eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
827 عکس
212 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_هفدهم سکوت خرابه برابر بود با زهره ترک شدن شعبان و حسن؛ شعبان ش
صدایی نچندان کلفت آمد: بیایید بیرون! حسن و شعبان لرزان و ترسان آمدند. حسن چاقو ضامن دارش را در جیبش سفت گرفته بود. در خرابه هیچ چیز جز تاریکی دیده نمی شد. صدا گفت: بایستید! صدا ادامه داد: بیل و کلنگتان را بردارید. بدون اینکه به من نگاه کنید آن سمت خرابه را که نور می اندازم بِکَنید! صدا نور چراغ قوه اش را انداخت به کنج خرابه! حسن و شعبان بدون نگاه به صدا شروع به کندن کردند. شاید آنقدر ترسیده بودند که حرف زدن هم از حافظه شان فلنگ را بسته بود. یک متری را کندند. حسن با صدای آرام و هَه دهان گفت: بیا فرار کنیم! _نمی‌توانم! _اگر فرار نکنیم دفنمان می کند در همین گودال! صدایی که نور را گرفته بود جواب داد: غمتان نباشد نمی کشمتان! هر دو هنگ کرده بودند. آخر چطور صدای حسن شعبان به گوشش رسیده! حسن با آرامی گفت: شنوایی صاحب این صدا از سگ هم بیشتر است! صدا با کلفتی بیشتر جواب داد: به من گفتی سگ! حسن سرخ شد. فقط گفت: ببخشید! _بِکَن! حرف نزن! شعبان هم اشک می ریخت هم با بیل خاک ها را بر می داشت. ادامه‌ دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_هجدهم صدایی نچندان کلفت آمد: بیایید بیرون! حسن و شعبان لرزان و ت
داستان به سبک کتاب تام سایر اثر مارک تواین در حال نگارش است. البته که سعی داریم فرهنگ ملی و ویژگی های نوجوان ایرانی رو در آن لحاظ کنیم❤️😊
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_هجدهم صدایی نچندان کلفت آمد: بیایید بیرون! حسن و شعبان لرزان و ت
بالاخره به صندوقچه رسیدند! شعبان صندوق خاکی رنگ و رفته را برداشت. کسی که نور را گرفته بود نزدیک و نزدیک تر شد؛ حسن چشمانش را ریز کرد تا درست تر ببیند. شعبان گفت: اگر جن ببینی دیگر خواب نمی روی! _ از کی جن ها چراغ دست می گیرند! مگر کور هستند! _شاید باشند! _در کتابی خوانده ام جن ها چشمهایشان تا کیلومتر ها را می بیند! _دارد نزدیک می شود می خواهی چه کنی؟ _ اگر جن باشد یا التماس می کنیم یا فرار! این صحبت هایی بود که بین حسن و شعبان در تاریکی و در حالی که در دریای ترس دست و پا می زندند رد و بدل شد. چهره آن جن معلوم شد! حسن انگشت اشاره اش را گرفت سمت او و گفت: تو مش غلامی؟ _شما هم دزد های گنج من هستید؟ شعبان گفت: ما که کمکت کردیم! _دیشب هم سرکارم گذاشتید! فکر کرده اید همه مثل شما دوتا خل و چل هستند؟ حسن وقتی خیالش راحت شد که پیرمرد مش غلام، همسایه خودشان است با آرامش گفت: دیشب! یادم نمی آید! آها اصلا من دیشب کنار خاله اکرم خواب بودم! حتما شعبان بوده! حسن نچ نچی کرد و و روبه شعبان گفت: تنهایی می آیی اینجا مش غلام را سرکار می گذاری؟ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_نوزدهم بالاخره به صندوقچه رسیدند! شعبان صندوق خاکی رنگ و رفته ر
