#پارت293
–اولا این که باید ازش شکایت کنیم.
دوما میدونستی فكرهای منفی اون قدر توی ذهن باقی میمونن و دنبال هم میچرخن تا تبدیل به یک کلاف سر در گم بشن؟ اونوقت دیگه نمی تونی از دستشون فرارکنی...
تنها راهش اینه که بندازیشون دور.
–انداخته بودمشون دور مامان، ولی انگار دنبالم بودند تا یه جاخفتم کنن، انگار همشون باهم متحد شدندو یهو...
–می فهمم، اولش اینجوریه، انگار زورت نمیرسه زیاد از خودت دورشون کنی، همین حوالین، همین دوروبر...
کم کم یاد می گیری، قوی میشی، مثل قهرمانهای پرتاب وزنه، اونها هم از روز اول نمی تونستند اونقدر وزنه رو دور بندازند، با تمرین و استمرار تونستن. توام موفق شده بودی ولی این تلفن امروز نیروت رو گرفته، دوباره از اول شروع کن. مطمئنم موفق میشی.
فردای آن روز به خاطر رسیدگی مادر سرما نخوردم و توانستم پیش ریحانه بروم. قضیهی شکایت را هم به کمیل گفتم.
به دوستش زنگ زد و قرار گذاشتند. چند روز بعد با کمیل پیش وکیلی که میگفت رفتیم و من وکالت دادم تا وکیل خودش کارهای شکایت را انجام دهد.
بالاخره فصل امتحانها رسید. اولین امتحانم بعد از ظهر بود. هر چه به کمیل اصرار کردم که بعد از امتحان با آژانس برمیگردم قبولنکرد. خودش مرا به خانه رساند. همین که خواستم پیاده شوم با نگرانی پرسید:
–اینا میخوان بیان خونهی شما؟ نگاهش به جلوی در خانهی ما میخکوب بود. نگاهش را دنبال کردم. خانوادهایی همراه یک پسر خوش تیپ و یک دسته گل زیبا جلوی درب خانهی ما ایستاده بودند.
–فکر نمیکنم.
با استرس گفت:
–یعنی چی فکر نمیکنید، مگه بدون هماهنگی شما میشه کسی...
–حالا اصلا از کجا معلوم اینا میخوان برن خونهی ما. ساختمون چند طبقس.
انگار کمی خیالش راحت شد.
–همسایههاتون دختر دم بخت دارن؟ خانواده جلوی در به داخل ساختمان رفته بودند ولی کمیل هنوز خیره به آنجا مانده بود.
نمیدانم چرا شیطنتم گل کرد و گفتم:
–من که ندیدم. البته مامان من گاهی کارای غافلگیر کننده هم انجام میده ها.
ناگهان به طرفم برگشت و گفت:
–یعنی چی؟
کمی جا خوردم و گفتم:
–همینجوری گفتم. نگاهش را روی جز جز صورتم چرخاند. معذب شدم و قلبم تپش گرفت.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–با اجازتون من برم.
هنوز پایم به اتاق نرسیده بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
کمیل بود. تعجب کردم.
–الو، چیزی شده؟
–اونا مهمون شما بودن؟
–کیا؟ نوچی کرد و مقتدرانه گفت:
–راحیل خانم!
–آهان، نه، حتما مهمون همسایهها بودن.
انگار خیالش راحت شد، نفسش را بیرون داد.
–گفتم اگه مربوط به شما میشه، با حاج خانم صحبت کنم، که الان وقت امتحاناتتونه، وقت این چیزا نیست.
سکوت کردم و او ادامه داد:
–فردا چه ساعتی امتحان دارید؟
–صبحه، با دختر خالم میرم.
–تا ایشون بخوان بیان یه وقت امتحانتون دیر میشه.
–نه، سعیده کلا خونهی ماست، قرار نیست بیاد. موقع برگشتم باز با خودش میام. چون تازه یه کار نیمه وقت پیدا کرده، صبحها وقتش آزاده.
با تامل گفت:
–آهان. باشه. پس مواظب خودتون باشید.
گوشی را که قطع کردم با خودم لبخند میزدم که اسرا وارد شد. انگار صدایمان را شنیده بود گفت:
–بادیگاردت ارتقا درجه پیدا کرده؟ آمار همسایههامونم میگیره؟ صدای زنگ آیفن نگذاشت جوابش را بدهم.
آیفن را برداشتم. سعیده بود.
–راحیل بیا پایین امانتی داری.
–چیه؟
–نمیدونم یه آقایی میگه فقط به خودت میده.
باتعجب از پشت مانیتور به سعیده نگاه کردم...کلی فکر به سرم هجوم آوردند. نکند فریدون نقشهایی برایم کشیده است.
ترس برم داشت.
–سعیده پس بالا نیا تا من بیام پایین.
–باشه،
چادرم را سرم کردم. اسرا گفت:
–چشم بادیگارد دور... بعد ادای کمیل را در آورد و گفت:
–راحیل خانم، تنهایی میرید بسته تحویل بگیرید. صبر کنید با ماشین بیام دنیالتون. آنقدر استرس داشتم که واکنشی به حرفش نشان ندادم.
اسرا لبخندش جمع شد و گفت:
–چته بابا، مگه می خوای بسته سِری تحویل بگیری...البته منم دارم ازفضولی می میرم.
بی توجه به حرفش وارد آسانسور شدن.
جلوی در که رسیدم. آقایی ایستاده بود. سعیده رو به آن آقا گفت:
–ایشونن.
آقاهه از خودم هم اسم و فامیلم را پرسید. وقتی جواب مثبت شنید، رفت طرف ماشینی که نزدیک درپارک کرده بود و درش را باز کرد و یک سبد بزرگ گل از داخلش بیرون آورد و به طرفمان برگشت.
یک سبد پر از گل نرگس بود، گلی که خیلی دوسش داشتم.
روبرویم ایستاد.
–بفرمایید این مال شماست.
من که فقط گلها را نگاه می کردم، ولی سعیده فوری پرسید:
–ازطرف کیه؟ مرد شانه ایی بالا انداخت وگفت:
–نمی دونم، به من گفتن این سبد رو به این آدرس وفقط به دست خود خانم رحمانی برسونم.
–وا؟ آقایعنی چی ما نباید بدونیم از طرف کیه؟
–گفتن خودشون متوجه میشن.
سعیده برگشت به طرفم، ولی من هنوز نگاهم به سبد بود.
–خانم نمی خواهید بگیرید؟
سعیده سبد را گرفت و پرسید:
–هزینه ایی باید بدیم، هزینه ی آژانسی چیزی؟