eitaa logo
- دچار!
9.2هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست. چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند. برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد. سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که باهزارزحمت این قفل رابازکردمن بودم. سلام دادم و گلهارا روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دوتخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعدسلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کردو جواب سلامم را دادو تشکر کرد. نگاهش را به گلها انداخت و گفت: –چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین امدنتون برام یه دنیا می ارزید. همانطور که سرم پایین بود گفتم: –قابلی نداره. دستهایش را به هم گره زدو نگاهشان کرد. – وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد، خیلی از حرف های بچه ها رو اصلا نمی شنیدم. نگاهم راروی صورتش چرخاندم و گفتم: –وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم. لبخندی زدو گفت: –وظیفه چیه شما لطف کردید، واقعا ممنونم که امدید. تصادف که کردم، آرزو کردم اگه قراره بمیرم قبلش شمارو یه بار دیگه ببینم. بی محلی اون روزتون این بلا روسرم آورد. از حرفهایش قلبم ضربان گرفت .نگاه سنگینش این ضربان را به تپش تبدیل کرد. اصلا دلم نمی خواست بینمون سکوت جولان دهد. چون حالم بدتر میشد، نگاهش کردم و گوش سکوت راپیچاندم. –با بچه ها نیومدم چون هم معذب بودم، هم به نظرم کار درستی نبود. با دختر خالم امدم، الانم دم در وایساده که اگه همراهتون امد خبرم کنه، بعد آهی کشیدم و گفتم: –دیگه نباید کسی ما رو با هم ببینه، به نفع هر دومونه. از این که حالتون بهتره، خدارو شکر می کنم. یه کم بیشتر مواظب ... حرفم را بریدو گفت: –چرا اینقدردر مورد من سخت می گیرید؟کاش منم با دختر خالتون تصادف می کردم و شما پرستارم می شدید. از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم: – با اجازتون من برم. نگاهش رابه چشمهایم کوک کرد، این چشم هاحرفها برای گفتن داشت. نمی دانم ازسنگینی حرفهای دوگوی سیاهش بودیاشرم، که احساس کردم یخ شده ام زیرآفتاب داغ وهرلحظه بیشترآب می شوم وچیزی از من باقی نمی ماند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن صدایش ایستادم. – کاش خودت می آمدی نه با آرزوی من. این بارنگاهش غم داشت، نه غم رفتن، غم برای همیشه نبودن. حال منم بهتر از او نبود.چشم هایم پر شد، برای سرریز نشدنش زیر لب گفتم: –خدا حافظ و دور شدم. کنار سعیده که رسیدم گفت: –وایسا منم برم یه احوالی بپرسم ازش زود میام. ــ نه سعیده نیازی نیست. اخم هایش را در هم کشیدو گفت: –زشته بابا. ــ پس من میرم پیش ماشین توام زود بیا. تازه متوجه ی حال بدم شد.با غمی که در چشم هایش دوید گفت: – راحیل با خودت اینجوری نکن. کنار ماشین ایستادم، بلافاصله سعیده امد. پرسیدم: –چی شد پس؟ –حالش خیلی گرفته بود. همین که پشت فرمان جای گرفت گفت: –راحیل دلم براش کباب شد. با نگرانی پرسیدم: – چرا؟ ــ به تختش که نزدیک شدم دیدم گل تو رو گرفته دستش و زل زده بهش و اشک رو گونه هاشه. دیگه جلوتر نرفتم و از همون جا برگشتم. با گفتن این حرف اشکش از گونه اش سر خورد و روی دستش افتاد. بعد سرش راروی فرمون گذاشت و هق زد. ✍ ...
