🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت4
تمام مسیر سکوت بینمان را صدای رادیو می شکند. بابا جلوی یک ساختمان می ایستد. بدون هیچ حرفی پیاده میشود، من هم به تبعیت از او.
نگاهم به ساختمان میافتد، از آموزشگاه های معروف است. ساختمانی بلند با سنگ نمای تیره.
با بابا داخلش میرویم. بابا دکمه آسانسور را میزند.چند لحظه بعد آسانسور می ایستد. معلوم است ساختمان بزرگی است. داخل آسانسور میشوم و بابا دکمه طبقه چهارم را فشار میدهد، آسانسور با تکان خفیفی حرکت میکند و صدای موسیقی بی کلام در فزایش می پیچد.
به طرف پایین برمیگردم و تار مویی که زیر من و بیرون زده،آرام به زیر حجابم،هدایت میکنم.
آسانسور میزد و صدای ضبط شده، ورودمان را به طبقه چهارم خوش آمد می گوید.
پا در سالن میگذاریم، چند میز گوشه سالن گذاشته اند و چهار،پنج کلاس در اطراف میبینم. بابا به طرف یکی از میزها میرود.
_ سلام برای ثبت نام دخترم...
دختری که پشت میز نشسته، بلند می شود: بله خیلی خوش اومدین، بفرمایید بشینید خواهش می کنم.
کنار بابا میشینم، دختر وضع ظاهری خوبی ندارد، مانتو تنگ سرخ به تن کرده و آرایش غلیظ چشم را می زند.
با لبخند چندش آوری می گوید: اصلا بهتون نمیاد دختر کنکوری داشته باشین.
بابا جوابش را نمی دهد، دختر بی توجه به طرف من برمی گردد: چه رشته ای عزیزم؟
نگاهم را از خط چشم کلفتش میگیرم: انسانی
ابروهایش را بالا می دهد: یه خرده دیر اومدین البته، ولی جای نگرانی نیست، خب کدوم کلاسا؟
قبل من، بابا جواب می دهد:همه ی کلاسا
میگویم: نه بابا، فقط کلاس ریاضی عربی لازم دارم.
بابا میگوید:مطمئنی؟
_ بله(به طرف دختر برمیگردم)فقط ریاضی و عربی
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق