#دایره_طلایی
#قسمت_چهارم
منتظر صادقی بودم. داور دستش را روی سینه و کنار پهلویم کشید تا یقین کند خیس نیستند.
دو بنده آبی ام را منظم کردم.
سر و کله بچه مربی پیدا شد. وقتی که قدم به قدم پشت پدرش می آمد تماشاچیان با دست و سوت تشویقش می کردند.
قدبلند صادقی و مو های مشکی تافت خورده و چشمان سیاه اش به او ابهت داده بودند.
کمی ترسیدم! در دلم به خودم اطمینان می دادم که برنده منم!
با پشتک وارون وارد شد؛
صدای طبل روی مخم بود. کسی که طبل میزد با دسته اش دوبار رویش می کوبید. تماشاچیان بلند می گفتند: صادقی
تَپ تپ صادقی
تپ تپ صادقی
ادامه دارد ...
نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_سوم ایستادم و رفتنت را تماشا کردم. مرد شده بودی برای خودت. نگاهی به قد و بال
#از_تبار_باران
#قسمت_چهارم
بلند می شوم و خودم را می تکانم. کوچه دیگر جای نشستن نیست.
یادت باشد که امشب هم نیامدی سراغم.
ولی در خانه را باز میگذارم. اگر آمدی پشت در نمانی!
روی تخت که داراز می کشم. نگاهم به سقف کاهگلی خانه است. باز روی سقف مثل پرده سینما خاطرات به نمایش گذاشته می شوند.
وقتی که تو و برادر بزرگت هر دو اعزام می شدید دلم بیشتر خالی می شد.
راستش دلم بیشتر برای رضا می سوخت. با اینکه از تو دوسال بزرگتر بود ولی جثه ریز و کوچکی داشت.
تو هم چهارشانه بودی و هم هیکلی خیالم راحت بود که آنجا از پس خودت بر می آیی!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_سوم گوشه خط سوم دفتر نوشتم: شروع داستان هاشم. یک روز از روز های گرم تابستانی،
#مقر_تاریکی
#قسمت_چهارم
البته روزمان شب نمی شد تا زمین و زار هم بخوریم.
یکبار دو ترکه درحال عبور از جاده خاکی پر پیچ و خمی بودیم.
امیر سرنشین و من ترک او نشسته بودم.
دو طرف جاده، پر از تَل های خاک بود، مثل خاک ریز در جنگ!
جاده بین این تل ها کشیده شده بود.
امیر همان طور که با یک دستش گاز را گرفته بود و با دست دیگرش دماغش را تخلیه می کرد گفت: هاشم سفت بشین میخوام حرکت بزنم!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_سوم حسن روی برف ها نشست و شعبان را تماشا می کرد و میگفت: درست پ
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_چهارم
خاله اکرم خوب پشت بام را بررسی کرد. انگار حسن کل برف ها را لیس زده بود؛ پشت بام برق می زد. خاله حسن را بوسید و گفت: خدا رحمت کنه پدرت رو مثل خودش پرتلاش و سختکوشی!
حسن به لب هایش کشی داد و مو های مشکی اش را به سمت راست هل داد و گفت: حالا برم بازی؟
_برو حسن جان
حسن که شروع کرد به دویدن صدای جرینگ جرینگ تیله ها شده بود آهنگ بین راهش؛
وعده آنها پایین دامنه کوه دره زرشک بود میان بوته های سفید پوش زرشک!
یار کشی کردند تیم حسن و یارانش که چهار نفر می شدند یک طرف تیم قلی هم یک طرف!
حسن و قلی از بچگی باهم لج داشتند؛ حتی بعضی می گویند در یک روز به دنیا آمدند و قتی همان روز های اول همدیگر را دیدند حسن لگدی به انگشت قلی زده بود و انگشت کوچک اش کج شده بود؛
بعضی هم می گویند قلی وقتی دوساله بوده گوش حسن را گاز گرفته و کشیده
هنوز که هنوز است رد دندان هایش روی گوش های حسن هست؛
بازی آنها قوانین خاصی داشت.
ادامه دارد...
#نجات
#رخداد_واقعی
#قسمت_چهارم
صدای برخورد اشک هایم را به آب درون
چاه حس میکنم؛
آخر وقت، کارم در طبقه منفی یک در رواق تل زینبیه تمام شد.
گاری مصالح را همراه خودم می بردم.
صدای ترق تروق آهنی را شندیم که به گاری خورده بود اما اهمیتی ندادم.
نگو که گاری به دریچه چاه خورده بود و آن را کنار زده بود.
بی اختیار زیر پایم خالی شد و افتادم در تاریکی!
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_چهارم
دوستانم قد و قواره شان بزرگ بود
و من بیچاره ریز نقش بودم.
همه ترسم این شده بود که از قافله رفقا جا بمانم.
به یاد سخن پدرم افتادم
که می گفت: از هرچه بترسی روزی به سراغت می آید پس برای مقابله با ترست برنامه داشته باش!
با ترس و استرس و نذر و صلوات راهی مرکز اعزام شهرمان شدیم.
بسیج اردکان پر بود از بچه های جوان و نوجوان هم سن و سال من؛
آمده بودند برای اسم نویسی!