شعبان توقع این همه بی معرفتی و نامردی را از حسن نداشت! مثل کسی بود که خنجری تا دسته در کمرش فرو رفته باشد‌. از آن بدتر صاحب خنجر رفیق قدیمی اش باشد. شعبان با بغضی که نشان از شکسته شدن قلبش بود رو به حسن کرد: رفاقت را به همین ارزانی فروختی! حسن سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: مرا ببخش! بعد پایش را روی خاک ها کشید. شعبان در حالی که قطره اشکی از چشم راستش شروع به پایین آمدن کرد؛ گفت: خوب شناختمت! مش غلام طوری این دو بچه را نگاه می کرد که انگار دارد در تيمارستان دو دیوانه عاشق را می بیند. با اَه اَه گفت: جمع کنید بساط خل بازیتان را همه که مثل شما دوتا ولگرد و دیوانه نیستند! حالا صندوق را بردارید و پشت سر من راه بیفتید! حسن و شعبان دسته های صندوق را گرفتند و مثل مورچه ای که راهی خانه خود می شود به سوی روستا حرکت کردند. شعبان ناراحت بود! حق هم داشت. مثل غلام حلقه به گوش به حرف های حسن گوش داده بود. در هر نقشه خرابکاری! اصلا در هر کاری پا به پای حسن و شانه به شانه حسن بود. اما حالا خیانت بهترین دوستش را می دید. شعبان با هر قدمی که بر می داشت یاد خاطرات خرابکاری هایش با حسن بی معرفت می افتاد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیستم شعبان توقع این همه بی معرفتی و نامردی را از حسن نداشت! م
با هر قدمی که شعبان برمی‌داشت یک فحش به خودش و فحش دیگری را به حسن می‌داد. به خودش فحش می داد چون دل بسته بود به کسی که او را فروخته بود! آنهم مفتِ مفت! آخر رفیقی که در خوشی پیشت باشد ولی وقتی لنگ می شوی رهایت کند چه فایده دارد! یا رفیقی که برایت ارزشی قائل نیست به درد درز دیوار هم نمی خورد چه برسد به رفاقت. این دلگویه های شعبان بود که در ذهنش مثل تبلیغ بازرگانی رفت و آمد می‌کردند. بالاخره رسیدند به خانه مش غلام پیر. مش غلام در صندوق را باز کرد. درونش سکه های طلا تلمبار شده بود. مش غلام مثل اینکه صورت دخترش را نوازش می‌کند دستی روی طلاها کشید و مشتی را بالاورد و مثل اینکه پستانک را می مکد شروع به مکیدن و ماچ کردن سکه ها کرد. حسن و شعبان فقط حسرت می خوردند. حسن گفت: ای کاش منتظر این موش پیر نمی ماندیم و خودمان گنج را برمیداشتم. شعبان جوابی نداد. حسن گفت: نظری نداری؟ شعبان باز سکوت کرد! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_یکم با هر قدمی که شعبان برمی‌داشت یک فحش به خودش و فحش د
مش غلام یک سکه را به حسن و شعبان داد! حسن که دید شعبان ناراحت است سکه را به طرف شعبان گرفت و گفت: ببخشید! شعبان دست حسن را پس زد و گفت: انسان ها در سختی، خود واقعی را نشان می دهند! تو نامردی کردی! اشکی از چشمش بیرون آمد. اشک مثل بچه ای که از سرسره پایین می آید از صورت شعبان سر خورد. پشت به روی حسن کرد و دوان دوان به سوی خانه شان رفت. مش غلام که شاهد صحنه غم انگیز این دوبچه بود! با خنده گفت: آخ مامان! حالا قهر نکنید! برید با سکه حال کنید! مش غلام هم رفت توی خانه اش. لابد امشب بجای پتو سکه ها را روی خود می کشد. شاید هم بجای بالش سکه ها را زیر سر می گذارد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_دوم مش غلام یک سکه را به حسن و شعبان داد! حسن که دید شعبا