🌸 🌸 سکوت طولانی بینمان آزار دهنده شده بود.سعیده نگاه از روبه روش برنمی داشت ومنم غرق افکارم بودم. مامان راست می گفت که نباید همدیگر را ببینیم. ازوقتی دیدمش دلم بیشترتنگ شده بود. کاش میشد از دانشگاه انتقالی بگیرم و کلا نبینمش. ولی مگر به این راحتی هاست. البته من دو ترم بیشتر نمانده که درسم تمام شود، مثل خودش. صدای سعیده انبر شدومن رااز افکارم خارج کرد. راحیل. ــ جانم. ــ میشه بگی تو چرا از رنج کشیدن خوشت میاد، چرا هم خودت رو عذاب میدی، هم اون رو؟ بعد مکثی کردوادامه داد: – هم من رو؟ باور کن اونقدرا هم سخت نیست تو سختش می کنی. آرش پسر بدی نیست. اخم کردم و گفتم: –مگه من گفتم پسر بدیه؟ باحرفم آتشفشان شدوفریادزد: –پس چته؟ سعیده همیشه خوش اخلاق و خندان بود، نمیدانم آرش رادر چه حالی دیده بود که آرامش نداشت. ــ تو الان حالت خوب نیست، بعدا حرف می زنیم. ماشین راکناری متوقف کردوسعی کردخیلی خونسردو مهربان باشد. ــ من خوبم، فقط بگوببینم تو خود آزاری داری؟ از حرفش یهو خنده ام گرفت و گفتم: –خودت خود آزاری داری. اوهم لبخندی زدو گفت: –فقط یه جوری توضیح بده قانع بشم. سرم را تکیه دادم به در ماشین و گفتم: – شاید رنجی که الان می کشم سختم باشه، ولی یه رنج خوبه. البته پیش خدا. آخرشم لذتش مال خودمه،یه لذت پایدار نه زود گذر. متعجب نگاهم کردو گفت: – گفتم که یه جوری بگو بفهمم چی میگی. خودم را متمایل کردم به طرفش و گفتم: – ببین، مثلا: تربیت کردن بچه به نحو احسن خیلی سخته، خیلی جاها باید خودت رو کنترل کنی یا از خیلی تفریحات و آزادیهات بزنی ولی وقتی درست این کاروانجام بدی، جواب رنجی که کشیدی رو چندین سال بعد می بینی که حتی بعد از مرگت هم به خاطرکارهای خوب بچت، حسنات نصیبت میشه.به این می گن رنج خوب. اما وقتی تو یه رنج بدی رو می کشی مثل حسادت، اول به خودت آسیب میزنی بعد به دیگران.تازه ممکنه بعضی آسیبها ی این رنج تا مدتها باهات باشه. ببین اینا هر دو رنجه ولی با نتایج متفاوت. متفکر نگاهم کردو گفت: –یعنی الان تو رنج این هجران رو می کشی که بعدا لذت بیشتری ببری، یعنی الان این لذت کم رو برای لذت بیشتر رهاش می کنی؟ با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم : –نمیدونستم اینقدر با استعدادی. منم نمی دونستم تو اینقدرخوب سخنرانی می کنی. – خب حالا بگو ببینم، اون لذت بیشتره چیه؟ ــ خب من که از آینده خبر ندارم. ولی هدفم رو خودم تعیین می کنم. اگه من الان با آرش ازدواج کنم، شاید یه مدت لذت ببرم و زندگی بر وفق مرادم باشه. ولی بعد یه مدت دیگه لذتی از زندگیم نخواهم برد.چون به هدف های بزرگی که تو زندگیم دارم نمی تونم برسم. آرش پسر بدی نیست، اما بالی برای پرواز نداره. نمی خوام بگم حالا من دارم. ولی وقتی شوهرت بال داشته باشه تو رو هم با خودش می بره واین روی بچه های ما حتی نسل های خیلی بعد از ما هم تاثیر داره. شاید فکر کنی این یه انتخاب سادس، چند سالی زندگی مشترک و بعد تمام. ولی من اینجوری به قضیه نگاه نمی کنم، من می خوام حتی نوه هامم خوشبخت باشند. و این خوشبختی یعنی رضایت خدا. سعیده متفکر نگاهم می کرد. وقتی حرفم تموم شد، آهی کشیدو ماشین را روشن کردو راه افتاد. دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد. وقتی جلو در رسیدیم، ازش خواستم که بیاد بالا، لبخندی بهم زدو گفت: –نه باید برم، می خوام رو حرف هات فکر کنم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت: –اگه حرفی زدم که ناراحتت کردم، ببخش. لپش رو کشیدم و گفتم: – مگه نمی شناسمت.تو ببخش که امروز مجبور شدی کاراگاه بازی دربیاری. خندیدو گفت: –امروز فهمیدم استعدادم خوبه ها واسه مامور مخفی شدن. باخنده موهایی رو که از شالش بیرون بود رو کشیدم و گفتم: –یه مامور پردل و جرات. اونم خندید و بعد خداحافظی کردیم. ✍ ...
