#سه_روز_در_مسجد(۸)
قرآن به سر گرفتیم
گفته بودند که بچه های اعتکاف سحری نگیرند چون قرار بود در وقت سحر به ما غذا را بدهند.
با همه بچه ها رفیق شده بودم.😊 خیلی خوشحال بودم که رفیق های جدید و با معرفتی پیدا کرده ام. هنوز هم با آنها در ارتباطم.🌹اصلا یکی از فواید حضور در جمع هایی که افراد را نمی شناسی همین است _دوست یابی_✅
یادم رفت برایتان بگویم😉
بعد از ظهر روز دوم اعتکاف، مدیر حوزه علیمه آمدند درباره حوزه توضیحاتی دادند. درباره رشته ها و شغل ها و مدت تحصیل و ... و بچه ها را به ثبت نام تشویق کردند.
احسان هم دوباره داشت بچه ها را جذب حوزه میکرد وقتی من را می خواست جذب کند به بچه های پایگاه گفت اگر محمد را بیاورید حوزه را ببیند من به کل بچه ها پیتزا میدهم🍕... که در رمان برسر دوراهی مفصل توضیح دادم😇
ولی این بار در مسجد خاتم میگفت اگر یک بچه درس خوان را بیاورید به حوزه جوجه کباب میدهم😂
کلا مدل جذب او اینطوری هست 😁
حالا نوبت من بود که جبران کنم کاری را که در نمایش کرده بودم .
مشغول تبلیغ حوزه شدم هر جا که بحث انتخاب رشته بین بچه ها بود پای حوزه را وسط میکشیدم .😊 یا همین طوری با بچه که روبرو می شدم می گفتم نمیخواهی به حوزه بیایی😁
بگذریم . 😅
ساعت حول و حوش ۲ بعد نصف شب بود قرآن سر گذاری تمام شده بود. مردم رفته بودند.
بچه های اعتکاف علاوه بر مجلس عمومی مسجد مجلس خصوصی هم داشتند.
آقا کمال برایمان صحبت کردند و آقا روح الله هم نوحه خوانی کردند حسابی فضای معنوی خاصی فراهم شده بود.❤️
آقا کمال نقشه ها برای ما داشتند 🤦♂چه برنامه سختی بود😢
بعد از خوردن قرمه سبزی و خواندن نماز صبح رفتم بالا تا بخوابم که
علی گفت نرو در قفل است.
_ چرا دارم از بی خوابی خواب میرم 😂
با خنده گفت 😂
_طرح آقا کمال هست به نام ترک عادت ✅
_ ترک عادت چه صیغه ای هست. 🤦♂ حداقل بگذار پتویم را بیاورم.
_نمیشود آقا محمد همينجا باید بخوابی
می خواستم گریه کنم
بقیه بچه ها هم حس من را داشتند.
پشتی های مسجد را زیر سر گذاشتیم🤦♂
مگر خواب میرفتیم.😒
ولی لازم است که بگویم با وجود این سختی ها باز هم لذت بخش بود اعتکاف.😊
هر کاری کردم خواب نرفتم. بد ترین عذاب این است که خوابت بیاید اما خواب به سراغت نیاید🤦♂😔
کم کم آفتاب روز آخر داشت از پشت کوه بیرون می آمد .
ادامه دارد ....
#سه_روز_در_مسجد
#رمان_کوتاه
#قسمت_هشتم
#سه_روز_در_مسجد (۹)
از قسمت زنانه مسجد سر و صدا میآمد حتما دار و دسته محسن هستند.
رفتم تا سرکی بکشم بله حدسم درست بود.
همه خواب بودند به جز دار دسته او 😁
مدتی با آنها به شوخی و خنده پرداختم 🤦♂احتمال دادم که هر لحظه ممکن است آقا کمال یا آقا روح الله بیدار شوند و حسابی تنبیهم کنند. به همین خاطر مقداری فاصله گرفتم که اگر آمدند بگویم من با آنها جدا هستم.😂....
حس کردم که خوابم می آید ساعت نزدیک هشت صبح بود. رفتم و سرم را روی پشتی گذاشتم.
دوباره با آهنگ جمیل که مردی عرب به سبک حماسی آن را میخواند از خواب پریدم.😡
بچه ها دور آقا کمال جمع شدند ساعت یازده صبح بود. کمال شروع کرد😊
_ بچه ها کمتر چشم بهم زدنی سه روز گذشت. من از الان بغض گلویم را گرفته😕
فضای غمگینی به وجود آمد 😔
کمال به حرف هایش ادامه داد.
_طرحی که دیشب اجرا شد ترک عادت بود.
ما آمده ایم به اعتکاف تا عادت های خود را ترک کنیم نه اینکه عادت های جدیدی برای خود درست کنیم.🤨
اما بچه ها امروز روز آخر است و خیلی کار داریم.
اول باید برنامه کتاب خوانی را اجرا کنیم که گروه ها باید زحمتش را بکشند. و بعد هم آیینه هویت وداع با اعتکاف.
کتاب ها را آوردند اسم کتاب راضِ بابا بود
اسمش برایم عجیب بود. 😳
با گروهم مشغول خواندن کتاب و نکته برداری شدیم .
کتاب به صورت یک نمایش نامه نوشته شده بود. در مورد شهیده راضیه کشاورز بود که ماجرای شهادت و نوع زندگی آن را بیان میکرد ✅
من با تند خوانی کتاب را زیر و رو میکردم و نکات را به ابوالفضل هم گروهیم میگفتم
تا آنها را بنویسد و بقیه اعضا هم کتاب داشتند و مشغول خواندن بودند .💪
خسته شده بودیم. برای تنوع گفتند که برنامه آیینه هویت را اجرا می کنیم و بعد دوباره کتاب خوانی 📗
روبروی بنری نشستیم که عکس هایی روی آن بود مثل حاج قاسم ، رهبر، ابراهیم هادی ،شهید محمد خانی، محسن حججی و...
در کنار عکس ها یک آیینه چسبانده بودند!
شیخ داوود توضیحات خود را شروع کرد.☺️
از شهدا و افراد بزرگ شروع کرد.
_ این افراد برای خود اهدافی داشتند و تلاش کردند تا به آن برسند.
اشاره به آیینه کرد و گفت
_آیا ما برای خودمان هدفی داشته ایم که در سال های بعدی کجا باشیم! یا دچار روزمرگی شده ایم! خودت را در آیینه ببین و بگو با خود که ده سال دیگر کجای کار هستی 🤔
حرف هایش فوقالعاده بود .
تکلیف داد به همه
_ هر کس هدفش را بنویسد و الگو خودش را هم ذکر کند و ویژگی الگوی خودش را هم بگوید.
هدفم را نوشتم خواستم به شیخ داوود نشان بدهم که بچه ها دور و برش بودند .
جلوی آیینه ایستادم و آینده خودم را برای خودم ترسیم کردم 😊
رفتم پیش برادرش شیخ علی . تا هدفم را برایش توضیح دهم تا اشکالاتش را بگوید و اصلاحش کنم.✊
شیخ علی از من استقبال کرد . خیلی خیلی کمکم کرد. هدفم را رشد و گسترش داد و راه های جدیدی هم نشانم داد.
وقت نماز رسید نماز را خوانیدیم و نوبت جزء خوانی بود آنقدر خسته بودم که کنار قرآن خوابم برد.
ادامه دارد .....
#سه_روز_در_مسجد
#رمان_کوتاه
#قسمت_نهم
#یک_قسمت_دیگر_تا_پایان
#سه_روز_در_مسجد (۱۰)
آنجا بود که مفهوم آیه عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم را درک کردم(شاید چیزی را دوست نداشته باشید در حالی که آن برای شما بهتر است)
اعتکاف را دوست نداشتم در نظرم کاری بیهوده بود.
اما الان میتوانم با قاطعیت بگویم که بهترین سه روزی بود که در زندگی ام تجربه اش کردم.😊❤️
آقا کمال گفتند کتاب را باید تمام کنیم.
بچه ها اعتراض داشتند. هنوز با کتاب خوانی انس نگرفته بودند. کمال بچه ها را قانع کرد و راه کار هایی را جهت کتاب خوانی بهتر ارائه داد مثل راه رفتن و با صدای بلند کتاب را برای اعضا خواندن و ...✅
در مسجد باز شد شیخ حسین ،نماینده مجلس شیخ جواد و چند نفر دیگر که نمی شناختم وارد شدند.
با بچه ها احوال پرسی کردند. با شیخ حسین خوش و بش کردم .
بچه ها در جلوی محراب مسجد جمع شدند.
ابتدا آقا کمال برای آنان برنامه هایی که داشتند و در اعتکاف اجرا شده بود را شرح دادند.