یک هفته ای می گذرد. حسن دیگر تاب این همه تنهایی را ندارد. از شعبان خبری نیست! مدرسه هم که می آید به حسن محل نمی گذارد! اصلا نگاهی به او نمی کند. حسن دست به کار می شود و نامه را برای دوستش می نویسد. حسن کلاس پنجمی با خطی خرچنگ قورباغه شروع می‌کند به نوشتن : سلام شعبان! دوست و رفیق سمیمی من! خیلی دلم برایت تنگ شده! اسلا قذا از گلویم پایین نمی رود! اسلا خاب به چشمانم نمی آید! مرا ببخش! اشتباه کردم! خاهش می کنم زود آشتی کن. تاقت ندارم. امشب بیا مسجد! ازیزم دوستت دارم از ترف حسن نامه را تا کرد و زیر در خانه شعبان فرو کرد. زنگ بلبلی را زد و فرار کرد. شعبان با شلوار کردی آبی و رکابی تور توری بیرون می آید و کاغذ را باز می کند. اول بابت غلط های املایی حسن از ته دل می خندد. بعد او هم نامه ای می نویسد برای حسن. _سلام حسن جان در چهار خطی که نوشتی نُه غلط املایی داشتی! خواستم تا فردا منتظر نباشی زود تر به تو خبر بدهم که فردا می آیم! دوستت دارم دوست همیشگی تو شعبان. نامه را تا می کند و زیر در خانه حسن می گذارد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_سوم یک هفته ای می گذرد. حسن دیگر تاب این همه تنهایی را ند
این نامه نگاری ها درخت خشکیده رفاقتشان را آب یاری کرد‌. دوباره حسن و شعبان دست در دست هم در کوچه های خاکی روستا قدم می زدند. حسن سکه ای را که مش غلام به آنها داده بود را بیرون آورد. _فکر کنم یک میلیون تومان ازمان بخرند! _یعنی پول دار می شویم؟ حسن سکه را در بین انگشت شصت و اشاره اش مالاند و گفت: حداقل یک میلیون قیمت دارد! شعبان چشمانش را بست و گفت: با یک میلیون چند تا تیله و یخمک می توانیم بخریم؟ _نمی دانم! رفتند سراغ عتيقه یاب روستا! مردی یک چشم، هفته ای یکبار می آمد به روستا؛ سکه را دید و گفت برای هر دویتان است؟ _بله _از کجا آورده اید؟ _مش غلام! _چقدر دارد؟ _یک صندوق تا خرخره! _اگر بگویید کجا پنهانش کرده دوبرابر ازتان می خرم! _حتما کنار دستش یا زیر لحافش! مرد یک چشم که اسمش هوشنگ بود به هر کدام ده تا صد هزار تومانی داد! حسن و شعبان در عمرشان این مقدار پول را ندیده بودند. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_چهارم این نامه نگاری ها درخت خشکیده رفاقتشان را آب یاری
هر دو حس و حال الاغی را داشتند که تیتاپ خورده باشد. گاهی حسن چرخ و فلک می زد و گاهی شعبان جفتکی به دیوار های سنگی بین راه می زد. اندکی که راه رفتند هر دو کنار جوی آب نشستند. پاچه شلوار های کردیشان را تا زانو بالا زدند و پاهایشان را در آب فرو کردند. شعبان پول ها را در مشت گرفته بود و با پاهایش گِل های ته آب را بالا می آورد. ناگهان مثل پلیس ها گفت: چرا هوشنگ آدرس صاحب سکه ها را پرسید؟ حسن که پاهایش در آب و بالا تنه اش را به عقب کشیده بود گفت: شاید می خواهد برود از مش غلام سکه های بیشتری بخرد! _فکر نکنم! پس چرا جای سکه ها را پرسید؟ حسن سکوت کرد. بعد از یک نفس عمیق گفت: به همان چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟ _مگر به غیر این هم می شود فکر کرد؟ _یعنی میخواهد.... هر دو کلمه دزدی را باهم به زبان آوردند! حسن زد به پیشانی و گفت: اگر هوشنگ مش غلام را بکشد حتما به زندان می رویم! شعبان پول ها را در جیب گذاشت و گفت: چقدر زود از پول داری به بدبختی می رسیم! همه پول دار ها اینقدر زود حرص و جوش می خورند؟ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_پنجم هر دو حس و حال الاغی را داشتند که تیتاپ خورده باشد.