🌸 🌸 نبود آرش در دانشگاه یک حس بدی بود. انگار گمشده داشتم، با این که وقتی بود نه بهش توجه می کردم و نه نگاهش می کردم. ولی انگار دلم گرم میشد، که البته می دانستم نباید این طور باشم. وقتی به سوگند گفتم به بیمارستان رفتم و آرش را دیدم و چه حرف هایی بینمان ردو بدل شده. اخمی کردو گفت: – باید تصمیمت رو جدی بگیری، اینجوری اونم هوایی تر میشه و سختره. می دانستم درست می گوید، ولی امان از این دلم. آهی کشیدم. – احساس کردم بی معرفتی اگه نرم. یه جور قدر دانی بود.ولی دیگه حساب بی حساب شدیم. سوگند نچ نچی کردوگفت: –خیلی اذیت میشیا. ــ آره، خیلی. بعد از دانشگاه سوار مترو شدم.خیلی گرسنه بود. نگاهی به ساعتم انداختم، هنوز تا افطار خیلی مانده بود. وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم، دیدم آقای معصومی آن سمت خیابان بچه دربغل در ماشین نشسته. چشمش که به من افتاد از ماشین پیاده شد و با لبخند جلو امد و سلام کرد. همیشه از این همه احترام و توجه اش شرمنده می شدم. راه رفتنش خیلی بهترشده بود. ریحانه بادیدن من خندیدو ذوق کرد، بغلش کردم و چندتا ماچ محکم ازلپش گرفتم و قربون صدقه اش رفتم. پدرش با لبخند نگاهمان می کرد، امروز خوش تیپ تر شده بود، معلوم بود به خودش و دخترش حسابی رسیده است. ولی موهای ریحانه را ناشیانه خرگوشی بسته بود. از نگاه من متوجه شدو گفت: –هنوز زیاد وارد نشدم. برسش رو آوردم، اگه مرتبش کنید ممنون میشم. نشستیم داخل ماشین و موهای ریحانه را به سختی درست کردم. از بس تکان می خورد. آقای معصومی دستش را دراز کردو از صندلی عقب یه نایلون برداشت و دستم داد و گفت: –یه کم خوراکی گرفتم فعلا بخورید ته دلتون رو بگیره، تا بعد از خرید بریم یه جای خوب غذا بخوریم. از یک طرف شرمنده محبتش شده بودم که اینقدر حواسش هست، ازطرفی نمی خواستم روزه بودنم رامتوجه شود. همون جور به نایلونی که توی دستم مانده بود خیره بودم و فکر می کردم چه بگم که دروغ هم نباشد. –چیه؟ نکنه ناسالمه، مامانتون منع کرده. ــ نه، فقط اشکالی نداره بعدا بخورم؟ ــ هر جور راحتید. یک کلوچه ازنایلون درآوردم و گفتم: –برای ریحانه بازش کنم؟ خنده ایی کردو گفت: – واقعا مثل مامانا می مونید. فکر نکنم بخوره چون ناهارش رو کامل خورده. الان بیشتر خواب لازمه. از حرفش کمی خجالت کشیدم. کلوچه را دوباره داخل نایلون انداختم ونگاهی به ریحانه کردم، راست می گفت چشم هایش بی حال بودند، درازش کردم توی بغلم و چسبوندمش به خودم تا بخوابد. پدرش دوباره دستش را دراز کردو شیشه شیرش رااز ساک بچه که روی صندلی عقب بود آورد. هنوز چند تا مک نزده بود که خوابش برد. وقتی رسیدیم به مغازه هایی که پر بود از لباس های رنگ و وارنگ و زیبا ی بچگانه، ریحانه از خواب بیدار شد و با دیدن من دوباره خودش رابهمن چسباند. دلم برایش می سوخت واقعا برای بچه هیچ کس نمی تواند جای مادرش را بگیرد. خودم درد یتیمی را چشیده بودم و می دانستم خیلی دردناک است، با این که مادرم واقعا همه جوره حواسش به ما بود، ولی نبود پدر آزارمان می داد. حالا نبود مادر واسه برای یک درختر فقط خدا می داند که چقدر سختراست. با این افکار بغض گلویم را فشرد، صدای آقای معصومی از افکارم نجاتم داد. –ریحانه رو بدید به من، شما پیاده شید. بچه را که طرفش گرفتم. نگاه سنگینش راحس کردم. فوری پیاده شدم. کالسکه ریحانه را از صندق عقب پایین گذاشت و با کمک هم بازش کردیم و ریحانه را داخلش گذاشت. وراه افتادیم. بعد از نگاه کردن ویترین چندتا مغازه، بالاخره یک پیراهن زردو مشگی دیدم که خوشم امد، یقه اش از این پشت گردنی ها بودو از کمر کلی چین داشت. خیلی زیبا بود. خیره بهش لبخندی زدم و پرسیدم: – قشنگه؟ با دقت نگاهش کردو گفت: –خب خیلی قشنگه ولی خیلی بازه. با تعجب گفتم: –ریحانه که هنوز دو سالشم نشده. ــ درسته، ولی اینجوری نصف کمرش بیرون میوفته. با این لباس می خواد بیاد خیابون. آدم های مریض بچه و بزرگ سرشون نمیشه که. وقتی سکوت من را دید گفت: – می خواهید بخریم؟ فوقش تو خونه می پوشه. یا زیرش یه بلوز تنش می کنیم. از افکارم بیرون امدم و گفتم: – نه اونجوری قشنگ نمیشه. داشتم به حرفاتون فکر می کردم، راست می گید من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. خندیدو گفت: –خب طبیعیه، چون بچه ایی نداشتید، یا همسری نداریدکه بهتون بگه، البته بستگی داره چه افکاری داشته باشند، اصلا براش مهم باشه این چیزا یا نه. دوباره از حرف هایش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم. ✍ ...
