پرستارش بشم. منم برای این که رد گم کنم پرسیدم. مگه شما بچه داری بلدید؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم وبا لبخند گفتم:
–منم گفتم مگه بلد شدن می خواد. کاری نداره.
دستش را کنار صورتم آورد و با انگشتش شروع به نوازش گونهام کرد.
–روزای اول رفتارت رو زیر ذره بین گذاشته بودم. وقتی ریحانه رو میبردی تو اتاق تا بخوابونیش و در رومیبستی. دلم شور میزد.
ولی وقتی صدای صوت دل نواز یه دعا یا قرآن یا لالایی دل نشین از توی اتاق بلند میشد. نفس راحتی میکشیدم.
یادته اون موقع ها ریحانه رو با این چیزا می خوابوندی؟ کارم رو خیلی راحت کرده بودی.
شباکه می خواستم بخوابونمش این صوتها رو رو گوشیم ریخته بودم و براش میذاشتم آروم میشد و میخوابید.
باتعجب نگاهش کردم.
–کلک چرا تا حالا نگفته بودی؟
خندید.
–خیلی چیزای دیگه رو هم بهت نگفتم.
–چی؟
–این که اون چندباری که ازت خواستم باهام بیای بیرون می خواستم بیشتر بشناسمت، توی شرایط مختلف قرارت بدم و عکس العملت رو بسنجم.
بی هوا مشتی روانه شکمش کردم.
–چقدربد جنسی.
آخی، گفت و دستم را گرفت.
–اینو دیگه کشف نکرده بودم. پس دست بزنم داری.
تابلویی که داخل چمدان گذاشته بود را برداشتم.
–کمیل من عاشق این خط نوشتن توام. چه شعر قشنگی... برای کی نوشتی؟
آهی کشید.
–اون روزا که حالم خیلی بد بود نوشتمش و زدم به دیوار اتاقم. هر روز که چشمم بهش میخورد آروم میشدم. بعد بلند و آهنگین شعر را خواند.
"همه عالم يه طرف حسين زهرا يه طرف
همه عشقا يه طرف عشق به مولا يه طرف"
–خب چرا گذاشتیش تو چمدون؟
–این مدت که بابا اینجا بود گفت لنگهاش رو براش بنویسم. وقت نکردم. اینو میبرم میزنم دیوار خونشون برای خودمون سر فرصت یکی دیگه مینویسم.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و با خودم فکر کردم. کشف کردن آدم ها خیلی سخت است. کاش زکریای رازی به جای کشف الکل، یک فرمولی اختراع می کردکه با آن زوایای پنهان وجودی هر انسان را کشف می کردیم
شاید هم هر کسی خودش باید برای خودش فرمولی بسازد تا بتواند وجودش را کشف کند.
پنهان ماندن و کشف نشدن مثل پیدا نکردن درب خروجی در یک بازی رایانه ایی است. مدام باید در محوطهی پشت در دور خودت بچرخی تا وقتت تمام شودو گیم اور شوی.
شایدهم مثل پرنده ایی که از ابتدای تولدش داخل قفسی حبس است و زیباییهای خارج از آن را درک نمی کند وخودش را در آن دنیای کوچکش خوشبخت احساس می کند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست
در جوابم اینچنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانهاند
عشق در دست حسین بن علیست💚
پایان💚
خب ࢪفقا
این یکے ࢪمان هم تموم شد🙂🌿
امیدواࢪم ࢪاضے بوده باشید و حلاݪ کنید ک گاهے دیࢪ میذاشتم یا نمیذاشتم😅
ان شاءالله تغییࢪات کاناݪ هم از فࢪدا یا پس فࢪدا ایجاد کنیم🙂🌿
هدایت شده از - دچار!
ناشنـٰاس بگو بࢪام🖐🏻
payamenashenas.ir/Docharr
پنٰاھ حࢪفاتون👌🏻↯
@nshns_dochar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
📽 چه کسی میتواند به حال فقرا برسد ⁉️
#دولت_مردمی🇮🇷
#ایران_قوی🇮🇷
.
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
- دچار!
قرارِصبحمون…(:🕊 بخونیم#دعآیفرج رآ؟🙂📿 -اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌°
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲🏼
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)💛
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🕊🌻🍃
اسلامآدمبۍتفاوتوڪنارھگیر
ازمسائلسیاسےنمےخواھد؛
حضوردرانتخاباتیعنےراھ
سعادتراانتخابڪردن
ودنبالوسوسھهاۍشیطاننرفتن(:🌿
-شھیدحسینترک
#من_رأی_میدهم
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
∞❤️∞
🔔 { #تلنگر}
🌼〖 •-دنبالِاینباشیدڪہیہدوستِخوبپیداڪنید
ڪہشماروبہخدابرسونه....
