فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر... با بی تفاوتی کنار این حوادث بگذرند یا پاسخی سطحی بدهند.
باید برای سایر اشخاص مهم هم پیام تسلیت آماده کنیم.
#نجات
#رخداد_واقعی
#قسمت_اول
دور و برم تاریک است.
عین یک سیاهچال؛ حتی دستانم را هم نمی توانم ببینم.
تاریک و ظلمات. فقط از حواس پنج گانه حس لامسه به دردم میخورد!
کمرم درد می کند. پهلو هایم زخم برداشته اند. دست هایم گز گز میکنند.
شاید هرکسی به جای من بود همان اول جان باخته بود.
حالا باید ذره ذره جان بدهم!
اصلا چه کسی می تواند به دادم برسد!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#نجات #رخداد_واقعی #قسمت_اول دور و برم تاریک است. عین یک سیاهچال؛ حتی دستانم را هم نمی توانم ببینم
#نجات
#رخداد_واقعی
#قسمت_دوم
کار از معجزه هم گذشته است.
حسی در دلم می گوید باید در همین چاه زنده به گور شوی!
نه کسی میداند کجایی! نه اصلا می توانی به کسی خبر بدهی!
بیچاره زن و بچه ات که خوشحال اند رفته ای بازسازی حرم امام حسین!
افسوس که جسدم را هم دیگر محال است پیدا کنند.
ناخودآگاه،اشک از چشمانم میجوشد!
اشک غربت، اشکی از جنس مرگ!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#نجات #رخداد_واقعی #قسمت_دوم کار از معجزه هم گذشته است. حسی در دلم می گوید باید در همین چاه زند
#نجات
#رخداد_واقعی
#قسمت_سوم
اول که افتادم، فکر کردم درون گودالی پرت شده ام! اما چاهی بود برای خودش! آخر دو طبقه زیر زمین چاه چه می کند! آنهم پر از آب!
نزدیک بود غرق بشوم! خودم را به لوله پهنی که به صورت افقی از چاه می گذشت بند کردم! زیر لوله حدود چهار متری آب ایستاده بود.
از آن بدتر هیچ کسی هم خبر ندارد من گیر افتاده ام.
ادامه دارد...
#نجات
#رخداد_واقعی
#قسمت_چهارم
صدای برخورد اشک هایم را به آب درون
چاه حس میکنم؛
آخر وقت، کارم در طبقه منفی یک در رواق تل زینبیه تمام شد.
گاری مصالح را همراه خودم می بردم.
صدای ترق تروق آهنی را شندیم که به گاری خورده بود اما اهمیتی ندادم.
نگو که گاری به دریچه چاه خورده بود و آن را کنار زده بود.
بی اختیار زیر پایم خالی شد و افتادم در تاریکی!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#نجات #رخداد_واقعی #قسمت_چهارم صدای برخورد اشک هایم را به آب درون چاه حس میکنم؛ آخر وقت، کارم د
#نجات
#رخداد_واقعی
#قسمت_پنجم
نمی دانم چند دقیقه گذشته، شاید هم چند ساعت!
سردم شده! می لرزم و می گریم!
شاید قسمت و روزی ام این است که مرگی این چنین داشته باشم.
صدایم هم به جایی نمی رسد. دریچه ای که روی چاه بود به هنگام سقوط من، با پایم برخورد میکند سر جایش برمی گردد.
نگاه می کنم به بالا! جز تارکی هیچ چیز پیدا نیست. مثل شبی بدون ماه و ستاره.
ناگهان در دلم آتشی به پا میشود!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#نجات #رخداد_واقعی #قسمت_پنجم نمی دانم چند دقیقه گذشته، شاید هم چند ساعت! سردم شده! می لرزم و می گ
#نجات
#رخداد_واقعی
#قسمت_ششم
جرقه ای در دلم خورد؛ گفتم حداقل که در کربلا هستم بگذار با ارباب کمی درد دل کنم.
تنها روزنه ای از امید که برایم مانده بود...
بغض گلویم را می فشرد.
نمی تواستم حرفی بزنم. روی لوله در چاه نشسته بودم.
کلمات را با اشک بر زبان جاری می کردم:
ارباب! منتی بر سرت نمی گذارم! فقط نوکری رواق خواهرت را کرده ام!
به خاطر خواهرت نجاتم بده...
هق هق گریه ام بلند می شود.
با دست جلوی اشک هایم را می گیرم.
اما هیچ چیز جلودارشان نیست.
دوباره دلم میخواهد با عباس حرف بزند نفسی عمیق می کشم و می گویم:
عرب ها به تو می گویند کفیل! ای کسی که سرپرست و نگهدار هستی دستم به دامنت! به حق دستان بریده ات دست رد به من نزن.
ادامه دارد...
#دلگویه
عجیب است که:
می خواهیم با حسین باشیم و لذت هایی که یزید از زندگی برد هم داشته باشیم.
با تغییر
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری