eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از - دچار!
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ •••💛
هدایت شده از - دچار!
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 ـاِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
باید صددرصد وجودت را برای امام زمان |عج| خرج کنی که او یار نیمه تمام نمی‌پسندد.. :)🖖🏿 . 🌿" دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
مَتَى تَرَانَا وَ نَرَاكَ🌿 کِۍ مےشود که تو ما را ببینۍ و ما تو را ببینیم..💞° دعای‌ندبه📖- دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
گفتم:بہ‌نظرت‌کیا‌شهید‌میشن؟! گفت:اونایے‌کہ‌اسراف‌میکنن گفتم:اسراف!!!توچے؟! گفت:تو"دوست‌داشتن‌خدا"(: دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
امید دلِ بـےقرار ماستـ انڪہ مےداند در دلِ ما چہ میگذرد . . . ! دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
شهید‌شدن‌اتفاقے‌نیسٺ اینطۅ‌ࢪنیست‌ڪہ‌بگویے؛ گلوله‌ا؎خۅࢪد‌و‌مُرد شهیدࢪضایٺ‌نامہ‌داࢪد... و‌ࢪضایٺ‌نامہ‌اش‌ࢪا‌اۅلـ¹ حسین‌و‌علمدارشـ امضا‌میڪنند و‌بعد‌مُهر‌زهرامیخوࢪد... دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
ریه هاے شهر به شدت گرفتار ۅیرۅس گناه است اهݪ پرۅا دچار تنگے نفس شده اند 😢 هیچکس از ابتلا در امان نیست تقوا بزنیم تا آمار رۅزانه【گناه】بالاتر نرۅد دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
دختره، چادر سرش میکنه، مُحَجّبه است... ❌ ولی با نامحرم در ارتباطه... ❌ و پسرِ نامحرمِ فضای مجازی رو «داداشی» خطاب میکنه... پسره، هیات میره، و برای روضه حضرت زینب و ناموس اهلبیت گریه میکنه... ❌ ولی با ناموسِ مردم چت میکنه... ❌ و حریمِ نامحرم رو تو فضای مجازی رعایت نمیکنه... 📣📣...️قرآن داره صدا میزنه:↶ 🕋 فَأَیْنَ تَذْهَبُونَ (تکویر/۲۶) 💢️ کجا دارید میرید؟!❗️ ⁉️آخه ارتباط با نامحرم چه فایده‌ای داره؟! ⛔️️ از تنهایی در میایی؟! ⛔️️ همدم میخوای؟! ⛔️️ مونس میخوای؟! ⛔️️ رفیق میخوای؟! ⁉️ پس سجاده‌ات چی میشه؟! ⁉️ پس خدا چی میشه؟! ❓ مگه تو دعای جوشن کبیر نمی‌خونی:↶ ⚡️يَا خَيْرَ مُؤْنِسٍ وَ أَنِيسٍ⚡️ 💢️ ای خدایی که تو بهترین مونس و انیسِ من هستی. ⚡️يَا رَفِيقَ مَنْ لَا رَفِيقَ لَهُ⚡️ 💢️ ای خدایی که تو رفیق اون کسی هستی، که رفیقی نداره. ☝️ خواهرم! برادرم! همین که اجازه بدی یه غریبه👤 به حریمت وارد بشه، و تو رو از خدا دور بکنه، برای سقوط کافیه...☜🕳 ⁉️ چرا قلب امام زمانت رو به درد میاری؟! میدونستی یکی از حسرتهای جانسوز اهل جهنّم، همین رفاقت‌ها و دوستی‌هاست؟!👇️ 🕋 یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَی یَدَیْهِ یَقُولُ... یَا وَیْلَتَی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا (فرقان/۲۷و۲۸) 💢 به خاطر بیاور روزی را که، گنهکار دست خود را از شدّت حسرت به دندان می‌گزد، و می‌گوید: 💢 «ای وای بر من، کاش فلانی را بعنوان دوست خود انتخاب نکرده بودم!» حالا این دوست می‌تونه: ✔️ همکلاسیت... ✔️ همسایه‌ات... ✔️ همکارت... ✔️ همون نامحرمِ فضای مجازی... ✔️ یا حتّی گوشیِ موبایلت باشه...📱 ⚠️ حواست هست؟ معلوم نیست ملک الموت کِی بیاد سراغت... پس رفیق! تا فرصت هست، توبه کن...✧‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 به محض اینکه در مدینه✨ مسقر شده بود تماس گرفت. صدایش شاد بود و این مرا خوشحال می کرد.