داستان کوتاه
(#درخت_نحسِ_افرا)
#قسمت_اول
بیشتر پاهایش رابه دنبال خودش میکشد،تا اینکه راه برود.
جز صدای برگهای زرد و نارنجی درخت افرا،که زیر قدمهای سنگینش له میشوند،
صدایی دیگر شنیده نمیشود.
گردن و کمر، هر دو مامور به سمت او خم شده. با دستهایی که دور گردنشان انداخته، تمام سنگینی بدنش را روی شانههایشان رها کرده است.
نزدیک سکو که بالای آن چوبه دار قرار دارد،
میایستند. رییس زندان،قاضی ومنشی دادگاه سمت راستش کنار سکو ایستاده اند.
سرش را کمی بالاتر میآورد.
عرقی سرد،از زیر موهایش حرکت کرده،
از خم بین دو ابرویش گذشته و روی دماغش سر میخورد.
جرأت دیدن چوبه و طناب دار را ندارد.
نگاهش روی درخت افرای پشت سکو خیره میماند.
دلش برای همکلاسیاش لیلا تنگ میشود.
رفیق گرمابه و گلستان بودند.
✍الهه ابوطالبی
ادامه دارد...
(#درخت_نحسِ_افرا)
#قسمت_دوم
_بار آخرِکه بهت میگم لیلا! فکر رسیدن به مسعود رو از سرت بیرون کن؛فهمیدی چی گفتم؟
_خفه شو آشغال!اسمشو تو دهن کثیفت نیار!
زنگ کلاس خورده و جز لیلا وسپیده، کسی داخل حیاط نمانده است.
سپیده گلوی لیلا را میگیرد.
خیلی سریع لیلا دستهای سپیده را میگیرد تا از گردنش جدایشان کند؛
چرخی دور خودشان میزنند و سپیده لیلا را محکم به تنه درخت افرا میکوبد. چشمان لیلا گشاد میشوند؛
خیلی آرام لبهایش مثل دو آهنربا به هم میچسبند.
پنجه هایش از روی دستهای سپیده رها میشوند.
از دماغش قطره خون تا پشت لبش میرسد.صدایی سپیده را به خودش میآورد.
_سپیده جان میخوایم دستبندتو باز کنیم؛خوبی دخترم؟
سرش را که انگار از سوز سرما خشک شده به نشانه تایید تکان میدهد.
باد سردی برگهای داخل محوطه را زیرو رو میکند.
تنها برگ به جا مانده روی درخت افرا،آرام به زمین میافتد.
خیلی زود هوا تاریک و تاریکتر میشود.انگار که خورشید هم دلش، تاب دیدن این صحنه را نداشته باشد.
✍الهه ابوطالبی
ادامه دارد....
(#درخت_نحسِ_افرا)
#قسمت_سوم
صدای باز شدن قفل در آهنی، همه نگاهها را به سمت راست محوطه میکشاند.
آقای فروغی وهمسرش الفت خانم،
با چهرههایی درهم کشیده وارد حیاط میشوند.
پشت بندشان پدر سپیده در حالی که زیر شانههای همسرش را گرفته،به محل اجرای حکم،می آيند.
ناهید،درحالیکه به سروصورتش میزند،روبه روی سپیده روی زمین میافتد.نزدیک است،داد و فریادهایش گوش آسمان را کر کند.
اشکهای سپیده مانند مرواریدی غلطان، صورت لاغر و استخوانیاش را نوازش میدهد.
مامور کمکش میکندتا از پلههای سکو بالا برود.
ناهید،همانطور چهار دست و پا خودش را به پاهای الفت میرساند.
_« تو رو خدا الفت خانم نذار دخترمو بکشن؛بازم میام خونتون و این دفعه تا آخر عمرم نوکریتون رو میکنم.»
_«تو ده سال نون و نمک ما رو خوردی؛حالام که دخترت شاهکار کرده؛عوض تشکرتون بود؟ پاشو گمشو از جلو چشام.»
به منشی دادگاه اشاره میکند:
_«آقا معطل چی موندین!؟حکم رو اجرا کنید.»
✍الهه ابوطالبی
ادامه دارد...
(#درخت_نحسِ_افرا)
#قسمت_چهارم
مامور با دستمالی سیاه رنگ چشمهای سپیده را میبندد.
او را به بالای چهارپایه هدایت میکند.
با طناب مچ پاها و دستهایش را از پشت محکم می کند.
این بار صدایی که در آن گریه و خنده درنبردی نابرابرند،بلند میشود.
الفت خانم بادستهایی که از سرش بالاتربرده:
_«لیلا میدونم اینجایی عزیزم!می دونم تو هم الان خوشحالی؛انتقامتو میگیرم؛تو دختر عزیز من بودی مامان!»
لرزی در بدن سپیده میدود.
شلوار و دمپاییهای قهوهای رنگش کاملاً خیس شده و از کرسی چکه میکند.
با دیدن این صحنه نالههای مادربالا میگیرد.
_«تو رو خدا بچهمو ببخش الفت خانم!»
سپیده باگریه صدابلندمیکند:
_«مامان التماسش نکن! توروخدا ولش کن مامان.»
✍الهه ابوطالبی
ادامه دارد...
(#درخت_نحسِ_افرا)
#قسمت_پنجم
پدر سپیده با دو دست زیربغل ناهید را میگرد.
او را از روی پاهای الفت بلند میکند و به سمت در اهنی میکشاندش.
ناهید صدابلند میکند:
_«اونیکه دارن طنابو گردنش میندازن دخترته الفت!» پدر سپیده با چشمهایی که نزدیک است از حدقه بیرون بزنند،همانجا می ایستد.
ناهیدادامه میدهد:
_«خواهر دوقلوی لیلا!»
الفت با دهانی که باز مانده چند قدمی به سمت ناهید حرکت میکند.
_«چرا اراجیف میگی؟»
_«مگه ندیدی چقدر شبیه لیلا هه؟ سپیده، همون لیا دختر توئه! من غلط کردم خانم.اونیکه لیارو دزدید من بودم؛شما پَنشتا بچه داشتین و منم حسرت یه دونشو!»
الفت درحالیکه دودستش را توی جیب پالتوی مشکی رنگش فرو کرده، سرش را به عقب می اندازد و خنده بلندی سر میدهد.
بلافاصله دستش را جلوی دهانش میگیرد و کِل کِشان خودش را کنار سپیده میرساند.
_«دست نگه دارین!»
✍الهه ابوطالبی
ادامه دارد....
(#درخت_نحسِ_افرا)
#قسمت_پایانی
در حالیکه از خنده های مستانه ریسه میرود،طناب دار را از گردن سپیده بیرون می اورد.پارچه سیاه رنگ را ازروی چشمهایش باز میکند:
_«این خانوم میگه تودخترمی؛اره بابا راست میگه؛خیلی شبیه لیلای منی!»
بادستش به سمت ناهید اشاره می کند:
_«اونیکه باید بمیره اون کلفت دَله دزده!»
موتور زبان ناهید سردشده است. باجان و دل سالها از سپیده مراقبت کرده بود.یاد روزهایی که تنهاباهمسرش زندگی می کردند، در چشم وخیالش زنده میشود.به سرنوشت نامعلوم خودش وسپیده فکر میکند.ناگهان همه چیز جلوی چشمانش تار میشود.باصورت به روی برگهای درخت افرا می افتد.
پایان
✍به قلم: الهه ابوطالبی