eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 از صبح درگیر قربانی کردن گوسفندی🐑 بودیم که پدرجون و بابا خریده بودند. آرام و قرار نداشتم😥 و دلتنگ صالح بودم. هرچه با هتل تماس می گرفتم کسی پاسخگو نبود و این مرا دل آشوب کرده بود.😔💔 "مگه میشه حتی یه نفر اونجا نباشه که جواب بده؟!" گوشی صالح هم که خاموش 📵بود. به هر ترتیبی بود ساعت انتظارم را به ظهر رساندم. علیرضا و سلما کباب را درست می کردند و پدر جون و بابا سهم فقرا را بسته بندی می کردند. من هم در حین انجام کارهایم، کنار تلفن می نشستم و مدام شماره ی هتل را می گرفتم. 😥 زهرا بانو کلافه شده بود. ــ شاید شماره رو اشتباه گرفتی😟 ــ نه زهرا بانو... خودم ده بار با همین شماره با صالح حرف زدم الان کسی جواب نمیده😥 مشغول خوردن ناهار بودیم که با شنیدن خبری از اخبار سراسری ساعت 14، لقمه توی دهانمان خشک و سنگ شد. توی منا💙 اتفاقاتی افتاده بود که قابل باور نبود و به قول گوینده ی خبر، اخبار تکمیلی هول محور این خبر هولناک هنوز به دستشان نرسیده بود. 😱 مثل مرغ سر کنده از روی سفره بلند شدم و دویدم به سمت تلفن...😰🏃‍♀ چندین بار شماره را تا نیمه گرفتم، اشتباه می شد و دوباره می گرفتم. سلما لیوان آب را به سمت من گرفت و گوشی را از دستم کشید.😨🍶 ــ چیکار می کنی مهدیه؟؟؟؟؟ بیا یه کم آب بخور...😨 با چشمانی خشک و حریص به سلما خیره شدم. سلما صدایش را بالا برد و گفت: ــ چیه؟ دوباره می خوای فرضیه سازی کنی؟ از کجا معلوم که صالح هم تو اون اتفاق بوده؟ می خوای برای خودت دلشوره ایجاد کنی؟😠 ــ سلما نشنیدی گفت زائرای ایرانی هم بین اون اتفاق بودن؟ اگه کاروان صالح اینا هم رفته باشه اوناهم گیر افتادن. اصلا اینا چرا تلفن رو جواب نمیدن؟😰 مطمئن باش اتفاقی افتاده نمی خوان جوابگو باشن.😭 ــ تو مگه شماره ی رئیس کاروان رو نداری؟😠 ــ دارم... قبل از اینکه سلما حرفش رابزند به اتاق دویدم 😭🏃‍♀و موبایلم را آوردم و به صفحه ی مخاطبین رفتم. این هم بی فایده بود. یا ارتباط برقرار نمی شد و یا اگر برقرار می شد کسی جواب نمی داد. عصبی😠 و هراسان😰 بودم و دلم هزار فکر و خیال ناجور داشت. تلویزیون را از شبکه ی خبر جدا نمی کردیم. مدام همان خبر را تکرار می کردند.😫😰 غذاها سرد شده بود و کسی دست به بشقاب غذایش نزده بود و سفره همانطور پهن بود. بابا گفت: ــ مهدیه جان با سلما سفره رو جمع کنید گناه داره بی حرمتی میشه.😒 زهرا بانو بلند شد و گفت: ــ نمی خواد. خودم جمعش می کنم شما شماره رو مدام بگیرید شاید خبری شد😒 هر چه بیشتر شماره ها را می گرفتیم بیشتر نا امید می شدیم. صدایی توی ذهنم پیچید " خدایا صالحم رو از گزند حوادث سوریه حفظ کن"😰😭 "خدایاااااا این چه دعایی بود که من کردم؟!😭 مگه خطر فقط تو سوریه در کمین صالحم بود؟ ای خدااااا😭" ادامه دارد... 🖇نویسنده👈