نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_چهارم تنها چیزی که میتواند مرا در این افکار بیرون بیاورد آمدن مشتری است! پلیسی چاق ک
#کله_بند
#قسمت_پنجم
ماشین پلیس آهسته روانه کلانتری شد!
اشک در چشمانم جمع شده بود. کنارم سربازی لاغر نشسته بود.
به سرهنگ که در صندلی جلو لمیده بود گفتم: تاکی طول می کشد کل این ماجرا!
سری خواراند و گفت: بستگی به خودت دارد! اگر زود اعتراف کنی و تبرئه بشوی نهایتا دو روز؛
بالاخره رسیدیم. بازداشتگاه اتاقی پنج در سه بود و تاریک! دیوار ها با رنگ خاکستری پوشیده شده بود.
پنج نفر در بازداشتگاه بودند؛ یکی از آنها مشغول خواندن بود؛
عجب صدایی داشت؛
میخواند و من هم اشک می ریختم!
گل پونه های وحشیه ....
من مانده ام تنهای تنها...
ادامه دارد...
#دایره_طلایی
#قسمت_پنجم
داور بدنش را چک کرد. دوبنده قرمز، زیبایش را دو چندان کرده بود.
در دلم می گفتم این تماشاچیان به خاطر خوشگلی ات تشویقت می کنند وگرنه چیزی که این نیشکر بلد نیست!
دست دادیم. گارد گرفتم. بسم اللهی گفتم. داور سوت زد. سر شاخ شدیم. دست راستش را پشت گردنم گذاشت و دست چپ را روی بازویم.
من هم همین کار را کردم. چون قدم کوتاه بود مجبور بود خم شود!
صحنه مثل این بود که یک مارمولک به جان یک شتر افتاده باشد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_چهارم بلند می شوم و خودم را می تکانم. کوچه دیگر جای نشستن نیست. یادت باشد که ا
#از_تبار_باران
#قسمت_پنجم
یک شب، خواب از چشمان فراری شده بود. عقربه کوچک ساعت دیواری عدد چهار را نشان می داد.
چیزی تا اذان صبح نمانده بود. دو رکعتی نماز مستحبی خواندم. ذهن و دلم در نماز نبود. اصلا دل توی دلم نبود. حسی می گفت: امروز خبر خوبی برایت میرسد.
نمی دانم چند روزی است که هر دوتایشان رفته اند منطقه!
جارو به دست سراغ دهلیز خانه می روم. هوا تاریک تاریک است. باد صدای واق واق شغال ها را می رساند.
هر روز به امید اینکه نکند سر زده سر برسند و خانه جمع و جور نباشد. جارو و تمیزکاری شده شغلم.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_چهارم البته روزمان شب نمی شد تا زمین و زار هم بخوریم. یکبار دو ترکه درحال عبور
#مقر_تاریکی
#قسمت_پنجم
امیر دوسال از من کوچک تر بود؛ اما قد و قواره اش از من بزرگتر بود.
شیرین کاری اش گل کرد. موتور می برد بالای خاکریز سمت راست و از آن طرف به سوی خاکریز سمت چپ جاده هجوم می برد. مثل زیگزاگ راست چپ، چپ راست!
سرانجام این شیرین کاری لذت بخش، این شد که یاماها زردِ بی دروپیکر درب و داغان شد.
در حین اینکه از خاکریز ها پایین می آمدیم چرخ موتور در خاک فرورفت، تعادل موتور بهم خورد. چند ثانیه فرصت تصمیم گیری داشتم. بمانم و با امیر زمین بخورم یا خودم را نجات دهم و بپرم!
خودم را از موتور پایین انداختم.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_چهارم خاله اکرم خوب پشت بام را بررسی کرد. انگار حسن کل برف ها ر
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_پنجم
یکی از قوانین بازی این بود که هرکدام از بازیکنان سه جان بیشتر نداشت و میتوانست جانش را خرید و فروش کند؛
اگر کسی هم نفر اول کشته می شد باید برای اعضای تیمش یخمک مش غلام بخرد. آخر توی این سرما هیچ کس هوس آب خوردن هم نمی کند چه برسد به یخمک!
اما قانون همین بود!
بازی شروع شد در پنج دقیقه اول دو تا از یاران حسن مجروح شدند؛ یکیشان گلوله به سرش خورد و آن یکی به نشیمن گاهش!
حسن می دانست که اگر ببازد تا عمر دارد باید به گوش و کنایه های نوچه های قلی جوابی ندهد.
حسن شگرد جدیدی را ابداع کرد.
سنگی لای گلوله برف گذاشت و آن را پرتاب کرد. درست گلوله خورد به سر قلی
در جا پس افتاد!
یاران قلی مثل جوجه ای که میخواهند زیر مادر بروند دورش می چرخیدند.
قلی با پیشانی کبود بلند شد و دستور ضد حمله را صادر کرد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#نجات #رخداد_واقعی #قسمت_چهارم صدای برخورد اشک هایم را به آب درون چاه حس میکنم؛ آخر وقت، کارم د
#نجات
#رخداد_واقعی
#قسمت_پنجم
نمی دانم چند دقیقه گذشته، شاید هم چند ساعت!
سردم شده! می لرزم و می گریم!
شاید قسمت و روزی ام این است که مرگی این چنین داشته باشم.
صدایم هم به جایی نمی رسد. دریچه ای که روی چاه بود به هنگام سقوط من، با پایم برخورد میکند سر جایش برمی گردد.
نگاه می کنم به بالا! جز تارکی هیچ چیز پیدا نیست. مثل شبی بدون ماه و ستاره.
ناگهان در دلم آتشی به پا میشود!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_چهارم دوستانم قد و قواره شان بزرگ بود و من بیچاره ریز نقش بودم. همه ترسم این
#شهادت_اجباری
#قسمت_پنجم
بیسج اردکان که اشکالی نگرفت؛
در دلم خدا را شکر کردم. این هنوز مرحله اول بود.
اما مسولین اعزام استان یک به یک رزمنده ها را برانداز می کردند.
از دست روزگار پنج نفر را جدا کردند و گفتند شما ها باید برگردید به شهرتان!
من بدشانس هم جزء آنها بودم.
تنها کاری که از دستمان بر می آمد التماس و ناله بود. آنقدر اصرار کردیم که مسول اعزام استان دلش برایمان سوخت. چهره ای آفتاب سوخته داشت و ته ریشی سفید و مو هایی که در وسط سر جایشان خالی بود.
سمت مان آمد و گفت:« یَتا تست ازتون می گیرم هر که تونست انجام ده همره ما منطقه میاد.»
ادامه دارد ....
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_چهارم امیر که چهار زانو کنارم روی زمین آسفالت حسینیه نشسته بود؛ دستی در مو
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_پنجم
لقمه ای از نان تافتون کنجدی گرم را به همراه بند انگشتی از پنیر گچی در دهانم جای دادم.
حَبی از هندوانه هم به زحمت برداشتم! بالاخره فاصله ام تا آن به اندازه دست دراز کردن و اندکی خم شدن می شد!
دور هم شاممان را می خوردیم و در مورد همه چیز و همه کس حرف می زدیم! بیشتر بچه ها سیزده چهارده ساله بودند به غیر از عماد که بزرگ تر بود.
اما فراتر از محدوه سنیمان حرف می زدیم!
ادامه دارد...
(#درخت_نحسِ_افرا)
#قسمت_پنجم
پدر سپیده با دو دست زیربغل ناهید را میگرد.
او را از روی پاهای الفت بلند میکند و به سمت در اهنی میکشاندش.
ناهید صدابلند میکند:
_«اونیکه دارن طنابو گردنش میندازن دخترته الفت!» پدر سپیده با چشمهایی که نزدیک است از حدقه بیرون بزنند،همانجا می ایستد.
ناهیدادامه میدهد:
_«خواهر دوقلوی لیلا!»
الفت با دهانی که باز مانده چند قدمی به سمت ناهید حرکت میکند.
_«چرا اراجیف میگی؟»
_«مگه ندیدی چقدر شبیه لیلا هه؟ سپیده، همون لیا دختر توئه! من غلط کردم خانم.اونیکه لیارو دزدید من بودم؛شما پَنشتا بچه داشتین و منم حسرت یه دونشو!»
الفت درحالیکه دودستش را توی جیب پالتوی مشکی رنگش فرو کرده، سرش را به عقب می اندازد و خنده بلندی سر میدهد.
بلافاصله دستش را جلوی دهانش میگیرد و کِل کِشان خودش را کنار سپیده میرساند.
_«دست نگه دارین!»
✍الهه ابوطالبی
ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
#کسب_و_کار #طنز #قسمت_چهارم اما هر بار که به سراغ طوقی ها می رفتم؛ خبری از تخم نبود! داشتم کلافه
#کسب_و_کار
#طنز
#قسمت_پنجم
رویای های کسب و کارم داشت نقش برآب می شد!
چه می خواستم و چه شد!
کلی به رفقایم پز داده بودم که تولیدی طوقی راه انداخته ام؛
حتی برای فروش جوجه ها اسم نویسی کرده بودم!
اما خبری از جوجه نبود!
روز جمعه بود.
طبق جمعه ها، برادر هایم با زن و بچه شان به خانه مان می آمدند؛
در حیاط مشغول فحاشی به کبوتر ها بودم؛
ادامه دارد..
#در_حسرت_کباب
#طنز
#قسمت_پنجم
آقا می دانم منظورتان از خوردن اینها نیست. ولی روی دلم باد کرده است.
نگویم دق می کنم.
تقصیر خودتان است باید می نوشتید چه غذایی خورده اید.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#شیر_زور_گو #داستان_کودک #رده_سنی_زیر_ده_سال #قسمت_چهارم روز ها می گذشت؛ حیوانات از کار کردن برای
#شیر_زور_گو
#داستان_کودک
#رده_سنی_زیر_ده_سال
#قسمت_پنجم
صبح که شد.
خرگوش با دست خالی سراغ شیر رفت. شیر که دید خرگوش با خودش غذایی نیاورده عصبانی شد و گفت: چرا دست خالی آمدی! می خواهی خودت رو یه لقمه کنم؟
خرگوش گفت: ای سلطان جنگل من داشتم برایت غذا می آوردم اما یه شیر دیگری غذا شما رو از من گرفت!
شیر تعحب کرد و گفت: سلطان جنگل فقط منم!
خرگوش گفت: اون شیر هم همین رو گفت و گفت که از این به بعد غذا برای من بیارید!
شیر غرشی کرد و گفت: جای شیر رو نشونم بده تا نشونش بدم چه کسی سلطان جنگله!
خرگوش گفت دنبال من بیایید.
همه حیوانات را خبر کرد. همه پشت سر خرگوش راه افتادند.
ادامه دارد...