#حاجحسینیڪتا 🍂〗
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
•『 #دوڪلامحرفحساب🌸』•
••
••میگفت:
وقتۍبچهبودیمومیخواستیم
ازخیابونردبشیم دستمامانمونرومیگرفتیم و دیگهبهاینطرفواونطرفنگاهنمیکردیم...
انگاروقتۍکهمامانموندستمونرومیگرفت دیگهخیالمونراحتبود...
کاش همینقدرهم به خــدا اعتمــاد داشتیم!🌸
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
ࢪفقایۍ کہ تازه بہ جمع ما اضافہ شدین خیلۍ خیلۍ خوش اومدین🙂🌿
ان شاءالله جزء اعضاۍ ثابت باشید🖐🏻
〰〰〰〰〰〰
این جا هم کاناݪ دوم ماست👇🏻
🐣 @my_ala
〰〰〰〰〰〰
این جا هم کاناݪ ناشناس هاست کہ مخصوص صحبت هاۍ شماست🙂👇🏻
🐥 @nshns_dochar
➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
چشم °• @hazrate_maah •°
بفرمایید 💚
___
ممنونم
رفقا برید کانالشون🙂🌿
- دچار!
چشم °• @hazrate_maah •° بفرمایید 💚 ___ ممنونم رفقا برید کانالشون🙂🌿
این دوستمون حمایت بشه رگباری
از شیطـــان پرسیدند :
چه چیزے میزنَے ؟
_ تیــــر🏹
بہ کجــــا میزنے ؟
_ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها
چجورے ؟
_ وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ
میگم یکم عقب تر
_وقتےداره نماز میخونہ
میگم یکم تندتر
_ وقتے داره آرایش میکنه
میگم یکم بیشتر
_وقتے داره لباس انتخاب میکنہ
میگم یکم چسبون تر
_ وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ
میگم یکم دقیق تر
_ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده
میگم یکم بلندتر
_ وقتے داره قرآن میخونہ
میگم یکم زودتر
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
#تلنگر ⚠️🔊
گفت:
دوماہمنتظرم😢
تاآهنگفلاڹخوانندھ🎤ڪهگفتهبود
منتشر بشھ💿
میدونیچندیڹوقتھمنتظرم⌚️تولدمبشھ
تابرمکنسرت🎼 ...؟
میدونےمنتظرم⏰فیلم📹...شروعبشھ
اخهفلاݧبازیگرداخلشبازیمیکنه🎭، کارگردانشهمونمعروفھاست...
خیلیدلممـــیخوادمثلاونمجریه📺باشم
گفتم:
ایڪاشیکممنـــتظر⏳صاحبالزمانبودی
اگھانـقدرمشــتاقومنتظـــرشبودیمالان
دولت،دولــتحضـــرتقائمبود🦋
ایکاشیکممرفـــتاروڪردارمـون🗞
مثـلامـامزمانبود....(:🌱
#این_صاحبنا
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
#حاجحسینیکتا🌿
مـا به شرایط ظهور امامزمان
نزدیک شدهایم؛☝️🏻
شمـا جوانها خود را براۍ
تمدن نوین اسلامے آماده کنید!
آن روز را مےبینید⇓
که کار دشمن تمام اسٺ🍃
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
|•🌸🌿•|
#مذهبینمانبآشیم ♨️!
یهسِریامهستنکهادعایمذهبی
بودنشونگوشِفلکوکرکرده '
ولیخبباید ...
حتماخونشونخیابونایرانباشھ/:
چادرشونبالای¹میلیونباشه/:
انگشترعقیقشونم
طراحیاختصاصیداشہباشه/:
باومشتی🚶🏻♀
پس#قناعت و #تواضع
و#سادهزیستی کجارفته؟!
#بدونتعارف ❗️
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
‹📕•🎞›
#شـہیدانہ
ماهمیشھفکرمیکنیمشھدایه
کارخاصیکردنکہشھیدشدن! ،
نهرفیق . .🖐🏽
خیلیکارهارونکردنکہشھید
شدن :))♥🕊
#شھیدحسینمعزغلامی✨
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
‹ 📒💭 ›
⚠️ #تــنگـــر
بعضی از آیات هستند ڪه وقتۍ
اونا رو میخـونم شـرمنده ی خدا
میــــشم مـثل همـــــین آیه ⇩⇩
«أَلَیْــسَ اللَّهُ بِـــڪَافٍـــ »
آیاخدا برای بندهاش کافۍنیست؟
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m