نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم همه شان منتظر من بودند؛ آرمان گفت: بنال دیگه حوصلمون س
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
آن شب را داخل هیئت ماندم؛
چند شبی می شد که سخنرانی و روضه هیئت را رها کرده بودم؛
چقدر حال بهم داد.
اما به دلم نمی چسبید؛ آرمان برایم مثل آهن ربا بود؛
باز نتوانستم دوام بیاورم؛
رفتم در بین آنها؛
خدا راشکر کسی به غیر از جمع هر دو اکیپ متوجه آبرو ریزی من نشده بود؛ آرمان تا مرا دید دستی برایم تکان داد و گفت: حرف نداشت کارت!
حامد هم همراهش بود: احسنت به لطف تو اکیپ ما اونها یه گروه زدیم!
ادامه دارد...