🌸 🌸 موقع خوردن غذا مامان هنوزهم فکرش مشغول بود. اسرا لقمه ایی از گوشت کوبیده اش رادردهان گذاشت و گفت: – دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشه ها. لبخندی زدم و گفتم: –نوش جان. –مامان نظر شما چیه؟ مامان نگاهم کرد و سرش را به نشانه ی تایید تکان دادو گفت: –دست پختت همیشه خوشمزه بوده. دوباره پرسیدم: –حالا چیا خریدید؟ مامان نگاهی به اسرا انداخت که معنیش را نفهمیدم و گفت: – لباس و یه سری خرت و پرت دیگه. به اسرا نگاه کردم و گفتم: – رو نمی کنی چی خریدیا. اسرا سرش و با ناز تکونی دادو گفت: –شما که اصلا وقت نداری که بیای ببینی. اخم ساختگی کردم و گفتم: – وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریده ام. خنده ی صدا داری کردوتو همون حال گفت: –دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سو استفاده می کنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟ بالاخره مامان هم از افکارش بیرون امد ولبخندزد. بعد از شام دوباره خودم همه چیز را جمع کردم و شروع به شستن ظرفهاکردم. اسرا چیزهایی را که خریده بودند آورد گذاشت توی سالن و از همونجا گفت: – سرورم شما چرا؟ اجازه می دادید من می شستم. آخه دیروز هم شما زحمت کشیدید. گردنی براش دراز کردم و گفتم: –همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها نیست. بعد از شستن ظرف ها رفتم تا خرید ها را ببینم. اسرا یک مانتو فیروزه ای خوشگل با روسری ستش خریده بودو کیف و کفش مشگی. و یک بلوز و شلوار خانگی قرمز و سفید با دمپایی رو فرشی کرم رنگ. با لبخند گفتم: –خیلی قشنگن اسرا، مبارکت باشه. واقعا خوش سلیقه ایی. از تعریفم خوشش امدو گفت: – ما اینیم دیگه. مامان نگاهش را از لباس ها برداشت و به اسرا دوخت و گفت: –فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید. ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یه کم برام بی معنیه. ما که طی سال خرید می کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی بایدبریم خودمون رو اذیت کنیم؟ اسرا با اعتراض گفت: – تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش می گذره. ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من. تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه. خریدعیدمال قدیم بودکه بنده خداها کل سال فقط یک دست لباس می خریدند ومجبوربودند شب عیداین کار رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشند. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خریدکه اونم همین سرخیابونمون می فروشن. مامان به علامت تایید سرش رو تکان داد. – واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی. اسرا فوری خریدهاش رو جمع کردو گفت: –من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست. –ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم. پقی زدم زیره خنده و گفتم: –هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه. حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز و شلوارش را با صندل هایش پوشیده و موهایش را هم که مثل موهای من تا کمرش می رسیدروی شانه هایش رهاکرده. با دیدنش ذوق کردم. – وای اسرا چقدر بهت میاد، مثل فرشته ها شدی. با این حرفم یاد حرف امروزآقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشته های روی زمین هستند. مامان هم با لبخند نگاهش کردو گفت: – مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه. اسرا که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت: – ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم. من و مامان با هم گفتیم: –هردو. واین حرف زدن هم زمان، هرسه مون را به خنده انداخت. ✍ ..
