✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
#ازسوࢪیہٺامنـــا🕊
#پارتبیستوهشتم
قلبم هری ریخت.
اصلا انگار لحظه ای فراموش کرده بودم صالح عازم چه سفری بود. لبم آویزان شد و از روی تخت پایین آمدم.
ــ دیگه سفارش نمی کنم ها... مراقب خودت و بچه باش. تا چشم روی هم بذاری برگشتم ان شاء الله.
کوله را به دستش گرفت و روبرویم ایستاد.
ــ یه چیزی توی گوشیت برات یادگاری گذاشتم. وقتی رفتم پیداش کن و با دخترم ازش لذت ببر.😊
مقاوتم از دست رفته بود.
بی صدا اشکم جاری شد و دست صالح سد آنها می شد. انگار بار آخر بود می دیدمش. آغوشش مأمن دلتنگی ام شد و سینه اش تکیه گاه سرم. جلوی لباس نظامی اش خیس شد بسکه هق
زدم.😩😭
بعد از رفتنش سکوت خانه بود که سرم آوار شد.
دلم برای سلما می سوخت.
حالش را فراموش نمی کنم وقتیکه تنها تکیه داده بود به درب حیاط و با قرآنی که به سینه گرفته بود غریبانه اشک می ریخت و من محرم درد دل و فراغش بودم اما حالا مجبور بود بخاطر حال من، سکوت کند، بخندد و گوشه ای پنهان بغض خفه شده اش را رها کند.😔
"خدایا سپردمش دست خودت."
نمی دانم خوابم برد یا بی حال شدم. خسته بودم. هر چه بود روحم به این خلاء احتیاج داشت.
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی