eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
827 عکس
212 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
در باز شد! از پله های موزائیکی بالا رفتم. آپارتمان، نسبتاً کلنگی بود. واحد ۲۶ در را باز کرد؛ خانم گفت: بفرمایید داخل! معلوم بود اعضای خانواده بی پول هستند مبل های رنگ و رو رفته و فرش های چرک آلود، خانه را به طويله تبدیل کرده بود. روی مبل یک نفره نشستم؛ خانم میان سال با چادر گل گلی قرمز رو به رویم نشست؛ با کوچک ترین تکان صدای ناله مبل ها در می آمد! _خب! همون طور که می دونید؛ هفته قبل یک نفر خودکشی کرده در محله شما؟ _خیر آقا! کشته شده! تعجب کردم گفتم: شما از کجا خبر داری؟ _مفصل است! بگذریم! با تعجب گفتم: نه مفصل کجا بود!منتظرم. بغض کرد و به گریه افتاد! باز تعجبم بیشتر شد؛ پارچ آب روی میز بود لیوانی پر کردم و به او دادم؛ بعد از پنج دقیقه سکوت یا بهتر بگویم شنیدن هق هق گریه های زن بالاخره به حرف آمد _جناب سروان من صحنه رو دیدم! و حتی قاتل رو هم می شناسم! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_بیست_و_سوم با ایجاد جو روانی بر علیه ثامر و ژاندارم آنها مجبور شدند در ژاندارمری
می دانم که باور نمی‌کنید. اما این برگه های رای گیری است خودتان ببینید چه کلاهی به سرتان رفته؛ ثامر برگه ها را به پایین پرتاب کرد؛ روشنگری های ثامر فایده ای نداشت؛ مردم کور و کر شده بودند زبانشان شده بود کدخدا گوششان شده بود کدخدا! فقط حرف های کدخدا را می شنیدند؛ اینبار آشوب ها بیشتر شده بود؛ پشت در ژاندارمری شلوغ شلوغ بود. حتی از دهکده های همسایه هم نیرو آمده بود؛ سرانجام مردم در ژاندارمری را شکستند و وارد شدند و شکارچی و ژاندارم را دستگیر کردند؛ آن سه نفر دستگیر شده را هم با تشریفات به خانه هایشان بردند. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_بیست_و_سوم تا بیت سوم را خواندم شمع شعر خوانی ام سوخت! به تپ تپ افتادم و تمام!
بعد از اینکه از معلم ادبیات ۱۰ گرفتم! روی نیمکت نشستم، دو دستم را خم کردم و سرم را روی پشت دستانم گذاشتم؛ انگار ناراحتم. حسام یکی از شوخ های کلاس بود. دقیقا نیمکت پشتی ما بود. از فرصت استفاده کرد و گردن مرا هدف گرفت. ادامه دارد...
سرفه ای کردم؛ و گفتم: ببخشید سر وقت نرسیدم؛ نازنین چرخید. نگاهش در نگاهم قفل شد. بلند شد و گفت: اشکالی ندارد آقا حسین! دستش را دراز کرد؛ با خودم گفتم: اگر دست ندهم حتما نازنین ناراحت می‌شود! باز دلم گفت: اگر هم دست بدهی خدا ناراحت می شود! بین خدا و نازنین؛ نازنین را انتخاب کردم و دستش را فشردم! اشکم روانه شد؛ بازپرس از جیبش دستمالی داد به دستم؛ با آه گفتم: خریت کردم! ای کاش دستم قطع شده بود و این کار را نمی کردم؛ بازپرس گفت: ناراحت نباش، بالاخره موقعیت اونجا باعث شد که غفلت کنی! لطفا ادامه بده! _چشم نشستم رو به رویش؛ گفتم: از آشنایی با شما خوشحالم _منم همین طور! _چی میل داری نازنین؟ _هرچی تو دوستداری! ادامه دارد
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیست_و_سوم حمید خوب سر اعضای شورا را شیره مالید. همان طور که اعضا حلقه زده بودند
من گوشه حلقه نشسته بودم و به چرندیاتشان گوش می دادم. حمید صدایش را بلند کرد و گفت: چاره پیش خودم هست! همه خفه خون گرفتند؛ فقط صدای قل قل کتری روی گاز مقر شنیده می شد؛ حمید گفت: باید هاشم را در حاشیه کنیم! آنهم به طوری که نفهمد از کجا ضربه خورده، بگردید دنبال آتو و نقطه ضعف های هاشم، آن جلسه نکبت بار تمام شد، سر درد شده بودم. می خواستم به هاشم نقشه شان را بگویم، ولی حمید پیش دستی کرد و در جمع به من گفت: می دونم تو رفیق هاشم هستی! اگه فهمیدم بهش گفتی تیکه بزرگه گوشته! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_سوم یک هفته ای می گذرد. حسن دیگر تاب این همه تنهایی را ند
این نامه نگاری ها درخت خشکیده رفاقتشان را آب یاری کرد‌. دوباره حسن و شعبان دست در دست هم در کوچه های خاکی روستا قدم می زدند. حسن سکه ای را که مش غلام به آنها داده بود را بیرون آورد. _فکر کنم یک میلیون تومان ازمان بخرند! _یعنی پول دار می شویم؟ حسن سکه را در بین انگشت شصت و اشاره اش مالاند و گفت: حداقل یک میلیون قیمت دارد! شعبان چشمانش را بست و گفت: با یک میلیون چند تا تیله و یخمک می توانیم بخریم؟ _نمی دانم! رفتند سراغ عتيقه یاب روستا! مردی یک چشم، هفته ای یکبار می آمد به روستا؛ سکه را دید و گفت برای هر دویتان است؟ _بله _از کجا آورده اید؟ _مش غلام! _چقدر دارد؟ _یک صندوق تا خرخره! _اگر بگویید کجا پنهانش کرده دوبرابر ازتان می خرم! _حتما کنار دستش یا زیر لحافش! مرد یک چشم که اسمش هوشنگ بود به هر کدام ده تا صد هزار تومانی داد! حسن و شعبان در عمرشان این مقدار پول را ندیده بودند. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_بیست_و_سوم با پنج تا از بچه ها گاری را کشیدیم بیرون هیئت. قصد فرار داشتم
_محمد سلام! سرم را برگرداندم! خواب می دیدم حتما! انگار تمام خستگی های صبح تا شب از تنم فرار کرده بودند! چشمانم از ذوق برق می زدند. نور زرد چراغ ها، کوچه را کمی روشن کرده بود. رفتم به طرفش! دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: «کجایی رفیق؟» آرمان سوار دوچرخه و من پیاده! او یک پایش را روی زمین گذاشته و دوچرخه آبی اش را نگه داشته بود. تیشرت نارنجی پوشیده بود؛ با شلوار خال پلنگی! از آن شلوار هایی که سرباز ها می پوشند! مد شده بود از اینها! با صدایی که من از شنیدنش کیف می کردم گفت: «داشتی می رفتی خونه؟» - نه! مگه میشه شما باشی و ما بریم! - بیشین بریم پیش بچه ها فکر کنم میخوان به تیر برق ها پرچم بزنن! با خنده گفتم: «درسته که کوچولو هستم ولی فکر نکنم روی زین دوچرخه دو نفر جا بشن!» ادامه دارد...