وظیفه حسن و شعبان شب ها نگهبانی از خانه مش غلام بود. پشت درخت انار مقر نگهبانی شان را تعیین کردند. دقیقا همان شب اول دزد را شکار کردند. ساعت عدد نه را نشان می داد. حسن نشسته بود و پسته می‌خورد. شعبان ایستاد و منتظر آمدن هوشنگ شد. بعد از مدتی! شعبان گفت: حسن دزد! _صبر کن! بلند شد و ایستاد. مردی کت را بر سرش کشیده بود و درحال رفتن به خانه مش غلام بود. حسن گفت: خودم ادبش می کنم! بعد به مش غلام می گوییم که نجاتش داده ایم و او هم به ما سکه بیشتری می دهد. شعبان دستانش را بهم مالید و گفت: حتما در اینکار شریکت خواهم بود. حسن سنگی به اندازه کله اش برداشت. شعبان هم یک چوب به اندازه دستش و به عرض گردنش پیدا کرد. مرد کت به سر تا خواست در را بزند. حسن و شعبان مثل گله کفتار بر سرش ریختند. مرد را شل و پل کردند و برگشتند. خوشحال از اینکه باز پول دار تر از قبل خواهند شد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_ششم وظیفه حسن و شعبان شب ها نگهبانی از خانه مش غلام بود.
آن شب هر کدامشان خواب دریای صد هزار تومانی را می دیدند. وعده کرده بودند که صبح زود قبل از شروع شدن ساعت کلاس بروند در خانه مش غلام و انعام بگیرند. وقتی که حسن بیدار شد. صدای میو میو شعبان از پشت درشان می آمد. این صدا علامتی بود که نشان می داد اتفاق مهمی افتاده. چه اتفاقی هم بهتر و مهمتر از رسیدن به پول! حسن دوان دوان در را باز کرد. شلوار فرم مشکی اش را بالا کشید و گفت: برویم! شعبان تکان نخورد! _زود باش الان باید برویم سرکلاس! شعبان با بغض گفت: از خانه مش غلام دزدی شده! حسن ابرو هایش را بالا و پایین و کرد و گفت: چرند نگو! دیشب خودمان دزد را ادب کردیم! شعبان دستی رو سر گذاشت و قطره قطره اشک ریخت. _خریت کردیم حسن! آنهم بدجور! _چرا؟ _آن مردی که دیشب به خانه مش غلام می رفت هوشنگ نبود! _پس عمه من بوده! یا خاله ام؟ _مزه نریز! آن مرد خود مش غلام بوده! حسن کمی سرش گیج رفت. آب دهانش را چند باری قورت داد. _یعنی ما دزد را اشتباه گرفته بودیم! چرا کتش را بر سرش کشیده بود؟ _چون سردش بود! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_هفتم آن شب هر کدامشان خواب دریای صد هزار تومانی را می دی
شعبان دست حسن را فشرد و ادامه داد: بعد از آنکه ما مش غلام را له و لورده کردیم. هوشنگ از فرصت استفاده کرده بود و سکه ها را برداشته و فلنگ را بسته! حسن چشمانش را بست و گفت: پس گند ماجرا را در نیاور! اما باید به کدخدا بگوییم. شعبان چشمانش برقی زد و گفت: پس می توانم زهرا را دوباره ببینم! _چه فایده؟ عشق یک طرفه به درد که نمی خورد! شعبان نفسش را با آه بیرون داد و گفت: شاید دلش با من باشد. اما نمی گوید! _اگر دلش با تو بود حداقل سر کلاس که مدادت را به او دادی و کتک هم خوردی رهایت نمی کرد. شعبان شعری را که دیروز در کتاب فارسیش حفظ کرده بود خواند: کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس با همجنس پرواز شعبان دست حسن را فشرد و گفت: تا تورا دارم چه کار به زهرا دارم. هر دو راهی مدرسه شدند. پایان نویسنده و طراح محمد مهدی پیری با الهام از کتاب تام سایر اثر مارک تواین