بوی اسپند و نوای حماسی ((فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان))
هر چهار نفرمان را تحت تاثیر قرارداده بود.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#برف_ندیده_ها #طنز #قسمت_سوم روش های شیره مالیدن را بلد بودم؛ با چرب زبانی مخش را روغن کاری کردم
#برف_ندیده_ها
#طنز
#قسمت_چهارم
بچه ها هر کدام به طور مخصوصی به استقبال عروس سفید پوششان می رفتند!
یکی روی برف ها خوابیده بود و دو دست و دو پایش را تکان می داد؛ حرکت پروانه می زد!
یکی دیگر انگار چیز چندش آوری را دیده باشد در حال ناخنک زدن به برف بود؛
اما اکیپ شر های دهمی مشغول کار دیگری بودند!برف بازی!
اولین شلیک را خودم کردم؛ مشتی برف برداشتم و گلوله درست کردم؛ دستم از سردی برف سر شد.
نشانه گرفتم به طرف فلاح! اسمش را نمی دانستم فقط می دانستم فامیلی اش فلاح است!
پسر چاق و تپلی بود. طفلک دولا شده بود و داشت برف بر می داشت. پشتش به من بود. در همان حالت دولا، سفیدی کمرش نمایان شد؛
نشانه گرفتم. آتش!
دقیقا گلوله برف، اصابت کرد به کمرش آنهم خود کمر!
طوری که سردی برف را عمیقا با گوشت و پوستش حس کرد!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_سوم کم کم ساعت از ده شب هم گذشته بود. حاج رضا بابای هیئت، برایمان نان و پ
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_چهارم
امیر که چهار زانو کنارم روی زمین آسفالت حسینیه نشسته بود؛
دستی در مو های خاکی اش فرو کرد و به عماد گفت:«ای بی عرضه! تو که بلد نیستی نکن!»
عماد روبه ریم نشسته بود.
با همان دست های خاکی و هندوانه ای اش زد به سر امیر و گفت: «همینی که هست! کار نمیکنی اما حرف مفت، خوب بلدی بزنی جوجه!»
امیر می دانست اگر ادامه بدهد بیشتر کتک خواهد خورد؛
کوتاه آمد. ترجیح داد به جای خوردن کتک نان و پنیرش را بخورد.
یک سفره کوچک دو نفره پهن شده بود؛ اما بیش از ده نفر دور تا دور سفره خود را جا کرده بودیم.
ادامه دارد...
(#درخت_نحسِ_افرا)
#قسمت_چهارم
مامور با دستمالی سیاه رنگ چشمهای سپیده را میبندد.
او را به بالای چهارپایه هدایت میکند.
با طناب مچ پاها و دستهایش را از پشت محکم می کند.
این بار صدایی که در آن گریه و خنده درنبردی نابرابرند،بلند میشود.
الفت خانم بادستهایی که از سرش بالاتربرده:
_«لیلا میدونم اینجایی عزیزم!می دونم تو هم الان خوشحالی؛انتقامتو میگیرم؛تو دختر عزیز من بودی مامان!»
لرزی در بدن سپیده میدود.
شلوار و دمپاییهای قهوهای رنگش کاملاً خیس شده و از کرسی چکه میکند.
با دیدن این صحنه نالههای مادربالا میگیرد.
_«تو رو خدا بچهمو ببخش الفت خانم!»
سپیده باگریه صدابلندمیکند:
_«مامان التماسش نکن! توروخدا ولش کن مامان.»
✍الهه ابوطالبی
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کسب_و_کار #طنز #قسمت_سوم هر دو طوقی، سفید یک دست بودند. کاکلی مثل نوک میخ روی سرشان قرار داشت! یک
#کسب_و_کار
#طنز
#قسمت_چهارم
اما هر بار که به سراغ طوقی ها می رفتم؛ خبری از تخم نبود!
داشتم کلافه می شدم!
مشکل راه اندازی کسب و کار من در دست این دو کبوتر بود؛
چند باری جای قفس را تغییر دادم؛
چند باری خواراکشان را عوض کردم؛
به جای گندم، جو بهشان دادم.
اما فایده ای نداشت!
حتما زوج نابارور بودند!
ای کاش پژوهشگاه رویان برای حیوانات هم می ساختند!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#در_حسرت_کباب #طنز #قسمت_سوم قلم را تراش دادم. تیز تیز. فوتی بر نوکش کردم و مشغول نوشتن شدم: را
#در_حسرت_کباب
#طنز
#قسمت_چهارم
آقا راستی این که چیزی نبود. در بین راه که می خواستم بروم به سمت باغمان، پایم لای پای دیگرم گیر کرد و زمین خوردم.
آرنجم زخم شد.
می خواستم گریه کنم اما جلوی خودم را گرفتم.
ادامه دارد...
#شیر_زور_گو
#داستان_کودک
#رده_سنی_زیر_ده_سال
#قسمت_چهارم
روز ها می گذشت؛
حیوانات از کار کردن برای شیر خسته شده بودند.
نمی خواستند زیر بار زور باشند.
خرگوش برای رهایی از زور گویی های شیر نقشه ای داشت.
همه حیوانات را صدا زد و آنها را دور هم جمع کرد. به حیوانات گفت: «از فردا کسی حق نداره برای شیر غذا ببره!»
گربه میو میو ای کرد و گفت: «اگه غذا نبریم ما رو میخوره!»
خرگوش دستی به مو های نرم بدنش کشید و گفت: «خودم براش نقشه دارم!»
فردا نوبت خود خرگوش بود که غذا برای شیر ببرد.
ادامه دارد...