😍 شماره ی هتل را داشتم و هر ساعتی که می دانستم زمان استراحتشان است تماس می گرفتم.☺️ صالح هم موبایلش را برده بود و گاهی تماس می گرفت.📲 بساط آش پشت پا🍵 را برایش برقرار کرده بودم و با سلما و زهرا بانو آش خوشمزه ای را تهیه کردیم.😋 پدر جون ساکت تر از قبل بود. انگار تمام فکر و ذهنش درگیر حج بود و حکمت نرفتنش... 😔 علیرضا بیشتر از قبل به ما سر می زد. سلما هم که تنهایمان نمی گذاشت و اکثراً منزل ما بود. سفر مدینه تمام شده بود و حجاج عازم مکه بودند و رسماً مناسک حج شروع می شد.🚶🌴✨🕋 ــ مهدیه جان😊 ــ جونم حاج آقا😍 ــ هنوز مُحرم نشدم که...😅 ــ ان شاء الله حاجی هم میشی.☺️ ــ ان شاء الله.. خواستم بگم توی مکه چون سرمون شلوغه موبایلمو خاموش می کنم. اما شماره ی هتل رو بهت میدم هر وقت خواستی زنگ بزن. اگه باشم که حرف می زنم اگه نه بعدا دوباره زنگ بزن.😊 ــ باشه عزیزم.. حداقل شماره مسئول کاروانتون هم بده.😔 ــ باشه خانومم حالا چرا صدات اینجوریه؟😕 ــ هیچی... دلتنگت شدم😭 ــ دلتنگی نکن خانوم گلم. نهایتش تا ده روز دیگه بر می گردم ان شاء الله.😊 ــ منتظرتم. قولت که یادته؟😢 ــ بله که یادمه. مراقب خودم هستم.😊 تماس که قطع شد دلم گرفت😔 کاش با هم بودیم. روز عرفه فرا رسیده بود... و ما طبق هرسال توی حسینیه جمع شده بودیم برای 💚دعا و نیایش💚☺️ خاطرات سال گذشته برایم تداعی شد و لبخند به لبم نشست😊 ــ چیه؟ چرا لبخند ژکوند می زنی؟😉 ــ یاد پارسال افتادم. صالح باتو کار داشت و منو صدا زد که بهت بگم بری پیشش یادته؟ برای سوریه اعزام داشت.🙈 ــ آره یادش بخیر. واااای مهدیه چقدر داغون بودم. تو هم که تنهام نذاشتی و هیچوقت محبتت یادم نرفت. وقتی صالح برگشت سر و ته زبونم مهدیه بود خلاصه داداشمو اسیر کردم رفت.😜 ــ حالا دیگه صالح اسیر شده؟☹️ ــ نه قربونت برم تو فرشته ی نجاتی😘 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 از صبح درگیر قربانی کردن گوسفندی🐑 بودیم که پدرجون و بابا خریده بودند. آرام و قرار نداشتم😥 و دلتنگ صالح بودم. هرچه با هتل تماس می گرفتم کسی پاسخگو نبود و این مرا دل آشوب کرده بود.😔💔 "مگه میشه حتی یه نفر اونجا نباشه که جواب بده؟!" گوشی صالح هم که خاموش 📵بود. به هر ترتیبی بود ساعت انتظارم را به ظهر رساندم. علیرضا و سلما کباب را درست می کردند و پدر جون و بابا سهم فقرا را بسته بندی می کردند. من هم در حین انجام کارهایم، کنار تلفن می نشستم و مدام شماره ی هتل را می گرفتم. 😥 زهرا بانو کلافه شده بود. ــ شاید شماره رو اشتباه گرفتی😟 ــ نه زهرا بانو... خودم ده بار با همین شماره با صالح حرف زدم الان کسی جواب نمیده😥 مشغول خوردن ناهار بودیم که با شنیدن خبری از اخبار سراسری ساعت 14، لقمه توی دهانمان خشک و سنگ شد. توی منا💙 اتفاقاتی افتاده بود که قابل باور نبود و به قول گوینده ی خبر، اخبار تکمیلی هول محور این خبر هولناک هنوز به دستشان نرسیده بود. 😱 مثل مرغ سر کنده از روی سفره بلند شدم و دویدم به سمت تلفن...😰🏃‍♀ چندین بار شماره را تا نیمه گرفتم، اشتباه می شد و دوباره می گرفتم. سلما لیوان آب را به سمت من گرفت و گوشی را از دستم کشید.😨🍶 ــ چیکار می کنی مهدیه؟؟؟؟؟ بیا یه کم آب بخور...😨 با چشمانی خشک و حریص به سلما خیره شدم. سلما صدایش را بالا برد و گفت: ــ چیه؟ دوباره می خوای فرضیه سازی کنی؟ از کجا معلوم که صالح هم تو اون اتفاق بوده؟ می خوای برای خودت دلشوره ایجاد کنی؟😠 ــ سلما نشنیدی گفت زائرای ایرانی هم بین اون اتفاق بودن؟ اگه کاروان صالح اینا هم رفته باشه اوناهم گیر افتادن. اصلا اینا چرا تلفن رو جواب نمیدن؟😰 مطمئن باش اتفاقی افتاده نمی خوان جوابگو باشن.😭 ــ تو مگه شماره ی رئیس کاروان رو نداری؟😠 ــ دارم... قبل از اینکه سلما حرفش رابزند به اتاق دویدم 😭🏃‍♀و موبایلم را آوردم و به صفحه ی مخاطبین رفتم. این هم بی فایده بود. یا ارتباط برقرار نمی شد و یا اگر برقرار می شد کسی جواب نمی داد. عصبی😠 و هراسان😰 بودم و دلم هزار فکر و خیال ناجور داشت. تلویزیون را از شبکه ی خبر جدا نمی کردیم. مدام همان خبر را تکرار می کردند.😫😰 غذاها سرد شده بود و کسی دست به بشقاب غذایش نزده بود و سفره همانطور پهن بود. بابا گفت: ــ مهدیه جان با سلما سفره رو جمع کنید گناه داره بی حرمتی میشه.😒 زهرا بانو بلند شد و گفت: ــ نمی خواد. خودم جمعش می کنم شما شماره رو مدام بگیرید شاید خبری شد😒 هر چه بیشتر شماره ها را می گرفتیم بیشتر نا امید می شدیم. صدایی توی ذهنم پیچید " خدایا صالحم رو از گزند حوادث سوریه حفظ کن"😰😭 "خدایاااااا این چه دعایی بود که من کردم؟!😭 مگه خطر فقط تو سوریه در کمین صالحم بود؟ ای خدااااا😭" ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 تا صبح فردای آن روز پلک روی هم نگذاشتم. هیچ شماره ای پاسخگویمان نبود و مسئول کاروان هم موبایلش خاموش بود.😰 کنار تلفن نشسته بودم و مدام تماس می گرفتم و ناامیدتر می شدم. 😞 آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم باز نمی شد و می سوخت. 😭😣پلکم ورم کرده بود و روی گونه ام سوزش بدی داشت. شوری اشک گونه ام را سوزانده بود و سرخ شده بود. وقت اذان صبح بود. نای بلند شدن نداشتم. بغض داشتم و پاهایم سست بودند. ✨لعنت بر شیطانی گفتم و بلند شدم.✨ سجاده ام را کنار تلفن پهن کردم. موبایلم هم کنار سجاده بود. عجب نمازی...😔 قامت که بستم شانه هایم لرزید. 😭با اشک و زجه نمازم را خواندم. سرم را روی مهر گذاشتم و سجده کردم. آنقدر خدا را التماس کردم که از خدا خجالت می کشیدم و نمی توانستم سرم را از سجده بردارم. 🙏"خدایا... یا ارحم الراحمین. تو رو به عظمت کبریاییت قسم. 😭تو رو به ذات اقدست قسم ای خدااااا صالحم رو بهم برگردون. 😭من خیلی نادون بودم ای خدا. من یه انسانم و در برابر حکمت و درایت تو خیلی ناچیزم... دعای احمقانه ی منو به پای همین نادونی بذار... من فقط برای ماموریت سوریه اش دعا می کردم. ای خدا من صالحم رو از خودت می خوام...😭🙏" سر سجاده خوابم برده بود... به ساعت که نگاه کردم 8صبح را نشان می داد. پتوی نازکی رویم انداخته بودند و هنوز سجاده پهن بود. می دانستم کارسلماست. خانه ساکت بود. " یعنی کجا رفتن؟"😕 بلند شدم و همانطور دوباره کنار تلفن نشستم و شماره را گرفتم. هتل که جوابگو نبود. چندین بار هم شماره مسئول کاروان را گرفتم. دو بوق ممتد می خورد و قطع می کرد. تا اینکه صدای مردی توی گوشی پیچید. تمام تنم یخ زد و زبانم قفل شد. طولی نکشید که دوباره قطع شد😔 با سلما تماس گرفتم. ــ الو سلما... سلام😕 ــ سلام عزیزم خوبی؟😊 ــ کجایی تو دختر؟ پدرجون کجاست؟😥 ــ با علیرضا اومدیم سازمان حج و زیارت. اینجا خیلی شلوغه و وضعیت اسفناکیه. 😞هنوز آمار دقیق و علت این اتفاق معلوم نیست. ان شاء الله بتونیم خبری بگیریم. پدرجون هم رفته امامزاده. گفت میرم دعا کنم...😢 دلش خیلی گرفته بود. تو بهتره خونه بمونی. شاید کسی زنگ بزنه. جویای اخبار هم باش. الو... الو مهدیه... ؟!