🌸 🌸 تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود و خیلی کم بچه ها سر کلاس هاحاضر می شدند، مگرسر کلاسِ استاد هایی که خیلی سخت گیر بودند و همان اول ترم خط و نشان هایشان راکشیده بودند. برای بعضی استادهای سخت گیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتند، اهمیت ویژه ایی قائل بودم. ووقتی سرکلاس این جوراستادها می نشستم که تعصب وسختگیری بی موردنداشتندولی چیزی راسرسری نمی گرفتندوکارشان باحساب وکتاب بودتاحقی ازدانشجویی ضایع نشودحس خوبی پیدامی کردم وباخودم می گفتم کاش این استاد یک نماینده ی مجلس بودتابرای مشکلات مردم هم اینقدروجدان وتعصب خرج می کرد. منم می توانستم بعضی روزها دانشگاه نروم، ولی انگار یک نیرویی اجازه نمی داد خانه بمانم. نیرویی که به امید دیدن کسی من رابه دانشگاه می کشاند. روز تولدم مامان، خانواده ی خاله را هم دعوت کرده بود و کلی به همه خوش گذشت. آن روز نمی دانم این فکر چرا ولم نمی کرد ، که ممکنه آرش پیام بده و تولدم را تبریک بگوید. به خاطر همین فکر بچه گانه، چند بار گوشی را چک کردم، دفعه ی آخر، پیامی از آقای معصومی امد. بازش کردم. نوشته بود: «باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار می گذارم ، امشب اما همه ی جملات فرار کرده اند همین طور بی وزن وبی هوا بگویم ... تولدت مبارک.» با خوندنش زل زدم به نوشته هاوبغض گلویم را گرفت. انگار این پیام را از کس دیگری توقع داشتم و حالا یک جورایی جا خورده بودم. سعیده که بی هواوارداتاق شد، وقتی حال من رادید، نگاهی به گوشی ام انداخت که هنوز روشن بود. متن را خواندو تعجب زده گفت: – الان از خوشحالی اینطوری شدی یا ناراحتی؟ وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –اونوقت این از کجا تاریخ تولد تو رو می دونه؟ در پاهایم احساس ضعف می کردم، گوشی را خاموش کردم وزیرتخت انداختمش تادیگرنبینمش. خودم هم نشستم روی تخت و سرم راتوی دستهایم گرفتم. سعیده که از کارهای من هاج و واج مانده بود گفت: –توچته راحیل؟ منتظر پیام کسی بودی؟ سرم را بلند کردم و بغضم راقورت دادم و گفتم: –یادته از رنج برات می گفتم؟ ــ خب. ــ الان برای من از رنج گذشته، شده شکنجه. کاش یه قرصی چیزی بود که آدم می خوردو همه چیز رو فراموش می کرد. کنارم نشست و سرم را روی سینه اش فشار داد و گفت: –راحیل باورم نمیشه تو این حرف هارو میزنی، فکر می کردم بی خیالترو قویتر از این حرف ها باشی. اینجوری که داغون میشی. آخه آرش از کجا باید روزتولد تو رو بدونه. خودم را ازش جدا کردم و گفتم: – من قویم، یعنی باید باشم. فقط امروز این شیطونه بد جور واسه خودش ویراژ داد نتیجشم این شد. باید همون اول صبحی شاخش رو می شکوندم. لبهای سعیده کش امد و گفت: – آهان، این شد. حالا بگو ببینم قضیه ی ای پیام چی بود؟ اون از کجا می دونست... حرفش را بریدم و گفتم: –اون قبلا کادوش رو هم داده. بعد رفتم و از کمد جعبه ی گل رز رو آوردم که دیگر تقریباخشک شده بود. و پلاک زنجیر را هم نشانش دادم. وبرگرداندمش تا پشتش راهم ببیند. همانطور که با دهان باز نگاهشان می کردگفت: –چه با احساس! همین کارهارو کرده توقع تو رو برده بالا دیگه. بعد چشمکی زدو گفت: –ببینم تا حالا چیزی در مورد علاقش نگفته؟ ــ نه ــ چه محتاط؟ ــ یعنی تو فکر می کنی بهم علاقه داره؟ ــ اووووو چه جورم. ولی به خاطر شرایطی که داره شاید خودش رو در حد تو نمی دونه که بگه. ــ کاش شرایط بهتری داشت، چون معیارهای من رو داره. سعیده خنده ایی کردو گفت: –عزیزم مگه خودت همیشه نمیگی همه چی یه جا جمع نمیشه طبق خواسته ی ما، همیشه یه جاش می لنگه؟ خب اینم همونه دیگه. با صدای مامان که صدایمان می کرد فوری وسایل را داخل کمد گذاشتم و ازاتاق بیرون رفتیم. وقتی وارد کلاس شدم با دیدن آرش گل از گلم شکفت، ولی زود خودم را جمع و جور کردم و رفتم همان ردیف جلو نشستم. خدارو شکر کردم که حالش خوب شده. با سارا و بهار و سعیدگرم حرف بود و متوجه ی من نشد. سوگنداز ردیف عقب امد کنارم نشست وغر زد: –چقدر جا عوض می کنی بعد اشاره کرد به آرش وپرسید: – شنیدی چی می گفت؟ ــ نه ، من که الان رسیدم. ــ می گفت دلیل تصادفش این بوده که یکی از بچه های کلاس اعصابش رو خرد کرده، اونم دیگه سر کلاس نرفته و زده بیرون. با سرعت رونده که تصادف کرده. بعد با یه حالت مسخره ایی گفت: –عزیزم جواب سلام بچه مردم رو بده نره بزنه خودش رو شل و پل کنه. هر دو از این حرف خندیدیم. با امدن استاد خندهایمان جمع شد و به پچ پچ تبدیل شد. ✍ ...
