داستانک
(کیک تلخ)
#قسمت_اول
✍الهه ابوطالبی
به کیکی که روی میز بود زل می زنم. چشمهای پر از اشکم، عدد روی آن را تار و تارتر میکند.
شمع سه.
عددی که هر سال تکرار میشود.
قبل ازاینکه بغضی که به گلویم چنگ انداخته سر بازکند، خودم را به آشپزخانه میرسانم.
امیددر حالی که کاپشنش را بیرون میآورد،بچهها را صدا میزند:
_نفسای باباکجایین؟ بیاین تولد داداشیه.
یک آن جا میخورم.مگر به غیر از سهیل و سارا، بچه دیگری هم داشتم؟
انگارنه انگار سَما یک سال و نیمی است که به جمعمان اضافه شده؛گاهی که برای کاری پیش مادرم می گذارمش فراموش می کنم به دنبالش بروم.
انگارکه از دار دنیا فقط سهیل را داشته ام.
سارا در حالی که لپهایش حسابی گل انداخته و سما را در آغوشش گرفته،با چشمانی قرمز از پلههای اتاقش پایین میآید.
نگاهم را از صورتش میدزدم.خودم را به پیدا کردن بشقاب و چاقوچنگال توی کابینت مشغول میکنم.با یقه لباسم سریع اشک گوشه چشمم را میگیرم.
ادامه دارد...
(#کیک_تلخ)
#قسمت_دوم
✍الهه ابوطالبی
صدای امید درگوشم می پیچد:
_خانم بیا دیگه میخوایم عکس بگیریم.
_میخواین بادستتاتون کیکو ببرین و بخورین؟ باید بشقاب و چاقو بیارم یا نه؟
بشقاب وچاقوهارابرمیدارم.
به اینه ی توی راه رو می رسم.
می ایستم وخودم را در قابش نگاه می کنم. چقدر زودبی رنگ و رو و پژمرده شدم.
کاش پام شکسته بود و اون شب پشت فرمون نمیشستم؛
کاش از یه خیابون دیگه می رفتم که شلوغ تربود؛شاید حواسمو بیشتر جمع می کردم؛
کاش هرطور شده بود سهیل رو مجبور می کردم عقب کنار سارا بمونه؛
کاش اون جدولا و درختا کنارخیابون نبودن.
صدای سارادرگوشم می پیچد:
_مامان شمعه اب شد رفت رو کیک ها!
_اخ سرمو خوردین! دارم میام.
اشکم از روی گونه ام سر میخورد وداخل بافت لباسم جا خوش میکند.به اشپزخانه برمیگردم و یک لیوان اب سرد از اب سردکن یخچال میخورم.
شاید حرارتم راکمترکند.
خودم را کنار بچهها میرسانم.
حواسم به امید است.بین موهایش خیلی زود نخهایی سفیدرنگ خودنمایی می کنند.
ذوقش راباور نمی کنم.
خودش را کنترل می کند که ازعذاب وجدان من کم شود.
ادامه دارد.....
(#کیک_تلخ)
قسمت_پایانی
✍الهه ابوطالبی
قاب عکس سهیل را که کنار عکس های خانوادگیمان روی میز خاطره،گوشه ی شاه نشین قراردارد برمی دارد؛آن را کنار کیک روی میز میگذارد.
عکسی که در آن سهیل خندان است و کنار کیک و بادکنکها نشسته؛ در حالی که به شمع سه سالگیاش نگاه میکند.درد در هزار توی قلبم می پیچد.
ناگهان بویی به دماغم می خورد.
قبلاً هم روزی که سهیل به دنیا آمد همین بو را حس کرده بودم.
_بیا خانم اینم گل پسرت؛ تر و تمیز و حموم کرده. محو چشمهایش میشوم.زبانم در دهانم قفل میشود وجوابی به پرستار نمیدهم.
زیر گلویش را بوییدم؛ بوی بهشت میداد. از گرمای تن کوچکش سیر نمیشدم.
جانم به جانش بسته بود. در دم به روزی که قرار بود پسری رعنا شود و مرد خانهام فکر میکنم؛ اما امان از آن لحظهای که حاصل عمرم را یک شبه،سینه قبرستان خواباندند و پرونده کوتاه زندگیش بسته شد.
حالاامید موبایلش را از جیب کاپشنش بیرون می آورد ودکمه سلفی را میزند.
مطمئن بودم سهیل دراین سلفی کنارمان هست.
بیشتر بو می کشم تابوی جانش در مشامم بماند.
پایان
https://daigo.ir/secret/9730336848
نظراتتون رو برای نویسنده میفرستم!😁❤️
خب!
میدونم که منتظر نسخه چاپ شده #کله_بند_۲ هستی😁
عجله نکن😅
فعلا اگه کتاب کله بند یک رو نخوندی یه نگاهی بهش بکن😉
داریم متن رو ویرایش اولیه میکنیم
استاد رهگذر هم گفتن براشون بفرستم داستان رو
خدا به خیر کنه✨
دعا مون کنید❤️
اگر وابسته دنیا شدی!
قیامت و دین را هم با هزار استدلال برایت ثابت کنند
ایمان نمی آوری!
با تغییر
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری