eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
384 ویدیو
30 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
روی دیوار هیئت؛ جمله هایی بچه ها با چوب چسبانده بودند! در جلسه توجیهی همیار ها، گفتند: می خواهیم این مفاهیم را به بچه ها منتقل کنیم! لبخندی زدم و گفتم: بچه ها اصلا توی این فضا ها نیستند! روز اول که خودم جملات را خواندم به علی گفتم: میدونی که این جمله ها فلسفی‌ هست؟ بچه مخش داغ می‌کنه! علی گفت: غمت نباشه توضیح میدم ادامه دارد...
علی بلندگو به دست توضیح را شروع کرد! با خود گفتم همین الان هاست که بچه ها بگن آقا اینا چیه‌! زیر دیپلم برامون حرف بزن! اما کارش را بلد بود! با ایمان به خدا ریشه هایت را محکم کن! علی می گفت: بچه ها ریشه یعنی اعتقاد! ریشه یعنی اصل و اساس زندگیت با اون بالایی باشه! با خدا باش! توضیح جمله اول عالی بود! گفتم حتما جمله بعدی را خراب می کند! ادامه دارد...
با باور به خودت ساقه هایت را رشد بده! از دیدن این جمله خنده ام می گرفت! فکر می کردم درخت کاج هستم! آخر ساقه مان کجا بود! اولش که علی خادم اعتکاف گفت یک نفر از رویش بخواند! عده ای بی صدا خندیدند! علی گفت: ساقه یعنی استعداد ها، توانایی ها! تا انسان خودش را باور نداشته باشه نمیتونه از توانایی هاش استفاده کنه! خودتون رو دست کم نگيريد! ما برای کار های بزرگی اومدیم به دنیا! کم کم داشت با حرف های علی در ریشه ها و ساقه های بدنم جانی دیگر شکل می گرفت! ادامه دارد...
و اما جمله آخر معنایش روشن شد! وقتی ریشه و اساس زندگیت محکم شد! وقتی توانایی هایت را شناختی آن وقت است که در برابر طوفان های زندگی مقاوم می شوی! در کنار نوشته ها نماد درخت سرو رخ نمایی می کرد! استاد فارسی مان می گفت: سرو نماد مقاومت و ایستادگی است! چقدر سرو و نوشته ها بهم می آمدند!
نگاه سرهنگ کمالی با تو حرف می زد! نگاهی از جنس دلتنگی! از نوع جدایی! می گفت: تا آخرین لحظات در کنارش بودم! چقدر سخت است هجران! با دیدن سرهنگ، احساس شرمندگی، تمام وجودم را غرق خودش کرد! او برای دین و وطنش جانش را گذاشته بود وسط اما من چه کرده ام برای دین و وطن...!
نوشته های یک طلبه
#رویداد_رویایی #رویای_دوازدهم نگاه سرهنگ کمالی با تو حرف می زد! نگاهی از جنس دلتنگی! از نوع جدای
بی‌سیم را از کادر اعتکاف کش رفتم! زیر عبا قایم کردم، شروع کردم به دستور دادن! آقا صدا ضعیفه! صدای مسؤل صوت با خش خش آمد: الان درست می کنم! آقا سحری داره میاد؟ جواب داد: بله! آقا ساعت چنده؟ _یک و نیم! آقا آب چرا نیست؟ _قراره بیاریم! طفلکی ها نمی‌دانستند بی سیم دست چه کسی است! حسابی اطاعت می کردند!😅 آخرش لو رفتم!
بازی چوغُگ حالی داد به حالمان! فیلم هایش در کانال مسجد هست! آنقدر داد و هوار کردیم که صداهایمان گرفت!
غذاهای امسال با سال های قبل فرق می کرد؛ گرم گرم و خوش مزه تر!
حلقه ها پابرجا بود! موضوع هم خود باوری! سوال می پرسیدیم از بچه ها و جواب هایشان را می نوشتند! توی چه کار هایی استعداد داری؟ چه کار هایی رو فکر می‌کردی نمیتونی انجام بدی و از پسش بر اومدی؟ گاهی خودمان را دست کم می گیریم!
گفت: حاج آقا بیا کارت داریم! با لبخند رفتم سمتشان گفتم حتما سوال دارند! رفتن توی غرفه شان! ناگهان دیدم پتویی افتاد روی سرم! همه جا تاریک شد! از جلو نقش زمینم کردند! چیله! حسابی شل و پل شدم! هر چه گفتم انتظامات کجایی؟ انگار نه انگار! کار از کار گذشته بود! می دانستم که از سر شوق دارند می زنند! با آغوش باز پذیرای مشت و لگد هایشان شدم😅 اعتکاف بدون چیله مزه نمی دهد❤️
کادر هماهنگ و مسؤلیت پذیر آنجا انگشت به دهانم کرده بود! همه، مسؤلیت خودشان را بدون منت انجام می‌دادند.
وقت بیداری از رویا است! تمام خاطرات سه روز از جلوی چشمانم می گذشتند! از خلوت ها از نماز های دسته جمعی! بازی ها! معاشرت ها! دلم برای بی نوبتی کردن در صف دست شویی ها تنگ شده! دلم برای مفاتیح های آنجا تنگ شده! دلم برای ریگ های نمایشگاه مسجد تنگ می شود! گذشت! و چه خوش گذشت! به امید حضور در اعتکاف رمضانیه پایان ✍به روایت محمد مهدی پیری