🌸 🌸 بعد از کلاس در محوطه ی دانشگاه چند بار روبه روی هم قرار گرفتیم، ولی توجهی نکرد. مشخص بود که از عمد این کار را می کند. همین که می بیند من می آیم یا من هستم. خودش را مشغول صحبت با دوستهایش نشان میدهد. پس صبح هم سر کلاس متوجه ی من شده بود. حتما توقع داشته من هم مثل دخترهای کلاس بروم جلو وبرایش مراسم خوش آمد گویی راه بیندازم. حالا که نرفتم دلخورشده است. شایدهم چون جواب پیامش را نداده ام و بی اعتنا بودم به غرورش برخورده و الان درحال تلافی است. اصلا چه بهتر اینطوری من هم راحت تر می توانم فراموش کنم. چرا باید از بی محلی اش ناراحت باشم من که خودم می خواستم، اینطوری اوهم ناخواسته به نفع من کار می کند. باید ممنونش هم باشم. با این فکر ها دوباره بغضم گرفت. رفتم سرویس تا آبی به صورتم بزنم و از این فکرهابیرون بیایم. شیر آب را که باز کردم، با خودم گفتم: –وضو بگیرم بهتراست، آرامش بیشتری پیدامی کنم. بعد از این که وضو گرفتم نشستم سر کلاس، هنوز بچه ها نیامده بودند. تسبیحم رادرآوردم وزیر عبای عربیم برای آرامش خودم و آرش شروع به صلوات فرستادن کردم. تصمیم گرفتم من هم همین روش بی محلی را ادامه بدهم. به نظرم خوب جواب می دهد. بعد از چند دقیقه از صدای خودش و دوست هایش متوجه شدم امد. ولی اصلا سرم را بلند نکردم. تسبیحم را داخل کیفم انداختم و گوشی ام را درآوردم و خودم را مشغول کردم تا استاد بیاید. ولی مگراین فکرخیره سردست برداراست، به انتهای کوچه ی خیالش که می رسددوباره دورمیزندوتک تک پنجره های خانه هاراازنوبرای دیدنت وارسی می کند، تاشاید پشت یکی از آنهاتوبه انتظارنشسته باشی، بایدگوشش رامحکم بپیچانم. کلاس های بعدیم با آرش نبود ولی دور محوطه یک بار از دور دیدمش، فوری تغییر مسیر دادم تا با هم رو در رو نشویم. بعد از دانشگاه از سوگند پرسیدم: –می تونی بیای بریم بیرون؟ ــ آخه من هنوز یه کلاسم مونده. تازه تو خونه ام کلی کار خیاطی رو دستمه، دم عید دیگه... بعد شانه ایی بالا انداخت و گفت: –ولش کن، فقط تو بگو کجابریم؟ سرم راپایین انداختم و گفتم: –یه جایی که سبک شم. ــ بریم تجریش؟ امام زاده صالح. تازه تو حیاطش شهدای گمنامم داره.راست کار خودته. اونقدر باهاشون نوبتی حرف بزن و دردل کن که اونا سرسام بگیرن وبگن بابا این چی میخواد، بدین بهش بره مخ ماروخورد. وزنشم بیارید پایین سبک شه بره. لبهایم کش آمدو گفتم: –حالا اونقدرم سبک نشم که معلق شم رو هوا ها. اونم خندید. –خوبه که...اونجوری دیگه غصه ترافیک رو نداری یه باد میزنه میری خونه...یه باد میزنه میای دانشگاه... هر دو خندیدیم. –یدونه ایی سوگند، فقط الان گرسنه ام هستم. ــ قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت: – اونم حله...میریم همونجا آش و حلیماش محشره...خب مشکل بعدی... لبخندتلخی زدم و گفتم: – کاش همه چی اینقدر راحت حل میشد. لپم رو کشید و گفت: –ای خواهر، راحت تر از این حرف هاست، ما بزرگش می کنیم و سخت می گیریم. دستم را انداختم دورشانه اش. – حرف هات آرامش بخشه ولی یه کم رویاییه. من می خوام به مشکلم فکر نکنم ولی نمیشه. ــ چون خودت نمی خوای. مثلا همین چند دقیقه که با هم حرف زدیم به مشکلت فکر کردی؟ ــ خب نمیشد که...داشتم به حرف های تو گوش می دادم. ــ خب پس فکر کن ببین چیکار کنی که نشه، فکر کنی به چیزهایی که از پا درت میاره. اصلا بیا پیش خودم یه کم خیاطی کن، کمر دردو گردن درد اصلا نمیزاره به چیزی دیگه ایی فکر کنی. بعدآهی کشید. –میدونی کلا ماها ناشکریم، انگار همش دنبال یه بهونه می گردیم بشینیم غصه بخوریم. وقتی تو اوج گرفتاریها و ناراحتیا به اونایی فکر کنیم که خیلی بدبختر از ما هستند. جز شکر دیگه حرفی نداریم بگیم. بعد رو به من کردو گفت: –آخه دختر خوب عاشق شدنم مشکله؟ یادت رفته قضیه ی عشق و عاشقی من رو، اون موقع خودت بهم گفتی پا رو دلم بزارم، ولی من نتونستم و الان تنهایی شد نصیبم. پس عبرت بگیر دیگه به جای بیتابی کردن. اینقدر بدم میاد اینا که تا به مشکلی بر میخورند فوری میرن امام زاده و چند ساعت گریه میکنن. اصلا دلم واسه اون امام زاده می سوزه. بابا بیچاره افسردگی گرفت از دست شماها. بعد صورتم را با دست هایش قاب کردو گفت: –بخند راحیل، برو به امام زاده بگو ممنونم گرفتارم کردی تا یادت بیوفتم. خودتم بهم صبرش رو بده. بگو خدایا من راضیم و شکر. با دوتا دستم دستهایش را گرفتم و گفتم: –پس بیا بریم باامام زاده، چندتا جوک بگیم دور هم بخندیم. نمی دانم این دل لعنتی از چه جنسی ساخته شده این حرفها رانمی توانم حتی با مته ودریل درونش جای دهم. حرف حرف خودش است. ولی گاهی در اعماق ذهنم انگار صدای ضعیفی می شنوم که می گوید تو می توانی... ✍ ...
‌–داشتم میومدم مژگان توی سالن من رو دیدوبهم گفت، شب زودتر بیایید بریم یه سر ویلای مامانم اینا، چون داداشش و مامانش امدن شمال. گفت بریم اونجا شام دورهم باشیم. من چیزی نگفتم، توی دلم گفتم فوقش بعد که زنگ زد میگم شما برید ما نمی رسیم بیاییم. امدم توی حیاط همین حرف رو به کیارش زدم که اون گفت مژگان بیخود کرده، من دیگه با اون متجاوز کارها کاری ندارم. وقتی دلیل حرفش را پرسیدم گفت: –دختره که از داداش مژگان شکایت کرده بوده تونسته حرفش رو ثابت کنه با اسنادو مدارکی که جمع کرده، کیارشم که همش پشت داداش مژگان بود و می گفت دختره شالاتانه واز این حرفها، فهمیده که اون یه دختر شهرستانی ساده بوده که گول سادگیش رو زود باوریش رو خورده... تازه کیارش می گفت... بعد مکثی کردو نگاهی به من انداخت وگفت: –حالا ولش کن... –چی شد؟ –واسه امروز بسه، بقیه اش برای خودمم سخته گفتنش، فقط خدا همینجوریشم خیلی به دختره رحم کرده. الانم قاضی برای فریدون حکم بریده اونم امده اینجا قایم شده. نگران پرسیدم: –چه حکمی؟ یعنی اعدام. –نه، چون دختره خودشم گفته که زوری در کار نبوده و خودش با پای خودش رفته و خیلی حرفهای دیگه که من توی جریانش نیستم، مثل این که زندان براش بریدن. کیارشم می گفت پسره احمقه، حقشه که بره زندان...وقتی این همه دختر بهش التماس می کنند که باهاش باشن اون چرا رفته چسبیده به دختری که... دوباره حرفش رو نصفه گذاشت. «چقدر این حرف دردآوره، چرا باید دخترها التماس کنند... به خاطر پول؟!...» یعنی درد گرسنگی بیستر از درد تن فروشیه... چرا باید دخترها خودشون رو ارزون بفروشند وقتی خدا براشون اونقدر ارزش قائله... شاید یکی از دلایل بالا رفتن سن ازدواج یا ازدواج نکردن جوونها همین موضوعه... به اون دختر بیچاره فکر کردم که برای ثابت کردن نجابت بر باد رفته اش چقدر این درو آن در زده...