eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 تمام مسیر سکوت بینمان را صدای رادیو می شکند. بابا جلوی یک ساختمان می ایستد. بدون هیچ حرفی پیاده می‌شود، من هم به تبعیت از او. نگاهم به ساختمان می‌افتد، از آموزشگاه های معروف است. ساختمانی بلند با سنگ نمای تیره. با بابا داخلش میرویم. بابا دکمه آسانسور را میزند.چند لحظه بعد آسانسور می ایستد. معلوم است ساختمان بزرگی است. داخل آسانسور میشوم و بابا دکمه طبقه چهارم را فشار میدهد، آسانسور با تکان خفیفی حرکت میکند و صدای موسیقی بی کلام در فزایش می پیچد. به طرف پایین برمی‌گردم و تار مویی که زیر من و بیرون زده،آرام به زیر حجابم،هدایت میکنم. آسانسور می‌زد و صدای ضبط شده، ورودمان را به طبقه چهارم خوش آمد می گوید. پا در سالن میگذاریم، چند میز گوشه سالن گذاشته اند و چهار،پنج کلاس در اطراف میبینم. بابا به طرف یکی از میزها میرود. _ سلام برای ثبت نام دخترم... دختری که پشت میز نشسته، بلند می شود: بله خیلی خوش اومدین، بفرمایید بشینید خواهش می کنم. کنار بابا میشینم، دختر وضع ظاهری خوبی ندارد، مانتو تنگ سرخ به تن کرده و آرایش غلیظ چشم را می زند. با لبخند چندش آوری می گوید: اصلا بهتون نمیاد دختر کنکوری داشته باشین. بابا جوابش را نمی دهد، دختر بی توجه به طرف من برمی گردد: چه رشته ای عزیزم؟ نگاهم را از خط چشم کلفتش میگیرم: انسانی ابروهایش را بالا می دهد: یه خرده دیر اومدین البته، ولی جای نگرانی نیست، خب کدوم کلاسا؟ قبل من، بابا جواب می دهد:همه ی کلاسا میگویم: نه بابا، فقط کلاس ریاضی عربی لازم دارم. بابا میگوید:مطمئنی؟ _ بله(به طرف دختر برمیگردم)فقط ریاضی و عربی نویسنده:فاطمه نظری
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 دختر خود کارش را برمیدارد: عربی دو سه جلسه تشکیل شده ها، ولی ریاضی احتمالا از هفته بعد. بابا می گوید: ایرادی نداره. _ عزیزم اسمت چیه؟ _نیڪی نیایش _ شما لطفاً این فرم را پر کنید، راستی نیم ساعت بعد کلاس عربی هست، شنبه ها و سه شنبه ها،۲:۳۰ تا ۴:۳۰ بابا مشغول پر کردن فرم می شود: اگه نتونم بیام دنبالت، اشرفی را میفرستم. _ ممنون سر تکان می دهد؛ فرم را امضا می کند و کارت اعتباری اش را در می آورد. دختر چاپلوسی میکند: ممنون از حسن انتخابتون بابا نگاهم می کند: پول داری؟ _ بله بابا _ چیزی بخر،بخور ذوق می کنم از این محبت غیرمترقبه:ممنون بابا دلم برای خودم میسوزد... _ڪاری نداری؟ _نه،بازم ممنون.خداحافظ✋🏻 بابا می رود، دختر نگاهم می کند: برو کلاس سه بشین، الان همکلاسی هاتم میان. به طرف کلاس شماره سه میروم، روی صندلی رو به تخت می نشینم. چقدر دلم برای چادرم تنگ شده😢 کاش کمی مامان و بابا درکم می کردند، آه میکشم از ته دل... سرم را بلند می کنم، دو پسر، هم سن و سال خودم، جلوی در ایستادن و مرا نگاه می کنند، شاید نمی دانند که من هم کلاسی شان هستم. صدای کسی می آید: چرا نمیرین تو بچه ها؟ و پسر دیگری در چارچوب در ظاهر می شود، قد بلند است و هیکل ورزشکاری دارد. مرا که می بیند سرش را پایین می‌اندازد. نرم مویی صورتش را پوشانده. بلند میشوم:سلام،من شاگرد جدید کلاس عربی ام. دو پسر اولی، آهان میگویند و وارد میشوند و ردیف عقب مینشینند. پسر قد بلند،هم چنان سرپایین داخل می شود و دو صندلی آن طرف تر در ردیف من مینشیند. کمی که میگذرد، دختری هم وارد کلاس می‌شود و در ردیف عقب می نشیند. با کتابهایم خودم را مشغول می کنم. ناخداگاه نگاهم به پسر قدبلند می‌افتد، نگاهش مدام به در است،انگار منتظر ڪسۍ است... نویسنده:فاطمه نظری
میگم شهدا جونشون رو کف دستشون گرفتن و رفتن تا این مرز و بوم حفظ باشه، حالا من و شما نمی‌تونیم‌ یه رای درست برای حفظ مملکتمون بدیم⁉ دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
هدایت شده از نوࢪ...
