eitaa logo
- دچار!
9.2هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
°•○●﷽●○ 🌸 به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بیزحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
مگر ایمان تفسیرش جز علی است؟ مگر شرک هر راهی نیست جز علی؟ پس این مردمان چرا بعد بیعتشان در غدیر پشت پا به پیمان خود زدند؟ مگر آدم حرفش را چندبار تغییر میکنید؟ مگر اصلا وقتی کسی مولایی را برمیگزیند مولایش را بنا بر سلیقه تغییر میدهد برای تنوع حال و معاشش؟ اینان دیگر چه مردمانی هستند مادر؟ مگر قران نمیگوید؛ آیا نمیجنگید با گروهی عهد شکن که عهد شکستند و در آتش جنگ برافروختند؟ آیا میترسید از انان در حالیکه خدا سزاوار تر است برای ترسیدن اگر که مومنید! آکاه باشید! ای اهل مدینه! من میبینم که شما به سوی تنبلی و عافیت طلبی میروید و به دنبال زندگی آرام خود هستید شما کسی را که از همه سزاوار تر برای زمامداری مسلمین بود را رها کردید و با تن پروری به گوشه ای رفتید و از تنگنای مسولیت به بی خیالی روی آوردید با اعمال سخیف و پر از نفرتتان رها کردید آنچه حفظ نموده بودید و و زندگی گوارایتان با کینه و نفرت توزی تان از بین میرود مانند کسی که آب گوارا را از دهانش بیرون بریزد! اما چه باک! اگر شما و همه اهل زمین کافر شوید به خدا زیانی نمیرسد و او حمید است و بی نیاز از همگان! آگاه باشید و بدانید! گفتم آنچه را باید میگفتم با اینکه میدانستم سستی و خواری و ترک یاری حق در وجود شما خانه کرده و خیانت و عهد شکنی با پوست و گوشت شما عجین شده است! اما گفتم سخنانی را که فوران خشم است و افشایِ رازِ دل است... سخن گفتم تا حجت را بر شما تمام کنم ! بگیرید این خلافت و آن فدک را ولی بدانید که ننگ این کار تا ابد برای شما میماند و این شتر خلافت نه به شما سواری میدهد و نه راه... داغ ننگ بر این خلافت خورده و نشان از غضب خدا دارد که شما حق وَلِیُ الله را غصب کردید! هر که به این خلافت بیاویزد در آتش خشم خدا که قلب ها را احاطه کرده خواهد افتاد و بدانید آنچه میکنید در محضر و نگاه خداست! پس بکنید هر چه میخواهید و منتظر باشید که ما منتظر می مانیم...! پناه بر خدا از این مردمان که اگر انعام و احشام جایشان بودند امید فایده بیشتر بود... اینان پست اند و سست! اینان همان ظالمین و خاسرین هستند! اصلا من گمان میکنم همه کلماتی که در قرآن بوی خشم میدهد در وصف این مردمان و خلیفه هایشان نازل شده است! وای بر این موجوداتی که پست تر اند از انعامیان و شیطانیان از خلیفه اینان درس کینه توزی و فتنه را می آموزند...! سخت است شنیدن تاریخی که دخت پیامبر کوثر حیدر خطبه ای خواند که نظیرش در تاریخ نیست و پاها نجنبید برای ایستادن و دست ها جا به جا نشد به اندازه مشت شدن و رگ غیرت باد نکرد برای بانویِ تنهایِ عالم...