چی کشیده توی این مدت...واقعا وحشتناکه، من حتی نتوانستم خودم را جای او بگذارم... وقتی به ناراحتی های خودم فکر کردم، به خراب شدن قلب سنگی‌ام، که در ذهنم می خواستم همه را مقصر بدانم. مقایسه ی غم خودم و غم آن دختر باعث شد در دلم خودم را حقیر بدانم. در دنیا چه غم هایی وجود دارد که ما حتی نمی توانیم فکرش را بکنیم، حتی نمی توانیم برای لحظه ایی خودمان را جای آن فرد قرار بدهیم. هر چقدر بیشتر فکر کردم، بیشتر به ضعیف بودن خودم، به کوچک و ناچیز بودن غصه هایم و به بی درد بودنم پی بردم. یعنی وجود دردهای زیاد باعث می‌شود بعضی دخترها همه چیزشان را بدهند تا مشکلاتشان را فراموش کنند؟ یا... یاد حرف کمیل افتادم، گاهی خدا را فراموش می کنیم که خودش زندگیمان را مثل پازل های به هم ریخته برایمان گذاشته تاما با عقل و اختیار خودمان همه را سرجای اصلیی‌اش قرار بدهیم. واقعا گاهی خودمان این پازلها را می شکانیم و باعث می‌شویم درست سر جای اصلیشان قرار نگیرند و برای همیشه لق بخورند. حتی گاهی ممکنه است یک تکه‌اش را گم کنیم و جایش برای همیشه خالی باشد... –با ترمز کردن ماشین از افکارم بیرون امدم. آرش جلوی یک مسجد نگه داشته بود و صدای اذان از گوشی من بلند شده بود. "چه زود اذان شد، این همه مدت تو راه بودیم؟" نگاه قدر شناسانه ایی به آرش انداختم و گفتم: –ممنونم آرش جان. –تنها راهیه که از فکرو خیال میای بیرون...تا تونماز بخونی منم برم بپرسم ببینم رستوران خوب اینورا کجاست... بعداز این که نمازم تمام شد یک لحظه یاد فاطمه افتادم، الان دیگر باید مراسمشان تمام شده باشد. گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و شماره اش راگرفتم تا بهش تبریک بگویم. هر چه گوشی‌اش زنگ خورد جوابی نداد. حتما سرش شلوغ است. شماره مادرم راگرفتم تا کمی رفع دل تنگی کنم. باپیجیدن طنین صدای مادر در گوشم لبخند روی لبهایم نقش بست. تقریبا نیم ساعتی با مادر و اسرا حرف زدم، صدای سعیده از اون طرف می‌آمد که می گفت: –اسرا گوشی و بده من. –سعیده هم اونجاست اسرا؟ با شنیدن صدای سلام گفتن سعیده که انگار گوشی را از اسرا قاپیده بود، خندیدم و جواب سلامش را دادم. –خوش می‌گذره دخترخاله... –خداروشکر...سعیده اجازه بده جای من توی خونمون یه کم خالی باشه مامان اینا دلشون برام تنگ بشه... –وا! اینم جای تشکرته، بده نمیزارم اسرا احساس تنهایی کنه. درضمن از سفرامدی این ملافه ی تختت روهم عوض کن، از رنگش خوشم نمیاد. عزیزمن میخوای ملافه بخری یه مشورتی بکن، چه معنی داره سرخود هر رنگی دوست داری می خری، ما آدم نیستیم؟ آنقدر از حرفهایش مبهوت شدم که برای چند لحظه سکوت کردم و حرفش را در ذهنم حلاجی کردم... با شنیدن صدای آرش بلند شدم وگفتم: –سعیده جان ببخشید من دیگه باید برم. بادیدن نگاه نگران آرش پرسیدم. –چی شده؟ –هیچی، یه ساعته چیکار میکنی اونجا؟ بیا دیگه. زیر پام علف سبزشد... برای این که از آن حال وهوا درش بیاورم، زنگ زدنم به مادر و حرفهای سعیده را برایش تعریف کردم. ✍