📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نوزدهم ✨
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.
حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد.
کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق.
حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊
روزها میگذشت و من مشغول #مطالعه و #ذکر و #نماز و #ورزش و #درسهام بودم.
اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم.
تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟
اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕
نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕
یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.
به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.
یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.
ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد.
راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.
گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.
اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏
با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.
اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.
چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣
داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...😧😥👞👞👞👞
ادامه دارد...
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#نماز
گفت:منازنمازخواندنلذتنمیبرم!!!
آیاذکر؎هستکہ.......
آیتالله شاهآبادی↯
بلافاصلہگفت:شماموسیقیحرامگوشیممیکنی؟!
طرفیکبارهجاخورد!
وحرفایشانراتاییدکرد.
آیتاللهشاهآبادی↯
بلافاصلهمیگوید:ذکࢪلازمنیست!!!
موسیقیحرامراترککنید ❌
صدا؎حرام،انسانرا بهگناهانعلاقهمند، ودرنتیجهاز نمازدوروبیعلاقہکردهوراهحضور شیطانرافراهـممی کند!
#التماسدعایفرج 🤲🏻
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
#تلنگرانہ💡
بدونتعارف. 🖐🏻
میگه کنکور دارم
نمیرسم #نماز و...بخونم!
ببینم
میرسی ناهار بخوری؟ شام بخوری؟چتڪنی؟ فیلمببینی؟!!!
😔 چرا وقت عبادت که میشه
فاز صرفهجویی در وقت میگیریم؟!!
💥 روز قیامت...
نمیگن تکرقمی بودی یا نه
میگن
#نماز تکو؟!!!!
👌باهمهمونم🌱
#mohaddeseh❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و چهارم ✨
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی😒💓 وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.❤️😕
-من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.😒
مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت:
_باشه،خودت خواستی ها.😊💞
چهار ماه گذشت...
دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.😔دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش #نمیپرسیدم.چون میدونستم #نمیتونه توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا #تنهاش میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش #محبت میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.☺️
وقتی که نبود چند بار خانمی👩🏻😈 با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون... 😳😥
اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم #اعتماد دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم.
اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.📸عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.😨حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.😨وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و #اعتمادنکردم.
اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.😊👌
بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت:
_حالا که دیدی باور کردی؟😏
گفتم:
_من چیزی ندیدم.😊
تعجب کرد و گفت:
_اون عکسها برات نیومده؟!!!😳😠
-یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.😎☝️
به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم.
دو روز بعد یه فیلم📽 فرستادن....
تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
حالم خیلی بد شد.😥خیلی گریه کردم.😭نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود #قضاوت نکنم..😣😭
ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی.
گیج بودم.دوباره #نماز خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره #نماز خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت #متوسل شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید....
صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.😣💭
با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت:
_جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم.
بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا.
فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت:
_حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.😏😈
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم:
_اسمت چیه؟😒😢
خندید و گفت:
_از وحید بپرس.😏😈
با خونسردی گفتم:
_باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.😌
تعجب کرد.😳خیلی جا خورد.😧منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم.
گفتم
💖بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر #روحی بهم میریزه #من باشم.😎💖
سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود.
💭یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم.
💭یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود.
نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه...
من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....😊😥
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود....
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و بیست و هفتم ✨
_خب تنهام نذار😉😁
_محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.😬😌
-راستی داداش خوبت چطوره؟😁
-خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.😬😅
بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم...
#باید میرفتم، #نماز میخوندم و از خدا #تشکر میکردم.گفتم:
_من میرم بیرون یه هوایی بخورم.😇
یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت:
_هواخوری طبقه پایینه..😁👇برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی.😜
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هی ی ی...محمد😫
بلند خندید.😂
از اتاق رفتم بیرون...
وقتی درو بستم انگار یه #باربزرگی رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به #احترامش بلند شدم.😊☝️
بالبخند گفتم:
_آقاجون..چشمتون روشن.😊
لبخندی زد و گفت:
_چشم شما هم روشن دخترم.😊
-ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود)☺️😅
لبخندش عمیق تر شد😄 و چیزی نگفت.
-مامان کجا هستن؟
-نمازخونه.
-با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟😊
-آره دخترم برو.مراقب خودت باش.😊
-چشم.☺️
مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.😭این مدت خیلی اذیت شده بود...
نگاهم کرد....👀😭
لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!😳😱😰مامان گفت:
_زهرا،چی شده؟😒
-مامان،فکر کنم...😧خواب دیدم...وحید..😱 برگشته... زخمی بود..😰
آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت:
_نه دخترم.خواب نبود.😊واقعا خودش بود. زخمی بود.😒همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت:
_زهرا...پاش.😢
گفتم:
_ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.😒
-واقعا؟!!!😳
-خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.😊
-قربون حکمت خدا برم.دیگه #طاقت_نداشتم بره ولی #نمیخواستم هم مانعش بشم.😊🙏
حالش رو میفهمیدم...
وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.😅
مادروحید رفت پیش پسرش...
منم تنهایی خیلی دعا کردم✨ و شکر کردم✨ و نماز خوندم.✨
وحید یک هفته بیمارستان بود...
حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.😊منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.😍فاطمه سادات👧🏻 وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.🤗😍با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید.😍😁
بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.😍☺️اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.😅
تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم....
میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن.😇
یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود.😊خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار.
حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم...😟
ولی وحید خیلی تعجب کرد.😳گفت:
_آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!!😳😧
حاجی گفت:
_ترفیع درجه گرفتی.😊سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری...👌کارت از چهار ماه دیگه👉 شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس.
به وحید نگاه کردم...👀😟
ناراحت بود.حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده..
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و سی و دوم ✨
بابغض گفت:
_یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.😢تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود.😔دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود.
دلم خیلی سوخت.😒به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.😣😞گفتم:
_خب الان شما چرا ناراحتی؟!!
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت👣 قسمت هرکسی نمیشه..
با شیطنت گفتم:
_شما که بهتر میدونی دیگه.😉
با دست به خودش اشاره کردم و گفتم:
_بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.☺️
لبخندی زد و گفت:
_این الان دلداری دادنته؟!!😒😊
خنده م گرفت.گفتم:
_من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد.😜پاشو برو بیرون، مریض میشی.😁
وحید بلند خندید.😂دلم آروم شد.
سه ماه گذشت...
وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.😕تولد پسرها نزدیک بود.☺️🎂منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه.
چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت:
_خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت.
خوشحال شدم.😍👏
دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.😇بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.☺️
روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم.😥 آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. #نگرانش بودم. #نماز خوندم و براش #دعا کردم.
ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.😥🙁چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود...
شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن.
بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت:
_وحید میاد؟😕
گفتم:
_گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.😊
محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم:
_اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه.
محمد تعجب کرد.گفت:
_چرا نگرانی؟!!😟
-قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.😥
محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم:
_چرا نگاه میکنی زنگ بزن.😐
همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.😑مامان اومد تو اتاق.گفت:
_شما چرا نمیاین بیرون؟
لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت:
_بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن.
تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.😅
بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت:
_ما دیگه بریم.😊
بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.😍😥محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت:
_شرمنده.☺️✋
محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.😁✋
وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت:
_همه کیکهارو خوردی؟😁👊
بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.😊فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن...
وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم... 😍👀
ادامه دارد...
پ.ن:التماس دعا🖤
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
•|🖤🕊|•
.
واقعا خواندنی😭❤️
🌼خوابی که مادربزرگ
شهید جهاد مغنیه دید.🕊
دو هفته بعد از شهادت جهاد،
خواب دیدم آمده پیشم،
مثل زمانی که هنوز زنده بود
و به من سر میزد و میآمد پیشم.
گفتم: جهاد، عزیز دلم،
چرا اینقدر دیر آمدی؟ خیلی منتظرت بودم.
جهاد گفت: بازرسیها طول کشید،
برای همین دیر آمدم.
در عالم خواب یادم نبود شهید شده،
فکر کردم بازرسی های سوریه را می گوید.
گفتم: مگر تو از بازرسی رد می شوی؟
گفت: آره،
بیشتر از همه سر بازرسی نماز ایستادم.
با تعجب گفتم بازرسی چی؟
گفت: بازرسی نماز.
و ادامه داد،
بیشتر از همه چیز از #نماز صبح
سؤال می شود.
نماز صبح. تازه یادم آمد جهادم شهید شده. پرسیدم: حساب قبر چی؟
گفت: شهدا حساب قبر ندارند.
حسابی در کار نیست.
ما هم الان کارمان تمام شد و راه افتادیم...
🖤•| #شهید_جهاد_مغنیه
🕊•| #درس_اخلاق
|• @dochar_m☁️🍃•|
لیله الرغائب (شب آرزو ها)
اولین شب جمعه ماه رجب است رسول خدا (ص) من باب فضیلت و برکت ماه رجب در روایتی فرموده اند:" از اولین شب جمعه ماه رجب غافل نشوید که فرشتگان آن را «لیلة الرغائب» نامیدند."
برای این شب اعمال و فضائل بسیاری نقل شده است از جمله: #روزه #استغفار و #نماز دوازده رکعت (از مهم ترین و پر فضیلت تدین اعمال شب میباشد) است
JᎧᎥN↷
💛『❥@dochar_m 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤#استاد_پناهیان
⚠️ #نماز رو میپیچونی که چی بشه؟ درس بخونی؟ کار کنی؟ تفریح کنی؟
خب همه اینا که دست خداست❗️
#استاد_پناهیان
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
47.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستاناینمقدمهایاست،ازمبحث#نماز لطفا این فیلم
رو چه اونا که نماز میخونن چه نمیخونن
حتما ببینند .🌿
در ادامه درباره تمام نکات و شیوه صحیح نماز خواندن
و افزایش تمرکز در نماز
بحث میشه !
namaz1.mp3
3.94M
کاش باور کنیم ؛
نماز فقط یک سکوست برای پرواز... همین
باید پرواز را آموخت.🌿🕊
#استاد_شجاعی
#قسمت_اول
#نماز
@dochar_m
نماز سکوی پرواز 02.mp3
3.12M
نماز سکوی پرواز 04(1).mp3
4.29M
خودکارودفترچهیادداشت
هاتونروبیاریدنکتههایی
کهاستادمیگنرویادداشتکنید🌱
#نماز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفتروزقیامتاهلعبادتونماز
جداگانهصدازدهمیشنبهدرگاهخدا..:)
گفتیماولینعبادتدینماچیه؟🤔
#نمازِ🌱
خبگفتیمواسهیهنمازمودبانهتمیز
بایدچیکارکنیم!😃
گفتیماینکهبعضیانمازنمیخونن
تقصیرنمازخوناست🤭
چراکهاگرنمازخوناازنمازبهرهببرندلذتببرن
وبهمراتبتاثیرنمازتوزندگیشونپدیدار
بشه(مثلاتواخلاقشون)کساییکه
نمازنمیخوننجذبنمازمیشن،
پساینراهتبلیغدینه🙂☝️
نهاینکهیهعدهمسلموننیمبندونیمپزبشن،
وهنوزنمازودرستنکردهبریمبقیهرودرست
کنیم!
راهتبلیغدیناینهکهاوناکهاومدنتااخربرن
الگوبقیهبشن👌🏻برایجذببقیه،
بعضیارو دیدی چقد نازنازین😅(استاد پناهیان میگهآ)وقتی یه سختی تو
زندگیشون دارن چقد ناله میزنن گله میکنن!
ولی وقتی یه تعمت بزرگ خدا بهشون میده
خسیس میشن:|
خدا توی قرآن میگه(الانآیهدردسترس
نیستتایپکنم)همه بنده های من
همینطور بدن که تو سختی نالهمیکنن
و تو خوشی خسیس میشن...
به جز اونایی که #نماز🕊میخونن...
یعنی نماز این همه بدی رو از آدم دور میکنه:]
جلسه قبل گفتیم اینکه ما به
همسایه یا فامیل ابراز علاقه میکنیم،
نشونه مودب بودن ماست،
و شاید حال همسایه و دوست وآشنا برامون
مهم نباشه ولی ادب حکم میکنه حالشونو
بپرسیم🖐🏻!
#اَدب جایی که محبت نباشد انسان
را وادار به یک رفتار میکند...
#اَدب جایی که نیاز نباشد انسان
را وادار به یک رفتار میکند...
ادب به انسان میگوید چه حال داری چه
حال نداری این رفتار را انجام بده...
حتی بدون محبت و نیاز!
ادب میگه اینکارو انجام بده حتی بدون
حوصله!
آدم مودب به خودش نگاه نمیکنه،
خب...
اینجا به ما ادب یاد میده چه حال داشته
باشیم چه حال نداشته باشیم ادب
حکم میکنه #نماز مودبانهبخونیم🌱
استاد اخلاق میخوای!🤨
#نماز 🌿-
نماز استاد رسوندن انسان به خداست،
نماز زنده ست،متحرکه،فعاله،بصیر
اگاهه،نماز هرکسی متناسب با هرکسی
کاری میکند☝🏻!
نماز یه فعالیت عمومی بی روح نیست!
که همه انجام بدن،مثل یه عادت شخصی،
#نماز من اگر حُبمقام دارم حُب مقام
منو برطرف میکنه،
اگر حُب مال دارم حُب مال منو برطرف میکنه،
اگر حُبشهوت دارم حُب شهوت منو برطرف میکنه،
و...!🚶🏻♂️
#نمازهرکسیمیدونهباهرکسیچیکارکنه!