eitaa logo
نوشته های یک طلبه
969 دنبال‌کننده
820 عکس
205 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_اول ماشین ها در حال رفت و آمد اند؛ توی پیاده رو مشغول مگس پرانی ام، منتظرم کسی پیدا ش
دود را با تندی بیرون می دهم! اما به‌جای اینکه سیگار آرامم کند! بدترم کرده است؛ مدام خاطرات شیرین اما سرانجام تلخ آن روز ها را با هر پُک سیگار به یاد می آورم. مادرانی را می بینم که وقتی با فرزندشان از کنارم می گذرند؛ به بچه شان می گویند:((ببین این آقا درس نخونده این طوری شده! حالا اگه میخوای درس نخونی مثل این علاف میشی!)) ای کاش کارنامه هایم همراهم بودند تا توی صورتشان پرتاب می کردم! ای کاش برگه های امتحانم را می‌دیدند! این منم حسین صلاحی! شاگرد اول رشته ریاضی! این منم خر خوان مدرسه! که حال و روزم شده این! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_اول سالن پر از جمعیت بود. از گوشه کنار صدای طبل و سوت می آمد. هرکسی تیم خودش را
رفتم کنار داور، مو های سفید فر فری داشت، با صدای کلفتش که از زیر سبیل های حنا گذاشته اش بیرون می آمد گفت: عمو جون اشتباه اومدی!الان مسابقه صد کیلو روی این تشک قراره باشه! با چهره ای قرمز بیرون آمدم. بعضی تماشاچیان هو ام کردند. ضد حال بدی بود. ولی در دلم یقین داشتم که برنده من هستم! با حریفم روز قبل تمرین داشتم مثل بالشت نرم و بی آزار بود. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_اول چادر گل گلی نمازم را کیپ می گیرم زیر چانه ام. طبق معمول در را باز می گذ
دور و اطراف خانه مان زمین های گندم است. هنوز همسایه ای جز عمو حسین و آب و خاک نداریم. همین تنهایی است که کلافه ام کرده! نه بهتر! تنهایی بهتر است تا شنیدن کنایه و حرف های سر سنگین آنها! کوچه برایم خاطرات را زنده می کند. خاطراتی که شده تنها مونس و همراهم. یادش بخیر پشت سرت راه افتادم. چقدر با وقار راه می رفتی. هنوز صدای خِش خِش پایت در ذهنم قدیمی نشده. رسیدی جلوی خانه عمویت. فاصله خانه عمو حسین تا خانه ما صد متر بود. نگاهی به عقب کردی و گفتی: نیا! من هم صدای دلنشینت را نشنیده گرفتم و دوباره آمدم. دوباره سرت را چرخاندی و با دست اشاره کردی: مادر جان نیا! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_اول می خواهم ماجرایی را ثبت کنم که این زمانه ممکن است برای شما هم پیش بیاید. شاید
بالای صفحه اول تاریخ و ساعت را می نویسیم. یکم تیر ماه، ساعت ده شب! اول باید مقدمه ای بنویسم تا سردرگم نشوید‌. (گوشه خط اول) مقدمه: این ماجرا برای پنج سال پیش است! سرگذشت هاشم را قرار است از زبان خودش بنویسم. تمام. ادامه دارد...
بالای پشت بام، روستای دره زرشک تماشایی بود. خانه ها مثل پله روی هم سوار شده بودند. به طوری که پشت بام خانه خاله اکرم می‌شد حیاط خانه مَش غلام! تا وسط های کوه چینش خانه ها همین طور بود. حسن مشغول کار بود که سر و کله شعبان علی پیدا شد. آمده بود دنبال حسن برای برف بازی! شعبان که صحنه را دید تومبان کردی اش را میزان کرد و گفت: توکه نمیتونی بیایی چرا وعده می دی! حسن لبخندی زد و گفت: من دارم بختم رو باز می‌کنم! شعبون جون! شعبان لب هاش را داد پایین و گفت: بخت؟ چیه؟ _چیزی که همه ما ها آرزوش رو داریم خوشبختی! _چطور بهش می رسیم حسن؟ _ گفته شده هرکی صبح برف پشت بام رو پارو کنه بختش باز میشه! _حسن میشه پارو رو به منم بدی؟ _نه! میخوام خودم فقط خوشبخت بشم! _حسن تو رو خدا بده می خوام بختم باز بشه! حسن که می دانست باید زود نان را به تنور شعبان نزد سماجت به خرج داد تا خوب شعبان شل بشود _نمیشه! _به جون خاله اکرم بده! حسن در حالی که لبخندی شیطانی بر لب داشت گفت: باشه دلم برات سوخت! بیا بگیر ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#نجات #رخداد_واقعی #قسمت_اول دور و برم تاریک است. عین یک سیاه‌چال؛ حتی دستانم را هم نمی توانم ببینم
کار از معجزه هم گذشته است. حسی در دلم می گوید باید در همین چاه زنده به گور شوی! نه کسی می‌داند کجایی! نه اصلا می توانی به کسی خبر بدهی! بیچاره زن و بچه ات که خوشحال اند رفته ای بازسازی حرم امام حسین! افسوس که جسدم را هم دیگر محال است پیدا کنند. ناخودآگاه،اشک از چشمانم می‌جوشد! اشک غربت، اشکی از جنس مرگ! ادامه دارد...
به یاد داستان اعزامم می افتم؛ آنهم در دل شب عملیات خیبر! نمی دانم چرا حالا و در این اوضاع حساس! حداقل کمی از استرسم را کم می کند. هرکسی دیگر به جای من گرفتار این مخمصه می‌شد حتما سکته می کرد. اما مرور خاطره اعزام می تواند مدتی مرا سرگرم کند! ادامه دارد...
چشمانم را باز نکردم؛ فقط در ذهنم می گفتم حامد، این تشبیه مسخره را از کجا در آورده است! تکان های اتوبوس، مثل مادری بود که بچه اش را در گهواره حرکت می داد؛ دوباره خواب به چشمانم هجوم می آورد! داشتم با تکان های مادرانه اتوبوس خواب می رفتم که باز عذابی سرم آمد! پشتم خنک شد! یک لحظه با خودم گفتم نکنه آسمان بی تربیت روی من هم... چشمانم را باز کردم! نامرد ها آب یخ ریخته بودند در یقه ام! دیگر خواب فراری شده بود؛ نگاهم به شیشه اتوبوس گره خورد! سرتاسر بیابان سفید بود! هرچه به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاید آخرین باری که برف را دیده ام کی بود یاری ام نکرد! بدون معطلی سراغ راننده رفتم! ادامه دارد...
بالاخره وقتی هیئت سرباز باشد و سقفی نداشته باشد! حق بدهید که پر از خاک و اشغال بشود. خانه مان نزدیک به هیئت است. حدودا دو کوچه ای تا هیئت فاصله داریم. هرسال مو قع محرم دلخوشی ام رفتن به آنجا است. شاید دلخوشی همه بچه های هم سن و سال همین باشد. با بچه ها مشغول تمیز کاری بودیم. چند نفری جارو به دست داشتند؛ البته جارو که نه! رفته بودند شاخه های درخت بیچاره خرما را بریده بودند و به جای جارو از آن استفاده می کردند. عماد هم فرغون به دست تل های خاک را جمع آوری می کرد. ادامه دارد...
() _بار آخرِکه بهت میگم لیلا! فکر رسیدن به مسعود رو از سرت بیرون کن؛فهمیدی چی گفتم؟ _خفه شو آشغال!اسمشو تو دهن کثیفت نیار! زنگ کلاس خورده و جز لیلا وسپیده، کسی داخل حیاط نمانده است. سپیده گلوی لیلا را می‌گیرد. خیلی سریع لیلا دست‌های سپیده را میگیرد تا از گردنش جدایشان کند؛ چرخی دور خودشان می‌زنند و سپیده لیلا را محکم به تنه درخت افرا می‌کوبد. چشمان لیلا گشاد می‌شوند؛ خیلی آرام لب‌هایش مثل دو آهنربا به هم می‌چسبند. پنجه هایش از روی دست‌های سپیده رها می‌شوند. از دماغش قطره خون تا پشت لبش می‌رسد.صدایی سپیده را به خودش می‌آورد. _سپیده جان می‌خوایم دستبندتو باز کنیم؛خوبی دخترم؟ سرش را که انگار از سوز سرما خشک شده به نشانه تایید تکان می‌دهد. باد سردی برگ‌های داخل محوطه را زیرو رو می‌کند. تنها برگ به جا مانده روی درخت افرا،آرام به زمین می‌افتد. خیلی زود هوا تاریک و تاریک‌تر می‌شود.انگار که خورشید هم دلش، تاب دیدن این صحنه را نداشته باشد. ✍الهه ابوطالبی ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
#کسب_و_کار #طنز #قسمت_اول می خواستم برای خودم کسب کاری راه بیندازم! می خواستم پول در بیاورم! هر
مشورت هایی از برادر هایم علی و مجتبی گرفتم. هرکدام ده سالی از من بزرگ تر بودند. گفتند: برو توی کار کفتر طوقی! گزینه خوبی بود! بعد از پیشنهاد برادر هایم خودم را یک تاجر کبوتر می دیدم! هر کسی از یک جایی بالاخره شروع می کند! با پول های عیدی ام یک جفت کبوتر طوقی خریدم! ادامه دارد...
() ✍الهه ابوطالبی صدای امید درگوشم می پیچد: _خانم بیا دیگه می‌خوایم عکس بگیریم. _میخواین بادستتاتون کیکو ببرین و بخورین؟ باید بشقاب و چاقو بیارم یا نه؟ بشقاب وچاقوهارابرمیدارم. به اینه ی توی راه رو می رسم. می ایستم وخودم را در قابش نگاه می کنم. چقدر زودبی رنگ و رو و پژمرده شدم. کاش پام شکسته بود و اون شب پشت فرمون نمیشستم؛ کاش از یه خیابون دیگه می رفتم که شلوغ تربود؛شاید حواسمو بیشتر جمع می کردم؛ کاش هرطور شده بود سهیل رو مجبور می کردم عقب کنار سارا بمونه؛ کاش اون جدولا و درختا کنارخیابون نبودن. صدای سارادرگوشم می پیچد: _مامان شمعه اب شد رفت رو کیک ها! _اخ سرمو خوردین! دارم میام. اشکم از روی گونه ام سر میخورد وداخل بافت لباسم جا خوش میکند.به اشپزخانه برمیگردم و یک لیوان اب سرد از اب سردکن یخچال میخورم. شاید حرارتم راکمترکند. خودم را کنار بچه‌ها می‌رسانم. حواسم به امید است.بین موهایش خیلی زود نخهایی سفیدرنگ خودنمایی می کنند. ذوقش راباور نمی کنم. خودش را کنترل می کند که ازعذاب وجدان من کم شود. ادامه دارد.....