eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
827 عکس
212 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی کانال ها و گروه ها اعصاب خورد کن هستند 👈 حذفشون کن بعضی کانال ها و گروه ها چشم دیدنت رو ندارند 👈بایگانیشون کن بعضی هاشون هم اصلا ارزش عضو شدن رو ندارند😉
بدون شرح😂
ان شاءالله مجموعه داستانی به زودی
چادر گل گلی نمازم را کیپ می گیرم زیر چانه ام. طبق معمول در را باز می گذارم و به دیوار کاهگلی خانه مان تکیه می زنم. سرگرم تماشای ستارگان و ماه نصف نیمه می شوم. مثل دست فروشانی که منتظر مشتری اند؛ نگاهم به سر کوچه است‌‌. نمی دانم چندمین شبی است که کارم شده این! بالأخره دوستش دارم. مگر می شود کسی را دوست داشت و بی خیالش بود. فرهاد این همه زحمت و سختی برای به دست آوردن شیرین کشید. حالا نغمه ای در دلم می گوید تا کی می خواهی منتظرش باشی! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_اول چادر گل گلی نمازم را کیپ می گیرم زیر چانه ام. طبق معمول در را باز می گذ
دور و اطراف خانه مان زمین های گندم است. هنوز همسایه ای جز عمو حسین و آب و خاک نداریم. همین تنهایی است که کلافه ام کرده! نه بهتر! تنهایی بهتر است تا شنیدن کنایه و حرف های سر سنگین آنها! کوچه برایم خاطرات را زنده می کند. خاطراتی که شده تنها مونس و همراهم. یادش بخیر پشت سرت راه افتادم. چقدر با وقار راه می رفتی. هنوز صدای خِش خِش پایت در ذهنم قدیمی نشده. رسیدی جلوی خانه عمویت. فاصله خانه عمو حسین تا خانه ما صد متر بود. نگاهی به عقب کردی و گفتی: نیا! من هم صدای دلنشینت را نشنیده گرفتم و دوباره آمدم. دوباره سرت را چرخاندی و با دست اشاره کردی: مادر جان نیا! ادامه دارد...
ایستادم و رفتنت را تماشا کردم‌. مرد شده بودی برای خودت. نگاهی به قد و بالای رعنایت کردم. در دلم الهی فدایت شومی گفتم‌. نگاهم را به آسمان کردم: خدایا خودت نگهش دار! می دانی چقدر دلم تنگت شده است! وقتی به دنیا آمدی خواب عجیبی دیدم. در خواب نوری سبز از مشهد به شهر قم رفت. از خواب پریدم و از مادرم تعبیرش را پرسیدم. مادرم با لبخندی گفت: خیره ایشلا! نور سبز و مشهد و قم یعنی، امام رضا به دیدار حضرت معصومه رفته! قدم بچه ات خیره! این خواب هم مهر تأییدش! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_سوم ایستادم و رفتنت را تماشا کردم‌. مرد شده بودی برای خودت. نگاهی به قد و بال
بلند می شوم و خودم را می تکانم. کوچه دیگر جای نشستن نیست. یادت باشد که امشب هم نیامدی سراغم. ولی در خانه را باز می‌گذارم. اگر آمدی پشت در نمانی! روی تخت که داراز می کشم. نگاهم به سقف کاهگلی خانه است. باز روی سقف مثل پرده سینما خاطرات به نمایش گذاشته می شوند. وقتی که تو و برادر بزرگت هر دو اعزام می شدید دلم بیشتر خالی می شد. راستش دلم بیشتر برای رضا می سوخت. با اینکه از تو دوسال بزرگتر بود ولی جثه ریز و کوچکی داشت. تو هم چهارشانه بودی و هم هیکلی خیالم راحت بود که آنجا از پس خودت بر می آیی! ادامه دارد...
: در انتخابات ریاست جمهوری قراره مثل انتخابات مجلس تبلیغ کنید؟ : به هیچ وجه! آنقدر تخریبمان کردند که کمرمان شکست! آنقدر تهمتان زدند که جگرمان سوخت! آنقدر چشم دیدن نداشتند که چشممان زدند! اینها از خودی ها بود که خوردیم بقیه که بماند... هر کسی حق انتخاب دارد چه رای بدهد چه رای ندهد! انتخاب کرده! به ما چه مربوط🚶‍♂👨‍🦯
شاید😁