نماینده هم صحبت کردند و در آخر بحثشان وعده ی سفر مشهد به ما دادند نصف هزینه سفر را هم به عهده گرفتند.😃
همه بچه ها شکه شده بودند و خوشحال😇
در آخر هم عکس یادگاری گرفتیم...
فرصتی گذشت که حاج آقا مروتی وارد شدند کمی تعجب کردم که قراره چه کاری انجام دهند 😳
روی پله اول منبر نشست بچه ها هم جمع شدند . مراسم وداع با اعتکاف!
چقدر زود گذشت. همیشه دعایم در زمان هایی که دوست داشتم نگذرند این بود که خدایا ای کاش بعضی وقت و زمان ها کُند تر میگذشتند😔
توی مراسم وداع با اعتکاف حتی در و دیوار های مسجد هم همراه بچه ها ناله میزدند. چه فضای اشک آلودی بود.😭
خیلی سخت بود برایم. بعضی چیز ها هستند که انسان تا خودش آن را تجربه نکند نمی تواند آن را درک کند 💔
نماز مغرب را خواندیم و افطاری آخر را خوردیم. حسین بچه ها را پای ویدیو پرژکتور جمع کرد و فیلم هایی که از برنامه ها و طرح ها و بچه ها که در اعتکاف گرفته بود پخش کرد. 😊
در حین تماشای کلیپ تنها صدایی که از بچه ها می آمد دو کلمه بود
_ یادش بخیر🌹
هنگام خدا حافظی فرا رسید کمال گفت بچه ها همه صف بکشند و یکی یکی بچه ها از آخر صف با تک تک بچه ها خدا حافظی کنند😔
یک عکس دسته جمعی یادگاری هم به همه دادند.
هر موقع آن را نگاه می کنم خدا را شکر می کنم که چه توفیقی را نصیبم کرد.😘
دو چیز مهم در اعتکاف یاد گرفتم اول اینکه دیگران را از روی چهره قضاوت نکنم. دوم هم اینکه بجای جوش آوردن و صدا بلند کردن در هنگام عصبانیت مثل بچه آدم تذکر و حرفم را برسانم😊 این دو تجربه هدیه ی خدا توی اعتکاف به من بود.😇
❤️پایان❤️
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
به صد مشکل نشاید گفت حساب الحال مشتاقی
با تشکر از خدای عزیز . و سپاس از کسانی که دلسوزانه همراهی کردند.🌹
طراح و نویسنده محمد مهدی پیری اردکانی
#سه_روز_در_مسجد
#رمان_کوتاه
#قسمت_دهم
#پایان
#سه_روز_در_مسجد۲
قرار بود به عنوان مربی در اعتکاف مسجد خاتم شرکت کنم.
بعد از جلسات توجیهی که صبح ها بعد از نماز صبح توسط آقا کمال برگزار می شد. کم کم آماده میشدیم با تعدادی از طلبه ها به مسجد برویم.
خوشحال بودم. چون یک بار دیگر در همین مسجد معتکف شده بودم. با خودم می گفتم بَه بَه با رفقای پارسال دوباره گرم می گیرم و تفریحات سالم انجام می دهیم.☺️
ساعت ده و نیم شب بود. پتو و کیفم را جمع کردم.
وارد مسجد که شدم تمام برگ های وجودم شروع به ریزش کرد.😂
یا خدا خیال می کردی قیامت شده.😱 این همه جوان کجا بودند! حالا من بیچاره بین این همه آدم دنبال رفقای پارسال می گشتم. انگار داشتم دنبال سوزن در انبار کاه می گشتم. عجیب تر آنکه اصلا سوزنی در آن جمعیت یافت نمی شد.🤦♂
اثری از آنها نبود. بوی طوئطه می آمد. یک اتفاقی افتاده بود. مشکوک شده بودم.🧐
مگر می شود هیچ یک از بچه ها نباشند.
از دور ابولفضل را دیدم. خوشحال شدم که حداقل یک نفر را پیدا کرده ام. ولی دیدار با او حسابی اوقات تلخم کرد. به خاطر اینکه ...
ادامه دارد....
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_اول
#داستان_کوتاه
#سه_روز_در_مسجد۲
گفت منتظر بقیه نباش
تعجب کردم و گفتم: مگه قرار نبود بچه ها بیان اینجا
- قرار بود بیان ولی حالا قرار نیست بیان😜
_کوفت! جدی بگو چی شده؟
_بی جنبه خان نمی بینی مسجد رو! چقدر شلوغه! مجبور شدیم بچه های مسجد خودمون رو ببریم جای دیگه.
_خوب چه بهتر منم میام حالا راستی کجا باید بریم؟
_نخیر تو باید باشی گل
_عه چرا مسخره بازی در نیار ول کن بابا؟ 🤦♂
ابوالفضل لبخندی زد که برای من از هزار تا فحش بد تر بود. گفت:
دکتر جان تو مثلا مربی هستی و باید بمونی. ما اونجا به اندازه کافی مربی داریم همین جا رو بچسب امید وارم جون سالم به در ببری😝 البته بعید می دونم😂
آتش سوزی شده بود در سرم 🤯
دود داشت مغزم را خفه می کرد. و همین طور از گوش هایم بیرون می رفت.
آنجا بود که گفتم این هم از شانس ما
اما تقدیر جور دیگری رقم خورد.
✍محمد مهدی پیری
ادامه دارد....
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_دوم
#داستان_کوتاه
#سه_روز_در_مسجد۲
اسم ها خوانده می شد و هرکسی داخل گروهی می رفت. هر گروه ده نفر +یک مربی
شماره گروه من سیزده بود.
شروع کار گروه با ریزش اعضا رقم خورد.🤦♂ چهار نفر می خواستند گروه خودشون رو عوض کنند.
آخه چرا ؟؟
می گفتند سه روز میدونی یعنی چی! مخوایم با رفقا باشیم.
گفتم خوب منم می خوام پیش رفقام باشم یعنی شما سه روز نمی تونید پیش رفقاتون نباشید.🤦♂
_نه
دو نفر هم روز بعد به طور ناگهانی نا پدید شدند.🤦♂
من مونده بودم و سه نفر دیگر. کم جمعیت ترین گروه بودیم.
بقیه گروه ها فکر می کردند من یه آدم خور هستم. چون هنوز نیومده بودم شش نفر فرار کرده بودن از گروهم.🤦♂
ولی خدا یکی از بهترین گروه ها رو به من داده بود. واقعا دمش گرم🌹
یادم رفت بگم قبل از گروه بندی توسل کردم به عموم که خدا یک گروهی رو قسمتم کنه که هم راحت باشم و هم بتونم بهترین نتیجه رو بگیرم!😁
به به!! چقدر بحث اعتقادی و سیاسی کردیم. خیلی دوست دارم اون بحث ها رو براتون بنویسم شاید برای شما هم جالب باشه!
چون که مربی بودم خودم رو محدود به گروه خودم نمی کردم. به اکثر حلقه ها می رفتم و گفتگو می کردم.
از قضیه گفتن و شوخی کردن گرفته تا بحث های جدی جدی و جنجالی😉
ادامه دارد...
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_سوم
#سه_روز_در_مسجد۲
کم کم با بچه های گروه ورشکسته ام داشتم صمیمی می شدم. وقت آن بود تا بحثی را راه اندازی بکنم بین اعضا.
همان طور که کنار ستون مسجد حلقه زده بودیم.
علی گفت: راسی چطور مرجع تقلید انتخاب کنیم؟
_اصلا می دونی چرا نیاز به مرجع داریم؟
سکوت مرگ باری حاکم شد همه به هم نگاه می کردند.
گفتم وقتی که پیامبر و امامان یکی یکی برای هدایت مردم اومدن و نوبت حضرت مهدی شد.
چون مردم جنبه داشتن امام رو نداشتند و یکی یکی اون بزرگواران رو که مسؤل هدایت ما ها بودن شهید می کردند. 😞
خدا هم گفت دِکی! دیگه از امام ظاهرخبری نیست!
البته به مدت ۷۰ سال حضرت مهدی چهار تا نائب داشت.
تا مردم به اونا مراجعه کنند.
بعد از اون چهار نفر دیگه مردم باید آماده غیبت کبری می شدن اونم بدون نائب خاصی که توسط خود حضرت مهدی انتخاب می شد.
حضرت به آخرین نائب خود نامه دادن و فرمودن بعد مرگ تو دیگه کسی نائب من نیست و مردم باید در مسائل دینی که براشون پیش میاد.
به عالمانی که گفته های ما رو بازگو می کنند مراجعه کنند. یعنی همین مراجع تقلید ما!
