eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
827 عکس
212 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت منتظر بقیه نباش تعجب کردم و گفتم: مگه قرار نبود بچه ها بیان اینجا - قرار بود بیان ولی حالا قرار نیست بیان😜 _کوفت! جدی بگو چی شده؟ _بی جنبه خان نمی بینی مسجد رو! چقدر شلوغه! مجبور شدیم بچه های مسجد خودمون رو ببریم جای دیگه. _خوب چه بهتر منم میام حالا راستی کجا باید بریم؟ _نخیر تو باید باشی گل _عه چرا مسخره بازی در نیار ول کن بابا؟ 🤦‍♂ ابوالفضل لبخندی زد که برای من از هزار تا فحش بد تر بود. گفت: دکتر جان تو مثلا مربی هستی و باید بمونی. ما اونجا به اندازه کافی مربی داریم همین جا رو بچسب امید وارم جون سالم به در ببری😝 البته بعید می دونم😂 آتش سوزی شده بود در سرم 🤯 دود داشت مغزم را خفه می کرد. و همین طور از گوش هایم بیرون می رفت. آن‌جا بود که گفتم این هم از شانس ما اما تقدیر جور دیگری رقم خورد. ✍محمد مهدی پیری ادامه دارد....
مسابقه بود. چه مسابقه ای! سرگروه بودم. اعلام کردند برای هر قسمتی سرگروه ها یک نفر را بفرستند. هر چه خواستم تقلب کنم نشد. در یک آیتم از گروهم دو نفر را فرستادم تا مسابقه بدهند. متاسفانه لو رفتیم. در مسابقه کلاغ پر، یاسین که در گروه من بود. دوم شد؛ سرپرست پرسید چه کسی برنده شده است؟ او را بجای نفر اول جا زدم. ولی باز هم به در بسته خوردیم. بگذریم از اینکه یک نفر را چند بار به مسابقه فرستادم. ولی برنده نشد. دیگر نا امید شده بودم. در تمام مسابقات اعتکاف باخته بودیم. یک مسابقه دیگر مانده بود. با کمال نا امیدی یکی را فرستادم در مسابقه تقلید صدا. با خود گفتم بالا تر از سیاهی که رنگی نیست. بگذار آبروی نداشته مان هم به خاطرات بپیوندد. ولی معجزه شد این بار بدون دوز و کلک‌‌‌؛ نفر اعزامی از گروه من، به صورت عالی و برگ ریزان صدای موتور را در آورد که چهار داور علاوه بر برگ هایشان شکوفه هایی هم که داشتند فرو ریختند. شایعه ای شده بود در اعتکاف... ادامه دارد ✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#مدرسه_حیوانات سال تحصیلی آغاز شده است! اینجا مدرسه حیوانات است. هر روز صبح حیوانات با استعداد مزرع
هر روز صبح مدیر در صبحگاه حاضر می شد و سخنرانی می کرد. در حرف زدن دستی بر آتش داشت! به طوری که تمام حیوانات مجذوب گفته هایش می شدند؛ در آخر حرف هایش هم شعار مدرسه را بلند می گفت.خران و گوسفندان و مرغان شعار را تکرار می کردند؛ درس را خوب بخوان نمره یک عدد است اما دانش آموزان تیز هوش بی اعتنا بودند! بعد از مدیر معاون اول مدرسه حیوانات گزارش کار می داد. به حیوانات مژده اردو و مسافرت می داد و شرط حضور دانش آموزان را گرفتن نمره عالی گذاشته بود؛ در پایان معاون اول هم شعار را تکرار می کرد و خران با شور حالی دیگر شعار را تکرار می کردند! انگار تیتاپ خورده اند. اما به زودی گَند ماجرا بیرون آمد ادامه دارد...
در آهنگری شاگردم بود. آن زمان محمود هشت سال داشت و به شدت بازیگوش! پدرش او را پیش من آورده بود تا کمک کارم باشد. یک روز در دکّان آهنگری مشغول کار بودم. محمود صبح آمده بود ولی در مغازه اثری از او نبود؛ در دلم گذشت که نکند خراب کاری کند؛ تا این فکر در ذهنم گذر کرد؛ همان موقع خانمی عصبانی جلوی آهنگری ایستاد. شروع به داد و هوار کرد! گفت: این شاگردت را جمع کن! این را که گفت فهمیدم محمود دست گل به آب داده است. پرسیدم:مگه چی شده؟! خودت نگاه کن به چادرم! چادر خانم پر از روغن سوخته بود! محمود بازیگوش روغن دان را برداشته بود و به چادر خانمی که داشت از کنار دکّان می گذشت روغن پاشیده بود. یک گوش مالی ریزی به او دادم؛ آستین های لباسش را به گیره آهنگری بستم و گفتم: توی همین دکان زندانی هستی و حق نداری بیرون بروی! طفلک خیلی ترسید؛ به گریه افتاد. یکی از همچراغی ها پا در میانی کرد؛ من هم بخشیدمش! بعد از آن تا دو سه روز از من حساب می برد. راوی: محمود وراثی
پرونده الیاس ذهنم را درگیر کرده بود. تا اینکه مشخصات جنازه همه را وارد شُوک کرد. آن مُرده الیاس نبود! جسد نوجوانی که پیدا شده بود پدر و مادر داشت! والدینش گفتند: فرزند ما اسمش آرش بوده و علت خودکشی اش را نمی دانیم! به عنوان رئیس پرونده اجازه ندادم جنازه به خانواده داده شود؛ تا نتیجه تست دی ان ای مشکل را حل کند؛ بعد از یک هفته نتیجه آزمایش رسید؛ کودک فرزند آن خانواده بود. ذهنم داشت منفجر می شد! پس الیاس کیست؟ صاحب این نامه کجاست؟ زنده است یا مرده؟ چندین بار، نامه الیاس را خواندم؛ گفتم حتما آن بریان فروش می تواند کمکم کند؛ سر کوچه ای که نامه را پیدا کرده بودم مغازه بریان فروشی بود؛ ران های مرغ در حال برشته شدن بودند. ادامه دارد..