[¹⁴نفر بفرستید بشیم⁵⁰🌿]
رفیق! تاریخ‌وفات‌دست‌خودت‌نیس؛ ولی‌تاریخ‌تولددست‌خودته..✨ کی‌میخوای‌بشی‌همونی‌که میخواد!🙃🍃 بسم‌الله؛ ازامشب‌شروع‌کن..!💕🌸 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
پشت ترک موتورش بودم ؛ رسیدیم به یک چهار راهِ خلوت ، پشت چراغ قرمز ایستاد .. بهش گفتم : امید چرا نمیری ؟😕 ماشین که اطرافت نیست ..؟!! بهم گفت : رد کردن چراغ خلافِ قانونه و امام گفته رعایت نکردن قوانین راهنمایی رانندگی خلاف شرعه ! پس اگر رد بشم گناهه داداش .. من شب تو هیئت اشک چشمم کم میشه :))💔 - 🌱! دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
🍃آیت‌الله کشمیری↯ بعددیدن‌نامحرم‌این‌ذکرروبخونید ...🙃 یا خیر حبیب و محبوب صل‌علی‌محمدوآل‌محمدوعجل‌فرجهم ...♥️😌 تامعشوق‌حقیقی‌جای‌چهره‌نامحرم‌رو‌بگیره ...🌱 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
هدایت شده از ♡نـجـوا♡
یه هل بدید یکم زیاد شیم👀🌱
- دچار!
یه هل بدید یکم زیاد شیم👀🌱
این دوستمونم حمایت شه🙂
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
سلام برا این چله که گذاشتید چطوریه؟ و چطور باید اسم داد داخل کانال ایدی نذاشتید ___ سلام اسم ها رو باید لینک ناشناس داد ک سنجاقه و هر فرد چهل روز باید یه گناهی رو. ترک کنه مثلا ینفر غیبت رو انتخاب میکنه بین گناهایی ک انجام میده و ۴٠ روز سعی میکنه ترک کنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از - دچار!
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ •••💛
هدایت شده از - دچار!
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 ـاِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
اگرانسانی‌به‌عجزِخود‌واقف‌شود وازصمیمِ‌قلب‌هدایتِ‌خودرابخواهد خداوندِمتعال‌ . -علامه‌طباطبایی.. دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
پیامبر اکرم فرمودند: 🍃«سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا از هر دری که بخواهند وارد بهشت🌴می شوند: ⚪۱.کسی که خوش اخلاق باشد🌾 ⚪۲.کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم از خدا بترسد❄🌈 ⚪۳.کسی که جر و بحث را رها کند،حتی اگر حق با او باشد.🍀🌳 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
〖‌‏نہ‌بہ عنوان شعار بلکہ بہ عنوان یک حقیقت هر یڪ برگ رأے یک تیر بہ قلب اسرائیلہ ! حالا اگہ تو برگہ اسم یڪ فرد انقلابی باشہ حڪم آرپۍ‌جۍ‌ پیدا میکنہ....!〗 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
بقول‌آقامحمدحسین‌پویانفر: تواین‌روزها، حواس‌مون‌به‌همسایہ‌های آبرودارمون‌باشہ...(؛♥️ دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
بعضۍ‌ها از‌آبِ‌گل‌آلود ماهۍکہ‌نَہ... راهِ‌معراج‌مۍ‌گیرند...🕊✨ -مسیرمعراج‌ازکجامیگذرد؟!: دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
. هرکجا خدا امتحانت کرد؛ویک خورده عقب رفتی؛غصه نخور، این امتحان لازم بود: تا به ناقص بودن خود پی ببرید، امتحان فضل خداست🍂 وبرای رشد خلق نافع ولازم است دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
رفیـــــــــق میدونــۍ چیھ ؟! محــض ِ اطلاعـــت‌ بـایـد بـگـم ڪـھ بعضــیـا بـا دســـــتـاۍ بســتـھ 'زنـــدھ بـھ گـور' شـدن تــا تــو امـــــروز بـا دســـت بـاز رٵۍ بـدۍ ! دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
ازآيت‌الله‌بهجت‌پرسيدند امام‌زمان‌كجاست؟! فرمودند:دنبال‌آقا"اينوروآنور"نگرديد؛ آقادر"قلب‌شماهاست" «مواظب‌باشيدبيرونش‌نكنيد» دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
کاش شروع انتخابات رو میذاشتین شب جمعه ساعت 1:20 دقیقه(به وقت حاج قاسم) شاید بفهمیم انتخاب اشتباه یا رای ندادن چه هزینه ای دارد💔🌱 دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
ࢪفقا چون رمان مسیحاے عشق زیاده خیلے من براتون Pdf ش رو میذارم واز امشب رمان جدیدے رو میذارم بہ جاش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 ــ ببخشید مهدیه خانوم! "بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!" رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش را انداخت لبخندی زد و گفت: ــ سلام عرض شد ــ سلام از ماست ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید؟ ــ چشم الان بهش میگم بیاد هنوز از صالح دور نشده بودم که... ــ مهدیه خانوم؟ میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبت اش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت: ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون بطلبم.😔 بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا... منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.😔✋ هنوز هم از او دل چرکین بودم.. 😒 بدون اینکه جوابش را بدهم چــادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم. ✨روز عرفه بود.. و همه ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش. ــ سلما... سلما...😵 ــ جانم مهدیه؟😊 ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره؟😕 سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: ــ خدا مرگم بده دیر شد...😨 چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانم ها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساند ــ سلما... سلماااا ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت. خواهر برادر خل شدن ها...😅 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 مراسم تمام شده بود... و به همراه پدر و مادرم راهی منزل شدیم. مفاتیح خودم و مفاتیح سنگین سلما در دستم بود و چادرم را شلخته روی سرم نگه داشته بودم. داخل کوچه که پیچیدیم جمعیت اندکی را جلوی منزل پدر سلما دیدیم. ✨صالح با لباس نظامی✨ و کوله ی بزرگی که به دست داشت بی شباهت به رزمنده های فیلم های زمان جنگ نبود.