ادامه دارد ...
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_چهارم
#سه_روز_در_مسجد۲
شب شده بود.
در مسجد خاتم یاد شبهای عملیات جبهه که صدای گلوله و توپ شنیده می شد. به خاطرم آمد.🔫
البته اینبار بجای صدای گلوله صدای چفیه به گوش می رسید و از آن طرف صدای ناله کسی چفیه به او اصابت کرده است.🗣
صدا به صدا نمی رسید. گفتم حتما دو ساعتی می شود و بعد آتش بس می شود.
اما به سلامتی تا اذان صبح همین آش و همین کاسه بود.
مربی ها هم از چفیه در امان نبودند.😐
چشمانم دیگر به زور خودشان را باز نگه می داشتند.
سرم را روی بالش گذاشتم. پنج دقیقه شد حس کردم نخی دارد وارد دماغم می شود.😂 سرم را چرخاندم.
داشت چشمانم گرم خواب می شد که اینبار حس کردم نخی وارد گوشم شده است.😂 همچنان که چشمانم بسته بود. پتو را روی سرم کشیدم.
تعجب کردم نیم ساعتی بود. که نیامده بودند نخی در گوش و دماغم بکنند.
اما همین که این فکر را کردم. لگدی به طرفم آمد. و گفت بلند شو بلند شو سحری می دهند.
بلند که شدم دیدم ساعت دو نصف شب هست. و همه بیدار😂
دوباره که خوابیدم باز لگد تکرار شد و اینبار گفت حاج آقا بلند شو برف داره می آید🤦♂😭
خلاصه تا صبح خواب نگذاشتند بروم😂
ادامه دارد...
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_پنجم
#سه_روز_در_مسجد۲
تو دزدی!
_چی میگی! نا سلامتی مربی هستما!
_ به منچه چفیه منو دزدیدی!
می خواستم روانه گلاب به رویتان دستشویی بشوم که جوانی مو زرد جلویم را گرفت و مدام می گفت چفیه من را برداشته ای!
حالا از بدی ماجرا خانواده ها هم برای دیدن فرزندانشان دم در مسجد بودند و دقیقا من جلوی آنها گیر افتاده بودم.😆
آبرویم داشت می رفت🤦♂
هر چه می گفتم بابا من چیکار چفیه دارم!
هی می گفت چفیه ام را بده.🤦♂
بعد از مدتی دید خون جلوی چشمانم هست و فهمید که می خواهم ارواح هفت جدش را جلویش ظاهر کنم.😂
دستش را در کلاهی که پشت کافشنم بود کرد و گفت ایناهاش دیدی چفیه را برداشته بودی!
چشمانم گرد شد.😳
خنده کنان گفت خودم در کاپشن تو گذاشته بودم می خواستم ببینم چه می کنی😂 حاج آقا 😁
بچه ها حلقه زده بودند برای خواندن کتاب.
وارد تمام حلقه ها می شدم و انواع روش های مختلف کتاب خوانی را به بچه ها می گفتم.
وارد حلقه ای شدم که
خود به خود بحث بالا گرفت.😉
گفت: چرا باید این کتابی که موضوعات انقلاب را می گوید بخوانیم؟ مگر چه کرده است برای ما! جز بد بختی ژاپن را دیده ایی؟ چقدر پیشرفت کرده!
ادامه دارد...
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_ششم
#سه_روز_در_مسجد۲_پایانی
به نام خالق رویای سه روزه
چشم هایش مثل سیب قرمز، سرخ شده بود.
با نرمی بحث را پی ریزی کردم.
_از ژاپن گفتی! میدونی ژاپن یه کشور جزیره ای هست که از نظر منابع طبیعی فقیره.
ژاپن وقتی دید هیچی نداره فکر کرد و گفت باید از هیچی همه چیز بسازم. گفت من نیرویی دارم که می تونند همه کاری بکنند. این بمب نیرو کسی جز آدم های اونجا نبودند.
برنامه گذاشتن برای مردم ژاپن و شروع کردن به تولید تا از تنها سرمایه شون استفاده کنند.
اما ایران کشوری خوشگل و از لحاظ منابع طبیعی خیلی مایه داره.
ولی شاهان پهلوی و قاجار یک تریلی آوار، بر سر بی کلاه ایران ریخته اند. از فضل و بخشش خاک کشورمان گرفته تا انفاق دختران ایرانی به انگلیسی ها و شوروی ها!