روی این سؤالات باید فکر بشود👇 چرا به قرآن نیاز داریم؟ اگر نبود چطور می شد؟ فرق ما با کسی که قرآن نمی خواند و قبول ندارد چیست؟ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#من_و_حاج_شیخ #قسمت_اول حسابی استرس گرفتم؛ جلوی استادی به این عظمت و ابهت حرف زدن خیلی هنر میخواهد
استاد جلسه مهمی در دانشگاه داشتند؛ دوستم ماشین شیک مدل بالا داشت. گفتم با این ماشین بریم دنبال استاد بهتره! رفتیم در خانه حاج شیخ وقتی سوار ماشین شد عمامه اش رو برداشت؛ دوستم تعجب کرد علت این کار را پرسید حاج شیخ گفت: ما که برای مردم کاری نکرده ایم حداقل دلشون رو نسوزانیم؛ شاید با دیدن این صحنه که یه روحانی سوار ماشین مدل بالا شده مردم رو از دین برگردونه! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#سقوط #قسمت_اول تا زمین حداکثر ده متر فاصله دارم؛ هوا گرم و آفتابی است. اگر چکش در برود هیچ اتفاقی ب
یک لحظه به هوش آمدم. جراح گفت: پا هایت قراره قطع شوند! داد و هوار راه انداختم... گفتم: اگر پاهایم قطع شوند نفرینت میکنم راضی نیستم. جراح گفت: تلاشم را می کنم؛ بعد از اینکه به هوش آمدم. هنوز داشت سرم گیج می رفت. جراح گفت: جوون پاهات برگشته فقط دیگه مثل قبل نیست. ادامه دارد..
تا زمین حداکثر ده متر فاصله دارم؛ هوا گرم و آفتابی است. اگر چکش در برود هیچ اتفاقی برایم نمی افتد. پاهایم به اندازه کافی قوی هستند. این هشتمین قله ای است که فتح خواهم کرد. تا فتح قله فاصله کمی مانده؛ همین که خواستم کمی بالاتر بروم چکش در رفت و سقوط کردم. تصمیم گرفتم به حالت جفت پا سقوط کنم؛ می دانستم مشکلی پیش نمی آید، پشت ساق پاهایم به اندازه ران گاو ماهیچه داشت؛ همین که به زمین رسیدم؛ دو استخوان پاهایم از زانو زد بیرون! خون فوران می کرد؛ بی هوش شدم. یک لحظه به هوش آمدم. جراح گفت: پا هایت قراره قطع شوند! داد و هوار راه انداختم... گفتم: اگر پاهایم قطع شوند نفرینت میکنم راضی نیستم. جراح گفت: تلاشم را می کنم؛ بعد از اینکه به هوش آمدم. هنوز داشت سرم گیج می رفت. جراح گفت: جوون پاهات برگشته فقط دیگه مثل قبل نیست. _این از گذشته من! حالا میفهمی چقدر حسرت می‌خورم همراه این بچه ها نمی تونم بازی کنم. _بله! واقعا درد آوره _دیگه نمیتونم برم کوه! نمی تونم فوتبال بازی کنم! ولی این یه قسمت از بدبختی های منه؛ قسمت بدترش مربوط به دخترم هست. _تعریف کنید! بعد از سالیان سال، صاحب دختر شدم؛ الآن شش سال داره؛ ۱۱ کیلو هست دو تا کلیه نداره و درصد پایینی از ریه دخترم کار می‌کنه؛ بابت عمل پاهام و مشکل دخترم؛ حدود هشت صد میلیون تومن رفتم زیر قرض. یه دستگاه برای دیالیز دخترم نیاز داشتیم! با قیمت حلال احمری و تخفیف بهزیستی شد دو میلیون تومن! پول نداشتم؛ دخترم که خوابید گوشواره هاش رو بازکردم و فروختم؛ دستی روی پایش زد و آهی کشید. مشغول تماشای فوتبال بچه ها شد. خیلی غیر منتظره بود آشنایی با کوهنورد؛ فقط داشتم بازی بچه ها را می دیدم که مردی کنارم نشست و داستان زندگی اش را برایم تعريف می کرد. حالم بد شده بود! اما در دلم عمیقا خدا را شکر می کردم که این اتفاقات تلخ برای من رخ نداده است. سرش را رو به من کرد و گفت: جوون از خدا هیچی نخواه فقط بگو به خدا تن سالم بده! بعد از سکوت چند دقیقه ای تعریف کرد: _به هرجا که به ذهنم رسید نامه نوشتم و کمک خواستم! به دفتر مراجع تقلید به ریاست جمهوری به بیت رهبری به تولیت های حرم ها؛ به موسسه های خیریه و... اما خبری نشد! هیئت امُنا یکی از اماکن مقدس اومدن وضعیتم رو دیدن! یه قالی داشتم و یه میز! از تلویزیون و اینا هم خبری نبود. گفتند: میتونیم یه وام بدون سود بهتون بدیم. خوشحال شدم گفتم خدا خیرتون بده چقدر میدید؟ گفتند: پنج میلیون تومن! بهم برخورد‌؛ هشت صد میلیون کجا و پنج میلیون کجا! رفتم بانک؛ همین وام پنج میلیونی هم به من ندادند؛ گفتند: شما بدهکار هستید؛ وام بهتون تعلق نمیگیره؛ کوهنورد ادامه داد: با وجود همه این مشکلات راضی ام به رضای خدا؛ حتما حکمتی داره؛ درسته این موسسه ها به من کمک نکردند؛ شاید خدا رزق منو توی جیب امثال شما قرار داده باشه؛ شاید به دلت افتاد و شماره کارتم رو گرفتی و ... شک کردم! نکنه کوهنورد کلاه بردار باشه! نکنه این داستان ها همش ساختگی باشه تا خواسته باشه جیب بری کنه! عجیب هم نبود؛ به کوهنورد شک کرده بودم؛ ولی با خودم گفتم: من که پول قرار نیست بهش بدم؛ لااقل داستانش رو بشنوم؛ خالی از لطف نیست؛ کوهنورد پرسید حالا جووون چیکار میکنی؟ _طلبه ام _به‌به، من خیلی طلبه ها رو دوست دارم؛ راستی حقوقت چقدره؟ واقعا احساس می کردم که کوهنورد می خواهد جیب بری کند! _زیاد نیست! نزدیک ... تومن؛ کوهنورد گفت: چه کم! به خودم امید وار شدم چطور با این حقوق زنده ای؟ خنده ریزی کردم. کوهنورد پرسید ازدواج کردی؟ _نه _غمت نباشه؛ توی اقوام ما ده پونزده تا دختر داریم فقط لب تر کن! خنده کنان گفتم: دمتون گرم؛ کوهنورد داشت خودش را جمع و جور می کرد که برود؛ گفت: جووون اگه نون نداشته باشی غمت نباشه! تنت که سالم باشه میتونی نون هم پیدا کنی! توی زندگیت مغرور هم نشو! من دارم چوب غرورم رو می‌خورم؛ میدونم دست و بالت خالیه ولی یه کار برام بکن؛ _سعی می کنم رو کرد به حرم حضرت معصومه و گفت: برو حداقل دعا برام کن! _چشم. بلند شد و خداحافظی کرد. آرام آرام دور شد. این معما برای خودم هم حل نشده باقی ماند! کوهنورد جیب بر بود یا آدم حسابی! اما داستانی که برایم تعريف کرد حسابی بود. چه راست چه دروغ خالی از پند نبود. پایان(بر اساس یک رخ داد واقعی) ✍محمد مهدی پیری برگرفته از سرگذشت یک کوهنورد
ثامر مردی جوان، در حدود سی ساله؛ با مو های مشکی و ریش های بلند می باشد؛ نه خانه ای دارد نه خانواده ایی؛ نه آبی دارد نه نانی! نه صحبت می کند نه نگاه! مردم محلی می گویند: او یکی از دزدان مشهور تهران است که بعد از دزدی از خزانه شاه به دهکده گرجی تبعید شده! عده ای می گویند: تحت تعقیب است؛ شاه برای سرش یک کیلو طلا جایزه می دهد! ادامه دارد...
بعد از روضه خوانی! همه دورش جمع شدند! یکی آب ریخت روی صورتش! یکی از داش مشتی ها لگد محکمی به او زد؛ با صدای کلفتش گفت: زهرمار! حالا که شیخ وسط روضه رسیده همه هم دارن زار میزنن میگی شیخ نگو! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_اول مبصر پشت میز، منتظر بود کسی خطایی کند تا اسمش را در لیست بدها بنویسد. بچه ه
مبصر با صدای بلند گفت: معلم اگه قرار بود بیاد تا حالا باید سر و کلش پیدا می‌شد؛ پس نمیاد؛دوستان بزنید و بخوانید، آزادید کلاس به آن آرامی تبدیل شد به مجالس عروسی؛ یکی می‌خواند. یکی روی میز میزد. یکی دست می زد. یکی با اندامش حرکات موزون انجام می‌داد. یکی کفش هایش را توی دستش کرده بود و بهم میزد؛ انگار مست شده بودند همه! البته این مستی خیلی کوتاه بود. ادامه دارد...