😳 "این هنوز سربازی نرفته؟ پس چیکار کرده تا حالا؟"🙁 هنوز حرف ذهنم تمام نشده بود که صالح به سمت ما آمد و با پدرم روبوسی کرد و پدر، گرم او را به آغوشش فشرد. متعجب به آنها خیره بودم که مادر هم با بغض با او صحبت کرد و در آخر گفت: ــ مهدیه خانوم خدانگهدار. ان شاء الله که حلال کنید.✋ کوله را برداشت و با بغض شکسته ی سلما بدرقه شد و رفت... جمعیت اندک، صلواتی فرستادند و متفرق شدند. سلما به درب حیاط تکیه داد و قرآن را از سینی برداشت و سینی به دستش آویزان شد.😢 قرآن را به سینه گذاشت و بی صدا اشک ریخت.😭 این بی تابی برایم غیر منطقی بود.😟 به سمتش رفتم و تنها کافی بود او را صدا بزنم که بغضش بترکد و در آغوشم جای بگیرد.😫😭 او را با خودم به داخل منزلشان بردم. پدرش هم همراه صالح رفته بود و سلما تنها مانده بود. مادرش چند سال پیش فوت شده بود و حالا می فهمیدم با این بغض و خانه ی خالی و سکوت سنگین، تحمل تنهایی برایش سخت بود.😖 ــ الهی قربونت برم سلما چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش... هق هق اش بیشتر شد😫 و با من همراه شد. ــ چقدر لوسی خب بر می گرده...😒 در سکوت فقط هق می زد. سعی کردم سکوت کنم که آرام شود. ــ خب... حالا بگو ببینم این لوس بازی چیه؟😏 ــ اگه بدونی صالح کجا رفته بهم حق میدی😢 و با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک کرد و آهی کشید. ــ ای بابا... انگار فقط داداش تو رفته سربازی😂 ــ کاش سربازی می رفت...😔 ــ کجا رفته خب؟!😕 ــ سوریه...😭 و دوباره هق زد و گریه ی بلندش تنم را لرزاند.😫😭 اسم سوریه را که شنیدم وا رفتم "پس بخاطر این بود که همش حلالیت می طلبید؟!"😥😓 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت... و من آنها را تنها گذاشتم.😔 حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم😕 اما همیشه نسبت به حس نگرانی و بی تابی داشتم.😥 حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. 😍💚 تسبیح را بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "😢🙏 ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود.😢 از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت😅 که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم.🏃 هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت: ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!😠 برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠 چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم: ــ مثلا چه اشتباهی؟😠 اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت: ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟ خیلی به غرورم برخورد.... "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡 بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم.😏 متعجب به من نگاه کرد... و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. 😅 ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. 🙈😅 حتی نوشته ی 💚یا حسین💚 پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.😕 یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠 شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟ ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓 با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم: ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😠 و ماشین را از جا کندم.💨🚙 لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم. ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم.😢 چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم.☺️ دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.😍 مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔 خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم.😢 خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما. معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.😭 اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود ✍" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس.... بی قرارم از این همه شمارش معکوس " دلم لرزید. نمی دانم چرا؟😭 سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.😭😫 ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏 هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم.😭😭 صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم. سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.😅 لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد.☺️ از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 🕊 روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود. سلما سر از پا نمی شناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه🍏🍊🍇 و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود.💐 سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس🌼 است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود 😍و من بی قرارتر🙈 از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!😰 اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟ بیجا کردی مهدیه.😡👊 تو دختری یادت باشه☝️در ضمن چشاتو درویش کن"😡 صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست. نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده" یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند. ــ چرا اومدی خونه؟؟😳 ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)😌 ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟😕 ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 🌱 j๑ïท ••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