میدونی توی این دو تا حکومت چقدر خاک ایران قیچی شد؟
_نه
_ سه میلیون و شش صد و سیزده هزار و یازده کیلومتر مربع (۳/۶۱۳/۰۱۱)
درسته نبض اقتصاد کشور بالا پایین میره اونم تا سرحد سکته و بعضی مسؤلین ماشالله بجای کمک به وضع آشفته اقتصادی دارن خون مردم رو توی شیشه می کنند.
اما نامردی هست که اون وضعیت دوران اعلی حضرت ها رو نبینی بگی انقلاب بدبختمون کرده تازه ریشه حکومت ما بر پایه اسلام هست. مشکل از جای دیگه ای ریشه میگره.
اونم از خائنان و نفوذی های داخلی!
حالا یه سوال؟ آیا مشکلات کشورمون حل شدنیه؟
_آره ولی ...
_عزیزم الان خیلی دارن زور میزنن تا نیروگاه امید جووون های کشور رو از کار بندازن. می خوان توی ذهن ما اینجور فرو کنن که دیگه نمیشه برای حل مشکلات کاری کرد. باید پا پس کشید.
در حالی که ما ها باید درسمون رو بخونیم و فرغون فرغون مشکلات را از کشور بیرون بریزیم. آینده ساز های کشور ما ها هستیم!
اعتراض داشتن مشکلی نداره اما منصفانه نه اینکه مشکلات کشور رو لیست کنیم و نیمه پر لیوان رو نبینیم.
محمد مهدی پیری اردکانی میم پ
اعتکاف رجب۱۳(۱۵،۱۶۱۷ بهمن) ۱۴۰۱شمسی
آنچه تا کنون نوشته ام!
کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید.
#بر_سر_دوراهی ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت)
#سه_روز_در_مسجد (۱۰ قسمت)
#محک (۲ قسمت)
#سلسلهطلایی (۲ قسمت)
#تکنیک_های_ویکتور_هوگو (۶ قسمت)
#به_نام_زن_زندگی_آزادیِ_اردکانی
#ستاره_ها_چشمک_میزنند (۲ قسمت)
#عادل_به_تمام_معنا
#نامه_های_امید
#مهر_مادری
#بی_دلیل_بیا
#یاد_داشت_نامه_مهدوی
#دستها
#رحلها_و_دلها
#مشتاق_پرواز
#بهار_زمستانی
#اولین_پاسخگو (۳قسمت)
#سه_روز_در_مسجد۲ ( ۷قسمت)
#طلبه_جذب_کن_ها_بخوانند
#اسوه_گمنام
#استادنامآشنا
#سوال
#بررسی_گرانی_حکومت_پهلوی
#تلفن_جالب
#علی_اکبر_عیدی_میدهد
#لباسی_که_تنم_کردم
#اینجا_شام_است (۱۰ قسمت)
#گدایی
#تنها_نقطه_خاکستری
#جواب_دندان_شکن
#جمع_خودمانی
#انتخاب_سرنوشت_ساز
#مسؤل_بی_کفایت
#اخبات
#رویای_سه_روزه(چهار قسمت)
#حرف_منطقی
#آسفالت_محلات
#درد_دل_های_یک_طلبه (۱۴ قسمت)
#اشک
#بهار ۵ قسمت
#زاویه_دید
#داستانک_نمایشی
#وابستگی
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
#بی_تفاوتی_دین_داران_نسبت_به_آینده_سازان
#کنش_احمقانه_واکنش_جاهلانه
#یک_کودک_شهرستانی (چهار قسمت)
#میگذرد
#مدرسه_حیوانات (سه قسمت)
#از_تبار_باران (پنج قسمت)
#فرزند_آوری
#حسین_از_زبان_حسین (سه قسمت)
#دوران_سرنوشت_ساز_زندگی
#آخوند_بی_هنر
#دزدی_آخوند_یا...
#کوفه
#جمع_های_باز
#تغییر_مغز_ها
#تربیتی
#عقاب_طلایی_قانع_میشود (سه قسمت)
#مدرسه_یا_زندان_اوین
#فرقاست_بین_مجموعههای_تربیتیوفرهنگی ۸ قسمت
#ناله_های_صدا_وسیما
#بزرگ_نما
#سگ_های_یهود
#نقد
#دکتر
#فیلم
#آرزو
#مربیتربیتی_فرماندهپایگاه_فعالمسجدی_مامقصریم
#اگر_تو_به_جای_من_بودی (۳۰ قسمت)
#به_قرآن_چه_نیازی_داریم (۴قسمت)
#عُمَر_تقدیر_میکند
#وحید_شکری
#صنایع_آلوده
#غزه_زنده_بمان
#امام_مهربانی_ها
#دلگویه
#فاجعه
#لگد_طلایی (طنز)
#طنز
#بسیج_بی_هدف
#استاد_کریمی_زاده
#من_و_حاج_شیخ (پنج قسمت)
#ام_ابیها
#استاد_محی_الدین_حائری_شیرازی
#استاد_مخدومی
#شیر_کاکائو
#کرمان
#قدر_بدان
#سقوط (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت)
#دکتر_و_بچه_ها
#ماندگاری
#علامه_محمد_تقی_مصباح_یزدی
#دهکده_گرجی ۲۵ قسمت
#انتقاد_در_اعتکاف
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#حوزه_مدرسه
#وقت_مرده
#عزرائیل
#دکان_یا_مجموعه_تربیتی
#حسین_ناجی_مردم_به_گِل_نشسته
#تیروکمان(طنز)
#خشکِ_مقدس_های_انحرافی
#تا_پای_جان_برای_ایران
#حماسه_حضور
#دلدادگان
#اما_رای_من
#جشن_تولد
#طنز_های_مدرسه (۲۹ قسمت)
#سید_علی_خامنه_ای_رهبر_معظم
#نگذارید_سینه_مردم_فیلتر_صنایع_شود
#کله_بند ( داستان بلند_۷۰ قسمت)
#منتخب
#کثافت_سیاسی
#میم_الف
#در_محضر_منتخب
#پرش_غرور_آفرین(طنز)
#شهید_انتظاریان
#زیر_سایه_خورشید
#بوی_سیر(طنز)
#سیاست_معاویه
#شهید_جمهور
#تلویزیون (طنز)
#تخریب
#دایره_طلایی ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت)
#موکب_ابوتراب
#مقر_تاریکی (۳۳ قسمت)
#دستشویی (طنز)
#طنز_های_حسن ( ۲۸ قسمت)
#جنت_الاعوان( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره)
#توت
#ترور
#چپیها_و_راستیها
#بذر_عشق(داستان کوتاه)
#حقیر (مجموعه اشعار)
#مروری_بر_خاطرات (از پیش دبستانی تا حوزه)
#امام_عسکری
#برایت (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام)
#جبهه_تربیتی
#روش_نصیحت(مقاله راه یافته به مرحله کشوری)
#آغاز_مدارس
#متا_بوک
#شغال
#نویسنده_شدن
#نجات رخداد واقعی (۹ قسمت)
#به_یادمان_می_ماند
#رساله_حقوق_سید_الساجدین
#شهادت_اجباری (۲۰ قسمت)(برگزیده جایزه ادبی یوسف)
#برف_ندیده_ها ( طنز ۵ قسمت)
#سجاد_محمدی
#وابسته(رمان بلند ۲۵۰ قسمت)
#تکنیک_امتحانی (مخصوص مطالعه امتحانات)
#رهبر
#شهید_روز
#مولود_روز
#در_محضر_استاد
#رویداد_رویایی(روایت اعتکاف رجبیه)
#کسب_و_کار (طنز ده قسمت)
#مشهور_ترین_سلبریتی_جهان
#راهیان_شیفتگی (روایت سفر راهیان نور)
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#خوشی_دخی_های_مذهبی_رسانه_ای
نوشته های یک طلبه
آنچه تا کنون نوشته ام! کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید. #بر_سر_دوراهی ( ماجرای ورود به حوز
اعتکاف نزدیکه ها
اگه تاحالا نرفتی
یه سری خاطراتی هست برای اعتکاف
از متنفر بودم تا عاشق شدنم
دوست داشتی بخون هم طنزه هم آشنا میشی😊😘
#سه_روز_در_مسجد (اعتکاف رمضان ۱۴۰۱)
#سه_روز_در_مسجد۲ (اعتکاف رجب ۱۴۰۱)
#رویای_سه_روزه( اعتکاف رمضان ۱۴۰۲)
#رویای_کوتاه_سه_روزه (اعتکاف رجب ۱۴۰۲)
کلیک کن روی هشتگ ها😘😅