😥 آنقدر بغض داشتم که بدون حرفی تماس را قطع کردم😭😩 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 ــ الو... ــ اَ... اَلـ... ــ ببخشید قطع و وصل میشه. همراه حاج آقا عظیمی؟😥 ــ بله... بفر... اَلـ... ــ حاج آقا من همسر صالح صبوری هستم. الو... توروخدا یه خبری بهمون بدید... الو صدامو می شنوید؟😞 ــ بله... فرمودید از بستگان کی هستید؟ ــ همسر صالح صبوری. حاج آقا اونجا چه خبره؟😢 ــ والا خواهرم خودم هنوز تو شوکم. خدا برا باعث و بانیش نسازه. نمی خوام دلتون رو بلرزونم اما اینجا اتفاقی نیفتاده، فاجعه رخ داده😭 کار از اتفاق گذشته. ــ از همسرم چه خبر؟ دیروز تاحالا هیچکی پاسخگو نیست. توروخدا بگید چی شده؟😢🙏 ــ بخدا خودمم نمی دونم. کاروان ما یه ساعت قبل از اون اتفاق اونجا بودیم. خدا رو شکر کسی چیزیش نشده اما ایرانیای زیادی زیر دست و پا موندن. من زیاد نمی تونم حرف بزنم. ــ فقط بگید صالح سالمه؟ ــ شرمندم... نمی دونم...😢 دلم فرو ریخت. "یعنی چی؟ اینا که میگن کاروانشون اونجا نبوده؟ پس صالح چی شده؟"😰😢 ــ حقیقتش خواهرم... چند تا از آقایونی که ناتوان بودند، اونروز از ما جاموندند و نیومدند منا. ما که برگشتیم گفتن باید مارو ببرید برای رمی جمرات😔 منم نمی تونسنم بقیه رو رها کنم. صالح با چند تا جوون دیگه اونا رو بردن سمت منا الان ازشون خبری نیست. در به در دارم دنبالشون می گردم. الهی که هیچکس نبینه اینجا چه خبره😞 دلم ضعف رفت و دستم را روی شاسی تلفن گذاشتم. خیره به گل قالی، تصاویر ارسالی از منا، که بیش از صد بار از تلویزیون دیده بودم، از ذهنم گذشت.💔😭 خدایا یعنی صالح من هم... بی حال و ناتوان گوشه ی دیوار تکیه دادم و زانوهایم را توی شکمم جمع کردم. "یعنی میشه صالحم برگرده؟ الان کجاست؟ زنده س؟ یا...😭" بی قرار بلند شدم و چادرم را سرم انداختم و به سازمان حج و زیارت رفتم. کار دیگری از دستم بر نمی آمد😭 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 سه روز بود که از آن فاجعه ی هولناک می گذشت... و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم. پدر جون حالش بد بود😥 و از فشار عصبی به حمله ی قلبی دچار شده بود و در بیمارستان بستری شد.🏥 علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن. امیدم رفته رفته از دست می رفت.😢 خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه های مختلف را دنبال می کردم و بیشتر بی قرار می شدم. خودم را آماده کرده بودم برای به غیر از خبر صالح😭 تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه ی خالی قفسه ی سینه ام. حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم. "خدایا... سرگردانم... کجا باید دنبال صالحم بگردم.😥🙏 دستم از همه جا کوتاهه... شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. خودت یه نظر بنداز به زندگیمون. تو رو به همون اماکن مقدس قسم...😭😔 بمیرم برا دلای منتظر شهدای گمنام😭" با سلما تماس گرفتم و جویای احوال پدر جون شدم. خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت.🤑 زهرا بانو و باباهم بلاتکلیف بودند. آنها هم نمی دانستند چه کاری از دستشان بر می آید. یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می کشیدند. یکی از حاجیان محله مان که قرار بود فردا بازگردد.. شهید شده بود😭 بنر های خوش آمدگویی رادرآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند.😰 دلم ریش می شد از دیدن این ظلم و نامردی😭 با مسئول کاروان صالح مدام تماس می گرفتم. خجالت می کشیدم اما چاره چه بود؟ 😣او هم از من خجالت زده بود و هر بار به زبانی و حالی خراب به من جواب می داد و می گفت که متاسفانه هیچ خبری از صالح ندارد.. عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم. فکر می کنم شماره را می شناخت بس که زنگ زده بودم😢 بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس های قبلی گفت: ــ سلام خواهرم. مژده بده دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه ی دیوار تکیه دادم. ــ خبری از صالحم شده؟😍😭 ــ بله خواهرم. بدونید که خدا رو شکر زنده س...🙏 صدای گریه ام😭 توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند. همانجا نشستم و زار زدم و خدا را شکر گفتم. ــ خواهرم خودتونو اذیت نکنید. نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده. حالش الان خوبه. خدا بهش رحم کرده وگرنه دو نفر از همون جمع متاسفانه شهید شدن.😞 صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود. ــ می تونم باهاش حرف بزنم؟ تو رو خدا حاج آقا... کنیزی تونو می کنم. حالش خوبه؟😭😩 ــ این حرفو نزنید خواهر... چشم... من برم بیمارستان تماس می گیرم. تا یه ساعت دیگه منتظر باشید. الحمدلله زنده س. کمی صورتش کبوده و دنده هاش شکسته... من زنگ می زنم. منتظرم باشید. تماس که قطع شد همانجا سجده ی شکر به جا آوردم. یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. گوشی را با تردید برداشتم. ــ اَ... الو...😥 صدای گرفته ی صالحم خون منجمد در رگهایم را آب کرد.😍😢 ــ الو... مهدیه ی من😷😍 "الهی... صد هزار مرتبه شکرت😭😭😭" ♥️پایان♥️ 🖇نویسنده👈
این رمان هم تموم شد 🙃🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از - دچار!
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ •••💛
هدایت شده از - دچار!
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 ـاِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
مادر شہید گمنام بود مےگفت من براے پیدا شدن جنازھ پسرم خیلے دعا کردم... بعد از پیدا شدن جنازھ پسرش میاد تو خوابش و میگھ مادر دستت درد نکنھ ولے منو از یھ چیزے محروم کردے... تو بیابونا حضرت زهــࢪا داشت برامون مادرے مےکرد..!(:💔 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
‏کی میگه واکسن ایرانی عوارض نداره؟🧐 خودم دیدم رهبر انقلاب واکسن زدن، همه دشمناش همزمان سکته مغزی و قلبی کردن... عوارض از این بیشتر؟! 😂😂 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
میگفت: حرمِ امام‌رضـــا جاییه که هرچی رو بخوای برات خیر میڪنن.. حتی اگھ خیر نباشه..!🚶🏽‍♂ دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
میگفت:‌⇩ جورۍنباشید ڪه‌وقتۍدلتون‌واسہ‌خدا‌‌ تنگ‌شدوخواستید‌برید رازونیاز‌ڪنید… فرشٺه‌هابگن⁦ ببین‌ڪی‌اومده! هموݩ توبہ‌شکنِ‌همیشگۍ🙃 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
•Γ💚 میگفت: ↓ چراخودت‌رورهانمیکنے؟دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخوای؟ برو‌درخونہ‌اباعبدالله‌منتش‌روبڪش دورش‌بگرد.. ڪن‌باامام‌حسین! بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌کردم، ولم‌نکنی... دیگه‌نمیکشم‌ادامہ‌بدم متوقف‌شدم...💔!' امام‌حسین‌بازم‌دستت‌رومیگیره‌فقط بخواه‌ازش...(: دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
خیلے دݪم کربݪا میخواد🚶🏻‍♀